انا لله و انا الیه راجعون
در رثای برادر گرانقدر ابراهیم آل اسحاق
پیش از هر چیز خاموشی اندوهبار رفیق نازنینمان ابراهیم آل اسحاق را به دوستمان خانم فرح شریعت، هسر محبوب ابراهیم و دخترهای گل آنها گلشید و مهشید، و دوستان ارجمندی که زحمت کشیده و حضور بهم رسانده اند صمیمانه تسلیت میگویم.
قرار بر این شده که در اینجا از ابراهیم یادی بکنم و در این آخرین وداع با او، بسیار کوتاه کلامی با دوستان و یاران همراه در میان بگذارم.
فکر می کردم که از کجا باید آغاز کرد؟ از چه چیز باید سخن گف؟ از اندوه، از بی قراری و بی تابی؟ از کجا؟ از خاطرات بیش از سه دهه ی گذشته، از زندان شاه، از شکنجه، از سلول؟ از روزهای آزادی بعد از زندان؟ از تحمل فشارهای گوناگون، از تناقضات و از آسیب های روانی که در جریان کار سیاسی و تشکیلاتی بناگزیر ایجاد می شد؟ از شرم و حیای انسانی و انقلابیای که داشت و بعضا تا بناگوش را سرخ می کرد؟ از درنگ میان عشق به عشق و عشق به مردم؟ یا از این که از سر حسادت به قیافهی زیبا و مردانهاش وادارش کردند تیغ به چهره بکشد و خون از گونهها جاری کند، و نشانههای زخم ناخواستهای را تا پایان عمر بر چهرهی نجیب خود داشته باشد.
ابراهیم خصلتهای انسانی فراوان داشت، کدام یک از آنها را بگویم؟ از رفاقت و معرفت داری با دوستان، از تحمل و شکیبایی، از آذرم؟ از رضامندی، از غنا؟ کدامیک ؟ انگاری که قادر نیستم همهی فضلیتهای ابراهیم را شماره کنم. علاوه بر این، من کجا گمان می کردم که روزی خواهد آمد که بخواهم در اندوه از دست دادن ابراهیم و یا در رثای او برای دیگران سخنی بگویم؟
زندگی ابراهیم سخت پر فراز و نشیب و پر مخاطره بود. زندگی این گرد مبارزه و آرمان خواه را به چند دوره می توان تقسیم نمود: 1) از کودکی تا قبل از زندان، 2) دوران زندان، 3) آزادی از زندان تا قبل از خروج از ایران، 4) خارج کشور ، 5) آمدن به هلند و پیوستن مجدد به خانواده، و نهایتا دورهی جانکاه و حانسوز بیماری. امید که در آینده در بارهی این دورانهای چندگانهی زندگی ابراهیم به تفصیل نوشته و گفته شود.
ابراهیم تابستان سال 54 و در راستای مبارزه با رژیم شاه گذارش به زندان اوین افتاد. بند 2 طبقهی دوم . در آنجا بود که با او آشنا شدم. همبند و هم زنجیر و هم اطاقی بودیم. بسیاری از دوست داشتنیترین و نیکوترین زندانیان سیاسی، و شماری از پرجوش و خروش ترین بچههای سازمان و برخی از بلند پایهترین رهبران مجاهدین نیز در همین اطاق یعنی در اطاق 2 بند 2 بودند. این بند دارای 6 اطاق بود، اطاق پنچم بند به گروهی خاص از بچه های غیر مذهبی احتصاص داشت. افراد در اطاقها میماندند و درب اطاقها در تمام اوقات بسته بود و فقط روزی سه بار برای استفادهافراد از دستشویی، درب اطاقها را به نوبت باز میکردند.
اطاق 2 از شلوغ ترین، پر سر و صدا ترین و حادثه سازترین اطاقهای بند بود، در اوقات فراغت و به اصطلاح زنگ تفریح زندان، افراد این اطاق چنان هیاهویی به پا میکردند که سایر گروههای زندانی بند - غیر از مجاهدین - و از جمله اطاق پنجیها، بارها به مسئولین مجاهدین مراجعه وشکوه میکردند و از آنها میخواستند تا از افراد اطاق 2 بخواهند، آرامش بند را کمتر بهم بزنند. آن روزها، در عین حال روزهای تیره و تار جنبش مسلحانه و نیز موفقیت ساواک شاه نیز بود. در همان روزها رسولی بازجو برای قدرت نمایی به داخل بند و به اطاقها میآمد و بعضا با کمک چند نگهبان، زندانیان را در مقابل چشم سایرین روی زمین دراز میکرد و به شلاق میبست.
ابراهیم یکی از گردانندگان و مجریان همهی اتفاقات و اکتیویتههای جنجالی اطاق 2 بود. روی ترانههای آشنای فارسی، شعرهای سیاسی و فکاهی میگذاشت، تئاتر به اصطلاح خیابانی راه میانداخت و سرا پا انرژی و شور و شر بود. جالب این که زهر چشم گرفتن های رسولی بازجو هم هیچ تاثیری در روحیهی مقاوم و پر نشاط ابراهیم نداشت.
این جنب و جوش، و این اصالت قائل شدن برای زندگی و مبارزه، و پرهیز مطلق از سکون و یا در خود شدن را در تمام مراحل چند گانه ی زندگی ابراهیم می توان دید.
ابراهیم به ادبیات کودکان علاقهی وافر داشت. پس از آزادی از زندان کتاب قصهی کودکانهای را برای بچهها به شعر تنظیم نمود. تا آنجا که من میدانم کتابهایی در طنز و فکاهی نیز دارد اگرچه ممکن است به دلایلی به اسم خودش منتشر نکرده باشد.
اینها البته فقط بخش ناچیزی از کارهای قلمی ابراهیم بشمار می رود. یادم هست که رسالهای کوچک و در عین حال حساس و دشواری را نیز در سازمان تنظیم نمود. این رساله در 26 قسمت و ویژهی برادران تنطیم شده و "اهمیت و ضرورت رعایت "اشکال" در شعائر و مناسک توحیدی" را به صورت موجز و پراکتیکال توضیح می داد.
امیدواری و نگاه مثبت به زندگی از ویژه گیهای مشخص ابراهیم بود که همهی کسانی که میخواهند به مراحل چند گانه ی زندگی او نگاه کنند، باید آن را در نطر داشته باشند.
ابراهیم دو سال قبل و در شرایط بیماری همراه همسر فداکارش فرح به لندن آمد. ماه رمضان بود و شب قدر فرا رسید، همه با هم در مراسم شب قدر شرکت کردیم. مراسم حالتی تقریبا روشنفکرانه داشت و بیشتر به بحث و ارائه تحلیل در بارهی شب قدر میپرداخت. ابراهیم بعدا با تاکید بر اهمیت شعائر معنوی ، اننقاد می کرد که چرا آئینهای شب قدر را پر رنگ تر و مراسم ویژه این شب ارجمند را با شور بیشتر برگزار نکردیم.
این نکته را بیشتر از این بابت یادآور شدم تا گفته باشم که روح ابراهیم چه روح لطیف، حساس و پر معنویتی بود. روزی این جملهی امام علی را که در دعای کمیل میگوید "یا من اسمه دوا و ذکره شفا - ای کسی که اسم ات دوا و ذکرت شفاست" برایش ای میل کردم. جواب داد که چقدر خوشحال شده و از این جمله سخت تکان خورده است.
در طول بیماری ابراهیم، روزی سه بار برای او به اسم، دعا می کردم. چون میدانستم که از دکترها دیگر کاری بر نمیآید، از خدا میخواستم، و - باور کنید که بعضا التماس می کردم - که خدایا عنایتی کن، برای تو که کاری ندارد، معجرهای بفرست و شفای ابراهیم را زمینه سازی کن. همواره انتظار داشتم این معجزه صورت بگیرد. در همین رابطه تازههای پزشکی را از اینترنت دنبال میکردم و دائما گمان می کردم که بالاخره اتفاقی خواهد افتاد.
یک بار در همین زمینه با ابراهیم تلفنی و به تفصیل بحث کردم. دوست مان فرح هم شاهد این گفتگو بود. ابراهیم که از حال و احوال خود بیش از من با خبر بود، ظاهرا با این نظر من که منتطر معجزه باشیم موافقت نداشت. اینجا بود که دلم شکست، میخواستم با هستی قهر کنم که چرا کاری نمیکند.
مقاومت ابراهیم را میدیدم. مقاومتی که از مرز تحمل آدمی فراتر میرفت و به حماسهای خاموش تبدیل شده بود. دیگر نمی توانستم با ابراهیم صحبت کنم. اوائل ای میلی مینوشتم و از این طریق احوالش را میپرسیدم، به تدریج که شرایط او به وخامت میگرائید، ای میل هم نمیتوانستم برایش بفرستم. صفحهی آت لوک را باز میکردم مینوشتم: عزیزم ابراهیم سلام، اما هر چه میکردم نمیتوانستم جملهی بعدی را بنویسم. چه باید مینوشتم؟ بنویسم چطوری؟ خوبی؟ بهتری؟ بدی؟ بدتری؟ خرابی؟... داد میزدم و صفحهی ای میل را میبستم.
ابراهیم به تدریج اما به سرعت زمینگیر شد و روابطش با محیط و دیگران به صفر رسید. بیماری پیکر رشید ابراهیم را ذره ذره سوخت و آب کرد تا این که او خاموش شد و به رفیق اعلی پیوست، اما من هنوز باور نکردهام. شب بعد از فوت ابراهیم، او را در خواب دیدم. مطلقا اثری از بیماری در قیافهاش دیده نمیشد. چهرهاش درست مانند روزهایی بود که از ایران بیرون آمده بودیم و او را در پاریس دیدم، شاد، جوان و فعال.
آری ابراهیم سوکمندانه از میان رفت اما یاد او، صبر و استقامت او و عشق پایان ناپذیرش به بودن و زندگی همواره در ما و با ما خواهد بود.
رفیق نازنین ما درجاتش در سرای باقی عالی است، خدایا متعالی بگردان.
سلام خدا و خلق خدا، سلام ما، و درود نیکان عالم، بدرقه ی راهش باد!
متشکرم
مهدی تقوایی
در رثای برادر گرانقدر ابراهیم آل اسحاق
پیش از هر چیز خاموشی اندوهبار رفیق نازنینمان ابراهیم آل اسحاق را به دوستمان خانم فرح شریعت، هسر محبوب ابراهیم و دخترهای گل آنها گلشید و مهشید، و دوستان ارجمندی که زحمت کشیده و حضور بهم رسانده اند صمیمانه تسلیت میگویم.
قرار بر این شده که در اینجا از ابراهیم یادی بکنم و در این آخرین وداع با او، بسیار کوتاه کلامی با دوستان و یاران همراه در میان بگذارم.
فکر می کردم که از کجا باید آغاز کرد؟ از چه چیز باید سخن گف؟ از اندوه، از بی قراری و بی تابی؟ از کجا؟ از خاطرات بیش از سه دهه ی گذشته، از زندان شاه، از شکنجه، از سلول؟ از روزهای آزادی بعد از زندان؟ از تحمل فشارهای گوناگون، از تناقضات و از آسیب های روانی که در جریان کار سیاسی و تشکیلاتی بناگزیر ایجاد می شد؟ از شرم و حیای انسانی و انقلابیای که داشت و بعضا تا بناگوش را سرخ می کرد؟ از درنگ میان عشق به عشق و عشق به مردم؟ یا از این که از سر حسادت به قیافهی زیبا و مردانهاش وادارش کردند تیغ به چهره بکشد و خون از گونهها جاری کند، و نشانههای زخم ناخواستهای را تا پایان عمر بر چهرهی نجیب خود داشته باشد.
ابراهیم خصلتهای انسانی فراوان داشت، کدام یک از آنها را بگویم؟ از رفاقت و معرفت داری با دوستان، از تحمل و شکیبایی، از آذرم؟ از رضامندی، از غنا؟ کدامیک ؟ انگاری که قادر نیستم همهی فضلیتهای ابراهیم را شماره کنم. علاوه بر این، من کجا گمان می کردم که روزی خواهد آمد که بخواهم در اندوه از دست دادن ابراهیم و یا در رثای او برای دیگران سخنی بگویم؟
زندگی ابراهیم سخت پر فراز و نشیب و پر مخاطره بود. زندگی این گرد مبارزه و آرمان خواه را به چند دوره می توان تقسیم نمود: 1) از کودکی تا قبل از زندان، 2) دوران زندان، 3) آزادی از زندان تا قبل از خروج از ایران، 4) خارج کشور ، 5) آمدن به هلند و پیوستن مجدد به خانواده، و نهایتا دورهی جانکاه و حانسوز بیماری. امید که در آینده در بارهی این دورانهای چندگانهی زندگی ابراهیم به تفصیل نوشته و گفته شود.
ابراهیم تابستان سال 54 و در راستای مبارزه با رژیم شاه گذارش به زندان اوین افتاد. بند 2 طبقهی دوم . در آنجا بود که با او آشنا شدم. همبند و هم زنجیر و هم اطاقی بودیم. بسیاری از دوست داشتنیترین و نیکوترین زندانیان سیاسی، و شماری از پرجوش و خروش ترین بچههای سازمان و برخی از بلند پایهترین رهبران مجاهدین نیز در همین اطاق یعنی در اطاق 2 بند 2 بودند. این بند دارای 6 اطاق بود، اطاق پنچم بند به گروهی خاص از بچه های غیر مذهبی احتصاص داشت. افراد در اطاقها میماندند و درب اطاقها در تمام اوقات بسته بود و فقط روزی سه بار برای استفادهافراد از دستشویی، درب اطاقها را به نوبت باز میکردند.
اطاق 2 از شلوغ ترین، پر سر و صدا ترین و حادثه سازترین اطاقهای بند بود، در اوقات فراغت و به اصطلاح زنگ تفریح زندان، افراد این اطاق چنان هیاهویی به پا میکردند که سایر گروههای زندانی بند - غیر از مجاهدین - و از جمله اطاق پنجیها، بارها به مسئولین مجاهدین مراجعه وشکوه میکردند و از آنها میخواستند تا از افراد اطاق 2 بخواهند، آرامش بند را کمتر بهم بزنند. آن روزها، در عین حال روزهای تیره و تار جنبش مسلحانه و نیز موفقیت ساواک شاه نیز بود. در همان روزها رسولی بازجو برای قدرت نمایی به داخل بند و به اطاقها میآمد و بعضا با کمک چند نگهبان، زندانیان را در مقابل چشم سایرین روی زمین دراز میکرد و به شلاق میبست.
ابراهیم یکی از گردانندگان و مجریان همهی اتفاقات و اکتیویتههای جنجالی اطاق 2 بود. روی ترانههای آشنای فارسی، شعرهای سیاسی و فکاهی میگذاشت، تئاتر به اصطلاح خیابانی راه میانداخت و سرا پا انرژی و شور و شر بود. جالب این که زهر چشم گرفتن های رسولی بازجو هم هیچ تاثیری در روحیهی مقاوم و پر نشاط ابراهیم نداشت.
این جنب و جوش، و این اصالت قائل شدن برای زندگی و مبارزه، و پرهیز مطلق از سکون و یا در خود شدن را در تمام مراحل چند گانه ی زندگی ابراهیم می توان دید.
ابراهیم به ادبیات کودکان علاقهی وافر داشت. پس از آزادی از زندان کتاب قصهی کودکانهای را برای بچهها به شعر تنظیم نمود. تا آنجا که من میدانم کتابهایی در طنز و فکاهی نیز دارد اگرچه ممکن است به دلایلی به اسم خودش منتشر نکرده باشد.
اینها البته فقط بخش ناچیزی از کارهای قلمی ابراهیم بشمار می رود. یادم هست که رسالهای کوچک و در عین حال حساس و دشواری را نیز در سازمان تنظیم نمود. این رساله در 26 قسمت و ویژهی برادران تنطیم شده و "اهمیت و ضرورت رعایت "اشکال" در شعائر و مناسک توحیدی" را به صورت موجز و پراکتیکال توضیح می داد.
امیدواری و نگاه مثبت به زندگی از ویژه گیهای مشخص ابراهیم بود که همهی کسانی که میخواهند به مراحل چند گانه ی زندگی او نگاه کنند، باید آن را در نطر داشته باشند.
ابراهیم دو سال قبل و در شرایط بیماری همراه همسر فداکارش فرح به لندن آمد. ماه رمضان بود و شب قدر فرا رسید، همه با هم در مراسم شب قدر شرکت کردیم. مراسم حالتی تقریبا روشنفکرانه داشت و بیشتر به بحث و ارائه تحلیل در بارهی شب قدر میپرداخت. ابراهیم بعدا با تاکید بر اهمیت شعائر معنوی ، اننقاد می کرد که چرا آئینهای شب قدر را پر رنگ تر و مراسم ویژه این شب ارجمند را با شور بیشتر برگزار نکردیم.
این نکته را بیشتر از این بابت یادآور شدم تا گفته باشم که روح ابراهیم چه روح لطیف، حساس و پر معنویتی بود. روزی این جملهی امام علی را که در دعای کمیل میگوید "یا من اسمه دوا و ذکره شفا - ای کسی که اسم ات دوا و ذکرت شفاست" برایش ای میل کردم. جواب داد که چقدر خوشحال شده و از این جمله سخت تکان خورده است.
در طول بیماری ابراهیم، روزی سه بار برای او به اسم، دعا می کردم. چون میدانستم که از دکترها دیگر کاری بر نمیآید، از خدا میخواستم، و - باور کنید که بعضا التماس می کردم - که خدایا عنایتی کن، برای تو که کاری ندارد، معجرهای بفرست و شفای ابراهیم را زمینه سازی کن. همواره انتظار داشتم این معجزه صورت بگیرد. در همین رابطه تازههای پزشکی را از اینترنت دنبال میکردم و دائما گمان می کردم که بالاخره اتفاقی خواهد افتاد.
یک بار در همین زمینه با ابراهیم تلفنی و به تفصیل بحث کردم. دوست مان فرح هم شاهد این گفتگو بود. ابراهیم که از حال و احوال خود بیش از من با خبر بود، ظاهرا با این نظر من که منتطر معجزه باشیم موافقت نداشت. اینجا بود که دلم شکست، میخواستم با هستی قهر کنم که چرا کاری نمیکند.
مقاومت ابراهیم را میدیدم. مقاومتی که از مرز تحمل آدمی فراتر میرفت و به حماسهای خاموش تبدیل شده بود. دیگر نمی توانستم با ابراهیم صحبت کنم. اوائل ای میلی مینوشتم و از این طریق احوالش را میپرسیدم، به تدریج که شرایط او به وخامت میگرائید، ای میل هم نمیتوانستم برایش بفرستم. صفحهی آت لوک را باز میکردم مینوشتم: عزیزم ابراهیم سلام، اما هر چه میکردم نمیتوانستم جملهی بعدی را بنویسم. چه باید مینوشتم؟ بنویسم چطوری؟ خوبی؟ بهتری؟ بدی؟ بدتری؟ خرابی؟... داد میزدم و صفحهی ای میل را میبستم.
ابراهیم به تدریج اما به سرعت زمینگیر شد و روابطش با محیط و دیگران به صفر رسید. بیماری پیکر رشید ابراهیم را ذره ذره سوخت و آب کرد تا این که او خاموش شد و به رفیق اعلی پیوست، اما من هنوز باور نکردهام. شب بعد از فوت ابراهیم، او را در خواب دیدم. مطلقا اثری از بیماری در قیافهاش دیده نمیشد. چهرهاش درست مانند روزهایی بود که از ایران بیرون آمده بودیم و او را در پاریس دیدم، شاد، جوان و فعال.
آری ابراهیم سوکمندانه از میان رفت اما یاد او، صبر و استقامت او و عشق پایان ناپذیرش به بودن و زندگی همواره در ما و با ما خواهد بود.
رفیق نازنین ما درجاتش در سرای باقی عالی است، خدایا متعالی بگردان.
سلام خدا و خلق خدا، سلام ما، و درود نیکان عالم، بدرقه ی راهش باد!
متشکرم
مهدی تقوایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر