کجا ایستاده ایم
در بارۀ "کجا ایستادهایم" و خانم عاطفۀ اقبال
خوانندۀ محترم چندی پیش آقای یغمایی مطلبی نوشتند با سبکی که اختلاطی بود از نثر رسمی و طنز و هجو و تعابیر شاعرانه که تهرنگی هم از شتابزدگی داشت. عنوان مطلب آقای یغمایی این بود: "کجا ایستادهایم". عدهای هم بر آن تاختند و البته قافیه را باختند. در این میان یکی هم خانم عاطفۀ اقبال بود.
من در ابتدا قصد نداشتم چیزی در این باره بنویسم. اما پس از دیدن مطلب دیگری از همان خانم در وبلاگ آقای یغمایی متوجه شدم که ظاهرا ً چند و چون "نگرشهای همنوع با نگرش خانم اقبال" برای نویسندۀ "در کجا ایستادهایم" معلوم نیست! لذا، در فرصتی کوتاه و بدبختانه با عجله، این سطور را به دست صفحۀ کلید سپردم تا توجه نویسنده و خوانندگان را به چند نکته جلب کنم. اما نخست بازنوشتی از جان کلام آقای یغمایی:
کانون اصلی بحث نویسنده، که میتواند نمونۀ طرز تفکر و بینش ویژهای باشد، موضعگیری نسبت به "جنبش سبز" [و رهبری آن] است. اگر نویسنده پرسشی مطرح میکند در تحت تأثیر همین جنبش است و این جنبشی است که بخشی از نیروهای ضد ولایت مطلقۀ فقیه فعلا ً آن را رهبری میکند. اگر نویسنده شکی دارد باز هم در همین ارتباط است. همین جنبش است که باعث شده نویسنده دو باره از خود (از خود نوعی) بپرسد در سی سال پیش در برابر شاه و خمینی در کجا ایستاده بودهایم (متأسفانه نویسنده در این جا از استعارۀ "ایستادن" استفاده کرده که برای خوانندۀ شوریده حال و انقلابینما چندان مفهوم نیست و باعث کج فهمی او میشود). و نیز میپرسد که اکنون جای ما در پیوند با جنبش سبز باید کجا باشد؟ (توضیح این که نویسنده "من" و "ما" را به مفهوم "نوعی" به کار میبرد. در واقع آن "من" و "ما" ی به کار رفته در نوشتار او "هر" من و مای ایرانی مبارزهجوست.)
نویسنده اپوزیسیون خارج از کشور را فاقد نقشی در تحولات داخلی میبیند، و میپرسد که اپوزیسیون باید بعد از سی سال در کجا بایستد، یعنی چه تحلیل و چه موضعی در برابر این جنبش و رهبری آن اتخاذ کند، تا یکبار دیگر گذشتۀ تاریخی به صورتی دیگر تکرار نشود. اساسیترین پرسش او همین پرسش آخر اوست: "چه شد که حالا اینجای کاریم و چه کنیم که گذشته تکرار نشود!"
از سوی دیگر می داند (می دانیم) که رهبران جناح مخالف درون قدرت، که فعلا ًجنبش سبز را رهبری می کنند، دوستان واقعی مردم نیستند. میدانسته (میدانستهایم) که خاتمی کسی نبوده اما مدتی در دل مردم شک انداخته بوده. اما آیا اکنون میتوان گفت که از درون جنگ دو جناح چیزی برای مردم در نمیاید؟ به عبارت دیگر، و به طور کاملا ً غیر مستقیم، میخواهد بپرسد آیا این رهبری میتواند راهی یا باریکه راهی را به سوی آیندۀ بهتر باز کند؟
نویسنده نکتۀ اخیر را تا حدی با شک و ترید نسبت به ماهیت رهبری جنبش سبز مطرح کرده زیرا از یک سو می گوید: "وضع من و مای نوعی به عنوان فردی مستقل با جنبش سبز روشن است" و از طرف دیگر، از صیغۀ گذشتۀ فعل "بود" استفاده میکند وقتی که میگوید "...به نظر فقیر همین طور هم بود." به عبارت دیگر نویسنده و طیف همفکر او [به ظاهر- افزودۀ این قلم است] سر از مکانیزم درونی تحولات سیاسی-تاریخی ایران در نمیآورد و دچار "سرگیجه" می شود!
کل مطلب بالا را می توان در یک جمله خلاصه کرد: چرا اپوزیسیون سر از مکانیزم تحولات سیاسی تاریخ ایران در نمیآورد، و مرتب از چاله در میآید و به چاه میافتد.
به گمان این قلم، این پرسش را تقریبا ً هیچ یک از کسانی که به نوشتۀ آقای اسماعیل یغمایی پاسخ داده اند در نیافتهاند. اما در میان کسانی که به مقالۀ ایشان پاسخ دادهاند، نوشتۀ (؟) عاطفه اقبال محشر کژفهمی است! این خانم نازنین با تمام شور و شعفی که دارد در نزدیک به نود درصد از نوشتار خویش به دادن پند و اندرز به نویسنده پرداخته و به آتشفشان خطابههای انقلابی از نوع همان خطابههای پیش از انقلاب پرداخته است. در این قسمت خود اذعان می کند که در سالهای گدشته مرتب دویده است بدون این که لحظهای بایستد ، بدون این که به راه طی شده با روشناندیشی بنگرد و از گذشته درس عبرتی بگیرد! عاطفه خانم، که به نظر میرسد از وفاداران به سازمان مجاهدین خلق و از دشمنان هرگونه طرز تفکر دیگر است (چون زبان خاصی به کاربردهاند)، مسحور "عقل و درایت" جوانان ناپختۀ هجده-نوزده سالۀ انقلابی شده و آرزوی یک خسرو گلسرخی دیگر و یک مهدی رضایی دیگر کرده است. او به نویسنده نیز تشر میزند که از آن جوانان یاد بگیرد! او، در عالم خیال، خود را در کنار همان جوانان قرار میدهد، و از این تخیل هم به شدت محظوظ است؛ او همچنان شعار سرنگونی میدهد، بدون این که در نظر بگیرد که همان اشتباه سی سال قبل را به شکلی دیگر دارد تکرار میکند. پیش از انقلاب شعار واحد همه: "بگو مرگ بر شاه!" بود که "مرگ" را طلب میکرد بدون این که "زندگی" چیزی دیگر، یعنی دموکراسی سکولار، را آرزو کند. اکنون نیز همان اشتباه را خانم عاطفه تکرار میکند! زیرا از گذشته درس نگرفته و نخواهد گرفت. او با تشبث به انقلابیگری شجاعانۀ گلسرخیها و رضاییها می خواهد به شکلی دیگر دهان نویسنده را ببندد و صدای طرز تفکر او را خفه کند و در این راه به شدت هم صادقانه و انقلابی رفتار میکند.
خانم عاطفه تنها در قسمت پایانی نوشتهاش که چنگی هم به دلی نمیزند، به پرسش اصلی پرداخته است و درست در همین جاست که ناآگاهی سیاسی خود را به نمایش میگذارد. مینویسد:
"پرسیده ای: راستی بعد از جنبش سبز درپیوند با مردم در داخل ایران، اگر نخواهیم سی سال آینده را هم مثل سی سال گذشته بگذرانیم! در کجا ایستاده ایم؟پاسخ می دهم : نه نمی خواهیم و نخواهیم گذاشت که سی سال آینده مثل سی سال گذشته بگذرد. این قیام تا سرنگونی ادامه خواهد داشت . شعارهای جدید را حتما شنیده ای: "مرگ بر جمهوری اسلامی " همان شعارهای خودمان است . نه !؟" [تأکیدها از این قلم است.]
این همان تکرار اشتباه گذشته است، زیرا این شعار از مرز سرنگونی فراتر نمیرود و به "زنده باد دموکراسی" نمیرسد! دیگر این که سرنگونی جمهوری اسلامی ضرورتا ً دموکراسی را در پی ندارد! هم پس از انقلاب اکتبر و هم پس از انقلاب 22 بهمن، امپراتور و شاه هردو سرنگون شدند، اما استبداد به شکل دیگری جای آنها را گرفت! در حالی که برقراری دموکراسی بدون شک سرنگونی استبداد را در پی خواهد داشت. لذا شعار "سرنگونی جمهوری اسلامی" علیرغم ظاهر زیبایش اولا ً شعار روشن و شفافی برای ایجاد دموکراسی نیست و ثانیا ً ممکن است بخشی از نیروهای دموکراسی خواه را به هر دلیلی از تشکیل جبهۀ واحد برای برقراری دموکراسی بگریزاند! در حالی که شعار"برقرار باد دموکراسی" تمامی نیروها را گرد خواهد کرد و ذرهای از انرژی بالنده و تحولخواه را به هدر نخواهد داد. نباید فراموش کرد که اکنون نیروهای عظیمی که زمانی به دلیل عدم آگاهی از خطر اتحاد دین و دولت در خدمت جمهوری اسلامی قرار گرفته و دچار توهم بودند، اکنون به صف نیروهای دموکراسیخواه پیوستهاند و این نکته دارای اهمیت فراوان است.
عاطفه خانم به شکل دیگری هم کژفهمیهای خود را به نمایش میگذارد. مینویسد:
"من نه سُرخم، نه نارنجی ام و نه سبز و نه زرد. بیرنگ بوده ام و همیشه بیرنگ خواهم ماند. بیرنگ به بیرنگی مردم . به بیرنگی و گمنامی یک ملت . بیرنگی که هیچوقت رنگ بخود نمی گیرد. پرسیده ای : " در کجا ایستاده ایم؟ پاسخ من این است: "ما خود تعیین می کنیم که در کجا پایمان را محکم کنیم و بایستیم؟ وگرنه جایگاهمان را تعیین خواهند کرد و ما را ناخواسته به آن جایگاه خواهند راند! "
مجددا ً عاطفه خانم نشان می دهد که هیچ درکی از مرحلۀ تاریخی و پتانسیل اجتماعی ایران ندارد. بگذارید توضیح بدهم که، در شرایط فعلی ایران، ایجاد نظامهایی مثل نظام اجتماعی بیطبقۀ توحیدی و یا نظام سوسیالیستی، یا کومونیستی، خیالبافی و غرق شدن در رؤیاست. ایجاد چنین ساختارهایی در شرایط حاضر به هیچ وجه مطابق با ظرفیت و ذات جامعۀ ما نیست. در عوض آنچه که هماهنگ با شرایط فعلی است و تصادفا ً جامعۀ جهانی هم آن را تأیید میکند همان ایجاد دموکراسی سکولار است. بیهوده نیست که روشنفکران مسلمانی چون اکبر گنجی و عبدالکریم سروش آشکارا از دموکراسی سکولار دفاع میکنند و زوال استبداد دینی را جشن میگیرند. این مبارزان و امثال آنها، همگی به ضرورت ایجاد دموکراسی در ایران عمیقا ً پی برده اند.
این نکته نشان میدهد که عاطفه خانم نمیتواند رنگ و بوی شرایط فعلی را برای ایجاد دموکراسی دریابد و از همین رو بیرنگ است! بدبختانه جوانان و مردم ایران را هم بیرنگ میبیند! در حالی که وظیفۀ امروز همۀ نیروهای همسو با دموکراسی پذیرش این شعار و لاجرم قبول رنگ دموکراسی است (من از به کار بردن استعاره در این گونه متون راضی نیستم: ولی متأسفانه همانطور که گفتم، آقای یغمایی و خانم اقبال هردو هم از استعاره استفاده کردهاند و هم از بیان شعرگونه و طنزگونه! متأسفانه این سبک مناسب بحثهای این چنینی نیست و شاید همین باعث سردرگمی عده ای در دیالوگ شده است!)
اشتباه مهلک دیگر عاطفه خانم این است که "صرفا ً" [ کلمۀ "صرفا ً" را من اضافه کردهام چون از کلام صریح ایشان بر میآید!] خود میخواهد جایگاه خود را تعیین کند! این بدان معنی است که ایشان گوشۀ چشمی و کرشمهای هم به شرایط عینی جامعه ما ندارد! در عالم پرشور انقلابیگری، آن هم به سبک و سیاق شهدایی مانند رضایی و گلسرخی و یا دیگر انقلابیون جان بر کف، میخواهد جمهوری اسلامی را سرنگون کند و نیز نمیداند که چه چیزی میخواهد به جای آن بگذارد و اگر هم بداند نمیداند که چگونه!
همین جا باید به خواننده گرامی عرض کنم که شجاعت و شهادت قهرمانان تاریخی میهن ما در مبارزه با استبداد جای هیچ شکی ندارد و خاطرۀ آن عزیزان و آرمان والایشان همیشه الهامبخش مبارزات ملت ماست، اما میان مبارزه و شهادتگرایی از یک سو و رهبری داهیانه و مهندسی شدۀ یک جنبش سیاسی اجتماعی درست، هدفدار و سامانبخش به شکل عملی و به طوری که به هدف خویش نایل آید، از سوی دیگر، فاصله چنان عمیق و وسیع است که درک آن برای انقلابیون پرشور و آتشی چندان ساده نیست!
اما راستش من قصد نداشتم که این نوشتۀ ناکامل را برای آقای یغمایی بفرستم. سردرگمی و گیجسری اپوزیسیون ایران، چه در خارج و چه در داخل به قدری است که پس از سی سال ترکتازی جمهوری اسلامی که روی تمامی اقوام خونخوار دیگر را در تاریخ بشریت سفید کرده، هنوز به یک برنامۀ حداقل برای ایجاد دموکراسی در ایران نرسیده است! این اپوزیسیون هنوز هم از استبداد و گیج سری هستههای مرکزی و کادرهای رهبری خود رنجور و بیرمق و منزوی است. بیهوده نیست که از پس این همه سال باز هم رهبری جنبش در داخل به دست جناحی از دولتمردان رژیم افتاده که جناح افراطی آنان را از درون خود بیرون کرده است - همان گونه که رهبری در جریان انقلاب 22 بهمن به دلیل فقدان یک جبهۀ سراسری برای دموکراسی به دست روحانیت مرتجع افتاد و این نتیجۀ اشتباهات و گیج سریهای تقریبا ً تمامی اپوزیسیون آن زمان بود! اکنون نیز ماجرا همین است. زمانی که تودهها فاقد رهبری پیشرو و آگاه هستند، به ناچار به رهبرانی روی میآورند که سرانجام به آنان خیانت میکنند. اما در این میان ممکن است تودهها برخی از موانع را از سر راه تاریخی خویش بردارند. از این نظر جمهوری نسبت به سلطنت گامی به پیش است، اما ولایت مطلقۀ فقیه گامهایی چند است به پس. ریشههای شکست تاریخی جنبش انقلابی بهمن را نه تنها باید در ناآگاهی تودهها بل که باید در ناآگاهی اپوزیسیون و نادرستی درک و استراتژی و تاکتیک آنان نیز به روشنی دید و دریافت. باید اذعان کرد که تودههای ایران چندان هم که گفته میشود آگاه نیستند و بدتر این که رهبران سیاسی مدعی مبارزه در راه مخافت تاریخ ایران نیز خود از عدم آگاهی و ندانمکاری رنج میبرند. داستان تمام اپوزیسیون چپ ایران همین است!
اما سخنی با آقای یغمایی: دوست ارجمند، من علت "شک سیاسی" شما را ، که شما آن را "سرگیجه" خواندهاید، به خوبی درک می کنم. حق با شماست: اگر سی سال تمام فرد نازنینی مثل خودتان، بار بسیار بسیار سنگینی را بر دوش بکشد و از کوههای صعبالعبوری بگذرد، اما ناگهان دریابد که راه را اشتباه رفته است، واقعا ً ممکن است دچار شک و شاید "سرگیجه" بشود! اما دوست عزیز در راه مبارزۀ سیاسی آنچه را که شما "سرگیجه" میخوانید، شک سیاسی و بازنگری در گذشته میگویند. شکی که بجاست و در حقیقت تحولی است در تکوین تفکر سیاسی درست برای ایجاد نظامی مهندسی شده و قابل اجرا. این شک قابل مقایسه با شک فلسفی هم هست. بدون چنین شکی هرگز نمی توان از درستی مسیر طی شده اطمینان یافت. سیستمهای قابل اعتماد خود را دائما ً در بوتۀ آزمایش و بازنگری قرار میدهند تا از مسیر درست و رسیدن به نتیجه مطمئن شوند. این طرز فکر درمیان سیاسیون ایرانی هرگز شکل نگرفته است و با وجود انقلابیون پرشور و آتشینی مثل "عاطفه خانم نوعی" شکل هم نخواهد گرفت. بگذارید خلاصه کنم:
پس پرسش "در کجا ایستاده ایم" را بهتر است بدین گونه تغییر دهیم: "رهبری پیشتاز باید چگونه بایستد، یعنی چه شرایطی داشته باشد، تا دچار خطا نشود:
جنبش ما به رهبرانی نیاز دارد که
1- بتوانند جنبش را با طرح و نقشۀ کامل و مهندسی شده پیش ببرند،
2- جنبش را با حد اکثر و تمامی نیروی ممکن رهبری کنند،
3- بدانند که در طی این راه، اگرچه شور و شوق لازم است، اما عقل و درایت افراد باتجربه است که اهمیت اساسی دارد،
4- خود و دیگر کادرهای رهبری آنان از هرگونه تعصب و شخصیت پرستی به دور باشند،
5- آگاه از مرحلۀ تاریخی جامعۀ خویش و واقعنگر باشند،
6- منافع شخصی و گروهی خود را در گرو منافع تاریخی و سیاسی ملت خود قرار دهند
7- از ایجاد وحدت و ائتلاف با دیگر گروهها نهراسند و در این کار فرصت را از دست ندهند،
8- به زبان روشن و صریح و به دور از احساسات با مردم سخن گویند،
9- شکل مبارزه با استبداد را از درون شیوههای ابداع شده توسط مردم کشف و توسط خود مردم کسترش دهند.
10- در پیوند مستمر و مستقیم با مردم و با انضباط و پیگیر باشد.
اپوزیسیون ایران در حال حاضر در جای درستی نایستاده است! این اپوزیسیون، چه منفرد و چه حزبی، باید هرچه سریعتر با طرح حداقل برنامه برای دموکراسی سمتگیری خود را تصحیح کند و برای تعمیق مبارزۀ مردم، در حال حاضر، در کنار رهبران فعلی جنبش سبز قرار گیرد ( زیرا این اپوزیسیون متأسفانه از جنبش درونی بسیار عقب افتاده و دیگر برای تودهتای ایرانی شناخته نیست). در مرحلۀ بعدی باید با طرح شعار "برقرار باد دموکراسی" به جنبش شکل صحیح ببخشد. این اپوزیسیون باید از طرح شعارهایی که منجر به خونریزی و کشته شدن مردم و جوانان گردد تا جای ممکن بپرهیزد و زمانی از این شعارها حمایت کند که خود مردم به ابتکار خویش آن شعارها و راه ها را طلب و اجرا کنند.
شاید به فهرست فوق بتوان چند اصل دیگر هم افزود، اما متأسفانه هیچ یک از این اصول تا کنون در جنبش اپوزیسیون ایران رعایت نشده. به یک دلیل روشن: اپوزیسیون ایران چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب منزوی و مطرود و معدوم و محبوس گشته است! نتیجه نشان میدهد که هیچ یک از سازمانها و گروههای اپوزیسیون ایران از این اصول در عمل پیروی نکرده اند.
این جا جایی است که من و ما، بخوان همۀ اپوزیسیون چپ، ایستادهایم!
ابراهیم تأملی
در بارۀ "کجا ایستادهایم" و خانم عاطفۀ اقبال
خوانندۀ محترم چندی پیش آقای یغمایی مطلبی نوشتند با سبکی که اختلاطی بود از نثر رسمی و طنز و هجو و تعابیر شاعرانه که تهرنگی هم از شتابزدگی داشت. عنوان مطلب آقای یغمایی این بود: "کجا ایستادهایم". عدهای هم بر آن تاختند و البته قافیه را باختند. در این میان یکی هم خانم عاطفۀ اقبال بود.
من در ابتدا قصد نداشتم چیزی در این باره بنویسم. اما پس از دیدن مطلب دیگری از همان خانم در وبلاگ آقای یغمایی متوجه شدم که ظاهرا ً چند و چون "نگرشهای همنوع با نگرش خانم اقبال" برای نویسندۀ "در کجا ایستادهایم" معلوم نیست! لذا، در فرصتی کوتاه و بدبختانه با عجله، این سطور را به دست صفحۀ کلید سپردم تا توجه نویسنده و خوانندگان را به چند نکته جلب کنم. اما نخست بازنوشتی از جان کلام آقای یغمایی:
کانون اصلی بحث نویسنده، که میتواند نمونۀ طرز تفکر و بینش ویژهای باشد، موضعگیری نسبت به "جنبش سبز" [و رهبری آن] است. اگر نویسنده پرسشی مطرح میکند در تحت تأثیر همین جنبش است و این جنبشی است که بخشی از نیروهای ضد ولایت مطلقۀ فقیه فعلا ً آن را رهبری میکند. اگر نویسنده شکی دارد باز هم در همین ارتباط است. همین جنبش است که باعث شده نویسنده دو باره از خود (از خود نوعی) بپرسد در سی سال پیش در برابر شاه و خمینی در کجا ایستاده بودهایم (متأسفانه نویسنده در این جا از استعارۀ "ایستادن" استفاده کرده که برای خوانندۀ شوریده حال و انقلابینما چندان مفهوم نیست و باعث کج فهمی او میشود). و نیز میپرسد که اکنون جای ما در پیوند با جنبش سبز باید کجا باشد؟ (توضیح این که نویسنده "من" و "ما" را به مفهوم "نوعی" به کار میبرد. در واقع آن "من" و "ما" ی به کار رفته در نوشتار او "هر" من و مای ایرانی مبارزهجوست.)
نویسنده اپوزیسیون خارج از کشور را فاقد نقشی در تحولات داخلی میبیند، و میپرسد که اپوزیسیون باید بعد از سی سال در کجا بایستد، یعنی چه تحلیل و چه موضعی در برابر این جنبش و رهبری آن اتخاذ کند، تا یکبار دیگر گذشتۀ تاریخی به صورتی دیگر تکرار نشود. اساسیترین پرسش او همین پرسش آخر اوست: "چه شد که حالا اینجای کاریم و چه کنیم که گذشته تکرار نشود!"
از سوی دیگر می داند (می دانیم) که رهبران جناح مخالف درون قدرت، که فعلا ًجنبش سبز را رهبری می کنند، دوستان واقعی مردم نیستند. میدانسته (میدانستهایم) که خاتمی کسی نبوده اما مدتی در دل مردم شک انداخته بوده. اما آیا اکنون میتوان گفت که از درون جنگ دو جناح چیزی برای مردم در نمیاید؟ به عبارت دیگر، و به طور کاملا ً غیر مستقیم، میخواهد بپرسد آیا این رهبری میتواند راهی یا باریکه راهی را به سوی آیندۀ بهتر باز کند؟
نویسنده نکتۀ اخیر را تا حدی با شک و ترید نسبت به ماهیت رهبری جنبش سبز مطرح کرده زیرا از یک سو می گوید: "وضع من و مای نوعی به عنوان فردی مستقل با جنبش سبز روشن است" و از طرف دیگر، از صیغۀ گذشتۀ فعل "بود" استفاده میکند وقتی که میگوید "...به نظر فقیر همین طور هم بود." به عبارت دیگر نویسنده و طیف همفکر او [به ظاهر- افزودۀ این قلم است] سر از مکانیزم درونی تحولات سیاسی-تاریخی ایران در نمیآورد و دچار "سرگیجه" می شود!
کل مطلب بالا را می توان در یک جمله خلاصه کرد: چرا اپوزیسیون سر از مکانیزم تحولات سیاسی تاریخ ایران در نمیآورد، و مرتب از چاله در میآید و به چاه میافتد.
به گمان این قلم، این پرسش را تقریبا ً هیچ یک از کسانی که به نوشتۀ آقای اسماعیل یغمایی پاسخ داده اند در نیافتهاند. اما در میان کسانی که به مقالۀ ایشان پاسخ دادهاند، نوشتۀ (؟) عاطفه اقبال محشر کژفهمی است! این خانم نازنین با تمام شور و شعفی که دارد در نزدیک به نود درصد از نوشتار خویش به دادن پند و اندرز به نویسنده پرداخته و به آتشفشان خطابههای انقلابی از نوع همان خطابههای پیش از انقلاب پرداخته است. در این قسمت خود اذعان می کند که در سالهای گدشته مرتب دویده است بدون این که لحظهای بایستد ، بدون این که به راه طی شده با روشناندیشی بنگرد و از گذشته درس عبرتی بگیرد! عاطفه خانم، که به نظر میرسد از وفاداران به سازمان مجاهدین خلق و از دشمنان هرگونه طرز تفکر دیگر است (چون زبان خاصی به کاربردهاند)، مسحور "عقل و درایت" جوانان ناپختۀ هجده-نوزده سالۀ انقلابی شده و آرزوی یک خسرو گلسرخی دیگر و یک مهدی رضایی دیگر کرده است. او به نویسنده نیز تشر میزند که از آن جوانان یاد بگیرد! او، در عالم خیال، خود را در کنار همان جوانان قرار میدهد، و از این تخیل هم به شدت محظوظ است؛ او همچنان شعار سرنگونی میدهد، بدون این که در نظر بگیرد که همان اشتباه سی سال قبل را به شکلی دیگر دارد تکرار میکند. پیش از انقلاب شعار واحد همه: "بگو مرگ بر شاه!" بود که "مرگ" را طلب میکرد بدون این که "زندگی" چیزی دیگر، یعنی دموکراسی سکولار، را آرزو کند. اکنون نیز همان اشتباه را خانم عاطفه تکرار میکند! زیرا از گذشته درس نگرفته و نخواهد گرفت. او با تشبث به انقلابیگری شجاعانۀ گلسرخیها و رضاییها می خواهد به شکلی دیگر دهان نویسنده را ببندد و صدای طرز تفکر او را خفه کند و در این راه به شدت هم صادقانه و انقلابی رفتار میکند.
خانم عاطفه تنها در قسمت پایانی نوشتهاش که چنگی هم به دلی نمیزند، به پرسش اصلی پرداخته است و درست در همین جاست که ناآگاهی سیاسی خود را به نمایش میگذارد. مینویسد:
"پرسیده ای: راستی بعد از جنبش سبز درپیوند با مردم در داخل ایران، اگر نخواهیم سی سال آینده را هم مثل سی سال گذشته بگذرانیم! در کجا ایستاده ایم؟پاسخ می دهم : نه نمی خواهیم و نخواهیم گذاشت که سی سال آینده مثل سی سال گذشته بگذرد. این قیام تا سرنگونی ادامه خواهد داشت . شعارهای جدید را حتما شنیده ای: "مرگ بر جمهوری اسلامی " همان شعارهای خودمان است . نه !؟" [تأکیدها از این قلم است.]
این همان تکرار اشتباه گذشته است، زیرا این شعار از مرز سرنگونی فراتر نمیرود و به "زنده باد دموکراسی" نمیرسد! دیگر این که سرنگونی جمهوری اسلامی ضرورتا ً دموکراسی را در پی ندارد! هم پس از انقلاب اکتبر و هم پس از انقلاب 22 بهمن، امپراتور و شاه هردو سرنگون شدند، اما استبداد به شکل دیگری جای آنها را گرفت! در حالی که برقراری دموکراسی بدون شک سرنگونی استبداد را در پی خواهد داشت. لذا شعار "سرنگونی جمهوری اسلامی" علیرغم ظاهر زیبایش اولا ً شعار روشن و شفافی برای ایجاد دموکراسی نیست و ثانیا ً ممکن است بخشی از نیروهای دموکراسی خواه را به هر دلیلی از تشکیل جبهۀ واحد برای برقراری دموکراسی بگریزاند! در حالی که شعار"برقرار باد دموکراسی" تمامی نیروها را گرد خواهد کرد و ذرهای از انرژی بالنده و تحولخواه را به هدر نخواهد داد. نباید فراموش کرد که اکنون نیروهای عظیمی که زمانی به دلیل عدم آگاهی از خطر اتحاد دین و دولت در خدمت جمهوری اسلامی قرار گرفته و دچار توهم بودند، اکنون به صف نیروهای دموکراسیخواه پیوستهاند و این نکته دارای اهمیت فراوان است.
عاطفه خانم به شکل دیگری هم کژفهمیهای خود را به نمایش میگذارد. مینویسد:
"من نه سُرخم، نه نارنجی ام و نه سبز و نه زرد. بیرنگ بوده ام و همیشه بیرنگ خواهم ماند. بیرنگ به بیرنگی مردم . به بیرنگی و گمنامی یک ملت . بیرنگی که هیچوقت رنگ بخود نمی گیرد. پرسیده ای : " در کجا ایستاده ایم؟ پاسخ من این است: "ما خود تعیین می کنیم که در کجا پایمان را محکم کنیم و بایستیم؟ وگرنه جایگاهمان را تعیین خواهند کرد و ما را ناخواسته به آن جایگاه خواهند راند! "
مجددا ً عاطفه خانم نشان می دهد که هیچ درکی از مرحلۀ تاریخی و پتانسیل اجتماعی ایران ندارد. بگذارید توضیح بدهم که، در شرایط فعلی ایران، ایجاد نظامهایی مثل نظام اجتماعی بیطبقۀ توحیدی و یا نظام سوسیالیستی، یا کومونیستی، خیالبافی و غرق شدن در رؤیاست. ایجاد چنین ساختارهایی در شرایط حاضر به هیچ وجه مطابق با ظرفیت و ذات جامعۀ ما نیست. در عوض آنچه که هماهنگ با شرایط فعلی است و تصادفا ً جامعۀ جهانی هم آن را تأیید میکند همان ایجاد دموکراسی سکولار است. بیهوده نیست که روشنفکران مسلمانی چون اکبر گنجی و عبدالکریم سروش آشکارا از دموکراسی سکولار دفاع میکنند و زوال استبداد دینی را جشن میگیرند. این مبارزان و امثال آنها، همگی به ضرورت ایجاد دموکراسی در ایران عمیقا ً پی برده اند.
این نکته نشان میدهد که عاطفه خانم نمیتواند رنگ و بوی شرایط فعلی را برای ایجاد دموکراسی دریابد و از همین رو بیرنگ است! بدبختانه جوانان و مردم ایران را هم بیرنگ میبیند! در حالی که وظیفۀ امروز همۀ نیروهای همسو با دموکراسی پذیرش این شعار و لاجرم قبول رنگ دموکراسی است (من از به کار بردن استعاره در این گونه متون راضی نیستم: ولی متأسفانه همانطور که گفتم، آقای یغمایی و خانم اقبال هردو هم از استعاره استفاده کردهاند و هم از بیان شعرگونه و طنزگونه! متأسفانه این سبک مناسب بحثهای این چنینی نیست و شاید همین باعث سردرگمی عده ای در دیالوگ شده است!)
اشتباه مهلک دیگر عاطفه خانم این است که "صرفا ً" [ کلمۀ "صرفا ً" را من اضافه کردهام چون از کلام صریح ایشان بر میآید!] خود میخواهد جایگاه خود را تعیین کند! این بدان معنی است که ایشان گوشۀ چشمی و کرشمهای هم به شرایط عینی جامعه ما ندارد! در عالم پرشور انقلابیگری، آن هم به سبک و سیاق شهدایی مانند رضایی و گلسرخی و یا دیگر انقلابیون جان بر کف، میخواهد جمهوری اسلامی را سرنگون کند و نیز نمیداند که چه چیزی میخواهد به جای آن بگذارد و اگر هم بداند نمیداند که چگونه!
همین جا باید به خواننده گرامی عرض کنم که شجاعت و شهادت قهرمانان تاریخی میهن ما در مبارزه با استبداد جای هیچ شکی ندارد و خاطرۀ آن عزیزان و آرمان والایشان همیشه الهامبخش مبارزات ملت ماست، اما میان مبارزه و شهادتگرایی از یک سو و رهبری داهیانه و مهندسی شدۀ یک جنبش سیاسی اجتماعی درست، هدفدار و سامانبخش به شکل عملی و به طوری که به هدف خویش نایل آید، از سوی دیگر، فاصله چنان عمیق و وسیع است که درک آن برای انقلابیون پرشور و آتشی چندان ساده نیست!
اما راستش من قصد نداشتم که این نوشتۀ ناکامل را برای آقای یغمایی بفرستم. سردرگمی و گیجسری اپوزیسیون ایران، چه در خارج و چه در داخل به قدری است که پس از سی سال ترکتازی جمهوری اسلامی که روی تمامی اقوام خونخوار دیگر را در تاریخ بشریت سفید کرده، هنوز به یک برنامۀ حداقل برای ایجاد دموکراسی در ایران نرسیده است! این اپوزیسیون هنوز هم از استبداد و گیج سری هستههای مرکزی و کادرهای رهبری خود رنجور و بیرمق و منزوی است. بیهوده نیست که از پس این همه سال باز هم رهبری جنبش در داخل به دست جناحی از دولتمردان رژیم افتاده که جناح افراطی آنان را از درون خود بیرون کرده است - همان گونه که رهبری در جریان انقلاب 22 بهمن به دلیل فقدان یک جبهۀ سراسری برای دموکراسی به دست روحانیت مرتجع افتاد و این نتیجۀ اشتباهات و گیج سریهای تقریبا ً تمامی اپوزیسیون آن زمان بود! اکنون نیز ماجرا همین است. زمانی که تودهها فاقد رهبری پیشرو و آگاه هستند، به ناچار به رهبرانی روی میآورند که سرانجام به آنان خیانت میکنند. اما در این میان ممکن است تودهها برخی از موانع را از سر راه تاریخی خویش بردارند. از این نظر جمهوری نسبت به سلطنت گامی به پیش است، اما ولایت مطلقۀ فقیه گامهایی چند است به پس. ریشههای شکست تاریخی جنبش انقلابی بهمن را نه تنها باید در ناآگاهی تودهها بل که باید در ناآگاهی اپوزیسیون و نادرستی درک و استراتژی و تاکتیک آنان نیز به روشنی دید و دریافت. باید اذعان کرد که تودههای ایران چندان هم که گفته میشود آگاه نیستند و بدتر این که رهبران سیاسی مدعی مبارزه در راه مخافت تاریخ ایران نیز خود از عدم آگاهی و ندانمکاری رنج میبرند. داستان تمام اپوزیسیون چپ ایران همین است!
اما سخنی با آقای یغمایی: دوست ارجمند، من علت "شک سیاسی" شما را ، که شما آن را "سرگیجه" خواندهاید، به خوبی درک می کنم. حق با شماست: اگر سی سال تمام فرد نازنینی مثل خودتان، بار بسیار بسیار سنگینی را بر دوش بکشد و از کوههای صعبالعبوری بگذرد، اما ناگهان دریابد که راه را اشتباه رفته است، واقعا ً ممکن است دچار شک و شاید "سرگیجه" بشود! اما دوست عزیز در راه مبارزۀ سیاسی آنچه را که شما "سرگیجه" میخوانید، شک سیاسی و بازنگری در گذشته میگویند. شکی که بجاست و در حقیقت تحولی است در تکوین تفکر سیاسی درست برای ایجاد نظامی مهندسی شده و قابل اجرا. این شک قابل مقایسه با شک فلسفی هم هست. بدون چنین شکی هرگز نمی توان از درستی مسیر طی شده اطمینان یافت. سیستمهای قابل اعتماد خود را دائما ً در بوتۀ آزمایش و بازنگری قرار میدهند تا از مسیر درست و رسیدن به نتیجه مطمئن شوند. این طرز فکر درمیان سیاسیون ایرانی هرگز شکل نگرفته است و با وجود انقلابیون پرشور و آتشینی مثل "عاطفه خانم نوعی" شکل هم نخواهد گرفت. بگذارید خلاصه کنم:
پس پرسش "در کجا ایستاده ایم" را بهتر است بدین گونه تغییر دهیم: "رهبری پیشتاز باید چگونه بایستد، یعنی چه شرایطی داشته باشد، تا دچار خطا نشود:
جنبش ما به رهبرانی نیاز دارد که
1- بتوانند جنبش را با طرح و نقشۀ کامل و مهندسی شده پیش ببرند،
2- جنبش را با حد اکثر و تمامی نیروی ممکن رهبری کنند،
3- بدانند که در طی این راه، اگرچه شور و شوق لازم است، اما عقل و درایت افراد باتجربه است که اهمیت اساسی دارد،
4- خود و دیگر کادرهای رهبری آنان از هرگونه تعصب و شخصیت پرستی به دور باشند،
5- آگاه از مرحلۀ تاریخی جامعۀ خویش و واقعنگر باشند،
6- منافع شخصی و گروهی خود را در گرو منافع تاریخی و سیاسی ملت خود قرار دهند
7- از ایجاد وحدت و ائتلاف با دیگر گروهها نهراسند و در این کار فرصت را از دست ندهند،
8- به زبان روشن و صریح و به دور از احساسات با مردم سخن گویند،
9- شکل مبارزه با استبداد را از درون شیوههای ابداع شده توسط مردم کشف و توسط خود مردم کسترش دهند.
10- در پیوند مستمر و مستقیم با مردم و با انضباط و پیگیر باشد.
اپوزیسیون ایران در حال حاضر در جای درستی نایستاده است! این اپوزیسیون، چه منفرد و چه حزبی، باید هرچه سریعتر با طرح حداقل برنامه برای دموکراسی سمتگیری خود را تصحیح کند و برای تعمیق مبارزۀ مردم، در حال حاضر، در کنار رهبران فعلی جنبش سبز قرار گیرد ( زیرا این اپوزیسیون متأسفانه از جنبش درونی بسیار عقب افتاده و دیگر برای تودهتای ایرانی شناخته نیست). در مرحلۀ بعدی باید با طرح شعار "برقرار باد دموکراسی" به جنبش شکل صحیح ببخشد. این اپوزیسیون باید از طرح شعارهایی که منجر به خونریزی و کشته شدن مردم و جوانان گردد تا جای ممکن بپرهیزد و زمانی از این شعارها حمایت کند که خود مردم به ابتکار خویش آن شعارها و راه ها را طلب و اجرا کنند.
شاید به فهرست فوق بتوان چند اصل دیگر هم افزود، اما متأسفانه هیچ یک از این اصول تا کنون در جنبش اپوزیسیون ایران رعایت نشده. به یک دلیل روشن: اپوزیسیون ایران چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب منزوی و مطرود و معدوم و محبوس گشته است! نتیجه نشان میدهد که هیچ یک از سازمانها و گروههای اپوزیسیون ایران از این اصول در عمل پیروی نکرده اند.
این جا جایی است که من و ما، بخوان همۀ اپوزیسیون چپ، ایستادهایم!
ابراهیم تأملی