شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۳

سرگذشت خانواده خوشبوئی سندی تکاندهنده از سرگذشت یک خانواده و برگی از جنایات حکومت ملایان

سندی از
دومین گردهمایی سراسری درباره ی کشتار زندانیان سیاسی در ایران

کلن - آگوست 2007

پرونده ی جنایتی دیگر-  سهراب خوشبوی

به نام آزادی که والاترین و ارزشمندترین است

عرض سلام و درود بی پایان دارم به شما همدردان و هم رزمان گرامی که امروز با حضور خود به این همایش غنا بخشیده اید، و به نوبه ی خود حضورتان را خیر مقدم می گویم و سپاسگزارم. همچنین، جا دارد که در همین آغاز از برگزار کنندگان محترم برنامه که با زحمت شبانه روزی خود این امکان را برای ما به وجود آوردند قدردانی کنم.

از سویی خوشحالم که در مجموعه ی مخالفان رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی، اجتماعی این چنین از زنان و مردان آزاده ی هموطن خود را شاهدم که بی پروا و شجاعانه در برابر ظلم و بی عدالتی این رژیم ایستاده اند و با فریادهایی کوبنده، به افشای هرچه بیشتر این جنایات می پردازند و از سوی دیگر انبوهی این جمعیت با توجه به اینکه درصد کوچکی از بازماندگان این جنایات می باشند، خود گواهی بر وسعت و شدت بی رحمی این رژیم است که از این دیدگاه تاسف و تاملی را به ذهن تحمیل میکند.

آنچه این سعادت را نصیب من کرده که امروز در این جایگاه و در خدمت شما دوستان باشم، فاجعه ایست که دزدان قیام ٥٧ برای من و خانواده ام – مانند هزاران خانواده ی دیگر - رقم زدند. جمعی دوازده نفره که تک تک اعضای آن، از پدر و مادر تا کودک یک ساله، قربانیان این فاجعه ی انسانی اند و حتی خون چهار تن از جوانان این جمع نیز عطش جنایتکاران خون آشام را ارضا نکرده و در تمام این سالها تا به امروز شکنجه، زندان، فشار و تهدید اجزای لاینفک زندگی این خانواده بوده اند.

ذکر و یادآوری تمامی این خاطرات برای من از کودکی تا کنون همواره باعث سربلندی بوده و از داشتن چنین پیشینه ای به خود بالیده ام و سخت معتقدم که تمامی ما که به گونه های مختلف و در پوشش عقاید گوناگون به نوعی قربانی این ددمنشی ها واقع شده ایم باید که مغرورانه چانه های خود را بالا نگاه داریم و چشم در چشم هر دیکتاتوری نشان دهیم که برای آزادی انسان از هیچ شخص و حکومتی هراسی به دل راه نخواهیم داد، حتی اگر به دیو سیرتی و خونخواری رژیمی مانند جمهوری اسلامی باشد. بر ماست که با وجود تمامی تفاوت های ایدئولوژیک برای برکندن بنیان ظلم و جور این رژیم جنایتکار بیش از پیش تلاش کنیم.

شاید برای گفتن اندکی دیر شده باشد اما آنچه دریافته ام این است که نمیتوان این سرگذشت را تنها برای خود نگاه داشت و به عنوان خاطراتی تلخ آنها را مرور کرد. چرا که این تنها سرگذشت من و خانواده من نیست، بلکه تاریخ یک ملت است. تاریخی که باید از آن درسهای لازم را آموخت و سپس، چشم در راه آینده دوخت.  آنچه  بر ایران و ایرانیان در این سه دهه گذشت را سرنوشت به تنهایی نمیتوانست رقم بزند.  هرگز سرنوشت را توان آن نیست که به تنهایی چنین سیاهی دهشتناکی را، در این مقیاس عظیم نقش آفرین شود، بلکه برای کامل شدن این سناریو به جرسومه ای نیاز است که بتواند در نهایت بی رحمی مرتکب جنایاتی شود که تاریخ با یادآوری آن از خود شرمسار می شود. این جرسومه چیزی نیست جز "جمهوری اسلامی"    رژیمی که بر پایه های ظلم و جهل و بی عدالتی ایستاده است. نامی که به هیچ عنوان برازنده ی این سیستم فاشیستی نمی باشد و از هیچیک از عناصر تشکیل دهنده اش، نشانی را در آن نمیتوان یافت.

از این حکومت سرکوبگر داستانهای بسیاری نقل شده که همگی نیز آغشته به حقایقی تلخ و دردناک می باشند. سالهاست که این گفته ها مانند سریالی تراژدی ادامه دارد و هنوز و همچنان نیز بر تعدادشان افزوده میشود. متاسفانه این روند روایتگری آنقدر طولانی شده که نوبت به من نیز رسیده است.  عمر این رژیم، نزدیکی انطباق گونه ای با طول زندگی من و هم نسلانم دارد اما بدون شک من اولین کسی نیستم که از این نسل، راوی این جنایات هستم و قطعا آخرین آن نیز نخواهم بود. پیام تلخی که این نکته با خود به همراه می آورد، طولانی شدن بیش از اندازه ی بقای این رژیم فاسد است.  تاسف بارتر آنکه، پوست کشورها و دولتهایی که داعیه ی دفاع از حقوق بشر دارند را ضخامتی است، که هنوز عملکرد رژیم قاتل جمهوری اسلامی نتوانسته است واکنشی مناسب را از آنان برانگیزاند و یا تاثیری بر رفتار آنان بگذارد. از آن جمله، کشوری که امروز بر خاکش ایستاده ایم.

در سخنانی که در ادامه خواهد آمد، بر آنم تا به دور از اظهار نظر در مورد مسایل سیاسی آن زمان، که بسیار به آن پرداخته شده است، تنها مسایل را از دید یک کودک که خود باشم به تصویر بکشم. البته به غایت کوتاه و مختصر، به نحوی که در فرصت این برنامه بگنجد.

همواره از استعدادهای ذاتی خود راضی بوده و به آنها افتخار کرده ام. اما حافظه ی خود را همیشه لعنت فرستاده ام چرا که زوایای تاریک و دردناک اعماق سرگذشتم را از آغاز تا به امروز برایم زنده نگه داشته است. شاید هم که این تقصیر(!)  متوجه حافظه ی من نباشد و بزرگی حوادث و رنج وصف ناپذیر آنها بوده که همچنان در ذائقه ی ذهن من خود نمایی میکنند. اگرچه امروز می اندیشم، چه بسا این نیز مسوولیتی بوده که بر شانه های کوچک من گذاشته شده تا در زمان خود آن را به انجام برسانم و می پندارم که شاید این زمان اکنون فرا رسیده باشد.



زمانی که من در سال ١٣٥٦ در شیراز به دنیا آمدم. دارای چهار برادر بودم به نامهای غلامعلی، سیروس، ساسان و سیاوش و نیز دو خواهر به نامهای سوسن و سعیده، خانواده ی ما در رفاهی نسبی زندگی میکرد. مادرم آرایشگر بود و با وجود اینکه تحصیلاتی نداشت، به تربیت فرزندان اهمیت بسیاری میداد، پدرم به تجارت اشتغال داشت و از مهاجرت واهمه ای نداشت. چنین بود که فرزندان خانواده برخی متولد آبادان ، بعضی شیراز و تعدادی متولد شهرستان جهرم بودند.

فرزندان بزرگتر خانواده مرا سامان و سهراب نام نهادند و یک ساله بودم که خانواده دوباره به جهرم مهاجرت کرد، چندی بعد فرزند دختری نیز به جمع ما اضافه شد، سارا یا سیما.

قبل از نفوذ اندیشه های سیاسی که مختص جو آن روزها بود ، درس و فعالیتهای هنری و ورزشی مهمترین مسایلی بودند که در میان بچه ها به آن پرداخته میشد. من و خواهرم که به تازگی متولد شده بود، اعضایی بودیم، نظاره گر این شور زندگی و نقش چندانی در سرنوشت آن نداشتیم.

طولی نمی کشد که همه چیز رنگی دیگر به خود میگیرد. در آغوش مادرم و در انبوه جمعیتی هستیم که همگی با مشتهایی گره کرده به سوی آسمان نشانه رفته اند و فریاد می کشند. من هم به تقلید از آنان مشتهای کوچک خود را در هوا تکان تکان میدهم و غرشی کودکانه سر میدهم. امروز می اندیشم که آن مشت کوچک و آن غرش کودکانه ی من، شاید که تنها مقیاس بزرگترش را به تعداد زیاد شاهد بودم و احتمالا بسیاری دیگر نیز مانند من نمیدانستند که چرا مشت به آسمان پرتاب میکنند و چرا فریاد بر می آورند و نه من و نه بسیاری از آنان نمیدانستیم که چه تاوانی را برای این عمل خود پرداخته  و چه فصل ننگینی از تاریخ در پی این اقدام برای کشورمان رقم خواهد خورد.

سیروس، غلام و ساسان، برادرانم، در تکاپویی آشکار در رفت آمد به خانه اند و صحبتهای نجواگونه ی بسیاری مبادله میشود. من چیزی از این صحبتها متوجه نمیشوم اما چشمانم که این تصاویر را به حافظه میسپرند به من می گویند که اتفاقاتی غیر عادی در جریان است.

من به جز خانه مان و حیاطی که شادمانه در آن بازی میکنم هیچ مکانی برایم مفهومی را به ذهن نمیاورد. اما مجبور به توضیح هستم که اینجا شهر جهرم است با حدود یکصدهزار نفر جمعیت که در دویست کیلومتری جنوب شیراز واقع شده است. هنگامی که در شهریور ٥٧ در ده شهر ایران از جمله تهران، تبریز ، مشهد و شیراز حکومت نظامی برقرار شد دو شهر کوچک جهرم و کازرون نیز با اختلاف بسیاری از نظر جمعیت در حکم یازدهمین و دوازدهمین شهرهای مهم ایران از نظر جو سیاسی در آن زمان محسوب شدند. این شهر همچنین صاحب یکی از مخوف ترین گروه های قتل و ترور جمهوری اسلامی نیز می باشد تحت عنوان "گروه قنات" که دکتر مسعود نقره کار در مقالاتی مفصل از چهره ی کریه آن پرده برداشته است.

همه چیز در تکاپوست، همه چیز سرعت خاصی به خود گرفته و به نظر میرسد که چرخی به چرخش درآورده شده و کنترل آن از دست چرخانندگانش نیز خارج شده. سیروس و ساسان در ماجرای اشغال ژاندارمری جهرم نقش دارند و ساسان در همان شب تیری به پایش اصابت میکند که توسط غلام و پسرخاله ام رضا به تنها بیمارستان شهر رسانده می شود. خانه آرام ما تبدیل به کانونی برای مبارزه شده است. در حیاط خانه خواهران و برادر ٩ ساله ام سیاوش کوکتل مولوتف تهیه میکنند و برای استفاده به دیگران می رسانند.

رفته رفته همه چیز در مسیری غیر قابل درک حرکت میکند. آن فریادها به بار نشسته و همه شوکه شده اند. آنچه برایش فریاد بر میکشیدند نتیجه مطلوب به ثمر نرسانده است. دستانی شوم که از آستین مذهب سر برآورده اند ، قیام را به یغما برده اند.

شور و شتاب جای خود را به سکوتی سوال انگیز داده و نگاه ها پرسشگرانه تر از همیشه رد و بدل می شوند. همه چیز حرکتی مخفیانه را گواهی میدهد. برادرم سیروس تصمیم به مبارزه ای دیگر گرفته و بر اساس قانون خانوادگی مان کوچکترها به پیروی و بزرگترها به حمایت روی آورده اند. اینک خانواده، که من یکی از کوچکترین اعضای آن هستم یکپارچه در راهی گام بر میدارد که آن دستان شوم، سرنوشتی دردناک را برای تک تک اعضای آن و برای صدها هزار دیگر، به انتظار نشسته است.

حسین آیت اللهی جنایتکاری در قالب امام جمعه ی جهرم به عنوان خط دهنده ی نیروهای حزب الله و گروه های لمپنی است که حال دیگر، دست روزگار آنان را به جایگاهی رسانیده تا بتوانند عقده های حقارت شخصی و خانوادگی خود و یا اعتقادات مرتجعانه شان را در قالب رفتارهای وحشیانه به منصه ی ظهور برسانند. او در جایگاه نماز جمعه نام خانواده و یا خانواده هایی را به عنوان ضد انقلاب معرفی میکرد و همین کافی بود تا با سرعتی برق آسا گروه ها و افراد ذکر شده هجوم وحشیانه خود را با سنگ و چوب و فحش به منزل ایشان آغاز کنند و این نوبت خیلی زود به خانواده ی "خوشبویی" رسید.

در حیاط خانه ای که زمانی شور زندگی در آن موج میزد اینک غوغایی است. هیچ به یاد ندارم که من در این هیاهو در کجا و در پناه کدام عضو خانواده ام بودم. آیا گریه ی کودکانه ی خود را از وحشت سر داده بودم یا در سکوتی وحشتبار نظاره گر این وحشی گری بودم. اما تصاویر ثبت شده در ذهنم، خاکستری و تار نقش بسته اند که شاید نشان از پرده اشکی دارد که جلوی دیدگانم را گرفته بود. هیاهوهای گنگ به فریادهایی میمانست که از اقوام وحشی زمانهای دور برمیخاست. صدای شکستن شیشه های خانه و باران سنگ. نعره های دیوانه واری که با فریادهای "مرگ بر جنبشی" و "حزب فقط حزب الله"، فضای خانه را مانند جهنمی، خوفناک تیره ساخته بود و تنها مادرم بود که شیر زنانه فرزندان را در پناه خود آرام میساخت و خونسردی خود را با فروخوردن آشوب و نگرانی اش همچنان حفظ کرده بود. حتی از خواهر کوچکم نیز غافل نبود و در همان حال او را نیز - که بی شک این آشوب را با غریزه ی نوزادی اش دریافته بود - از شیره ی جان تغذیه میکرد و آرام میساخت، غافل از اینکه این شیره ی جان آلوده به زهر نگرانی و آشوب فروخورده ایست که تاوان سنگینی را برای این کودک به همراه دارد.

خواهرم سوسن به همراه تنی چند از همکلاسی هایش که دانش آموزان اول و دوم دبیرستان بودند، در پی پخش نشریات سازمان مجاهدین توسط افراد پاسدار دستگیر و به زندان شهربانی منتقل می شود. فردای آن روز مادرم و سحر به دادگاه می روند تا از وضعیت او جویا شوند. در حالی که این دختران نوجوان توسط عده ای با ضربات زنجیر و پوتین شکنجه می شدند، جمعی از زنان بدنام شهر در آنجا به طرز وحشیانه ای مادرم و دخترخاله ام را مورد هجوم قرار می دهند به طوری که بعد از ساعتی آنها عملا لباس و چادری به تن نداشتند و در حالی که به شدت مجروح بودند و تقریبا مویی بر سر نداشتند با ملحفه های نیروهای امداد به بیمارستان و سپس به منزل باز می گردند. خوشبختانه در این میان خواهرم با زیرکی و در فرصتی کوتاه موفق به فرار از آن هنگامه می شود و در پوشش چادر به طوری که چهره اش مشخص نبوده به طرز معجزه آسایی محل را ترک میکند. اگرچه سه ماه بعد مجددا دستگیر می شود.

در پی اقدامات وحشیانه ی گروه قنات که جوانان را حتی شبانه از منازل شان می ربودند و پس از شکنجه های فراوان پیکر آنان را قطعه قطعه کرده و در قنوات اطراف شهر می انداختند، فرزندان بزرگتر خانواده به زندگی مخفی روی آورده و به شهرهایی چون شیراز و فسا نقل مکان نمودند و زندگی تیمی را در خانه های سازمان مجاهدین شروع کردند و خانواده این بار مهاجرتی متفاوت را با کوچ به شهرستان فسا تجربه کرد. چرا که در جهرم با توجه به شناخته شده بودن خانواده ی ما، خطرات تهدید کننده ی بسیاری وجود داشت. تحمل شرایط این کوچ اجباری برای مادرم با وجود دو کودک و فرزندانی در سنین نوجوانی و نیز نگرانی دائمی از وضعیت دیگر فرزندان، بسیار دشوار بود.

سرانجام چشمان جغد شوم رژیم، خانه ی کوچک ما را نشانه میرود. روزی از روزهای گرم تابستان، اوایل مرداد ماه ١٣٦٠ درب خانه به صدا در می آید و یک اکیپ از ماموران رژیم، متجاوزانه حریم شخصی ما را در هم می شکنند. در فاصله ای که تعدادی از مامورین به بازرسی و دستگیری سایر اعضای خانواده ام مشغولند، من غافل از آنچه در حال رخ دادن است، یک فوتبال دونفره ی کودکانه را با یکی از مامورین دستگیری مانِ در حیاط خانه آغاز میکنم که آخرین بازی من در زیر چتر آسمان برای سالهاست. از این لحظه به بعد تمام دارایی های خانواده و حتی وسایل خانه، توسط ماموران رژیم و دولت وقت به یغما برده می شود.

من چهار ساله، سارای دو ساله، سیاوش ده ساله وسعیده ی سیزده ساله به

همراه مادرم ، یعنی همه اعضای خانواده که آن روز در خانه بودیم به زندان فسا برده می شویم و بعد از محاکمه ای نا عادلانه توسط قاضی شرع، با این اتهام که این خانه یک خانه ی تیمی بوده و اعضای آن محارب با خدا، مادرم و سعیده را به اعدام و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم می کند و سعیده را علاوه بر آن به تحمل 72 ضربه شلاق. سیاوش را که ده ساله بود به فامیل تحویل میدهند و من و سارا به همراه سعیده و مادرم به زندان استهبان منتقل می شویم.

راهرویی با چند اتاق که با دربی آهنی دارای دریچه ای بزرگ، از حیاط جدا می شود، محل نگهداری زندانیان سیاسی زن است. محیط زندان برای من تعریف نشده است و درک درستی از آن ندارم.  سارا، خواهرم به تازگی راه رفتن آموخته و دوست دارد که در حمایت من بتواند در هوای آزاد گردشی داشته باشد. هر روز به درب آهنی می کوبیم و تنها در بعضی از روزها نگهبان به ما اجازه می دهد که از همان دریچه ی کوچک خارج شویم و قدم به حیاط بگذاریم. خواهر کوچولوی من عاشق گلهاست و بی رحمانه هم آنها را میچیند.  با هر بار خارج شدن ما از درب آهنی و قدم زدن در حیاط زندان، دسته گلی بر روی میز یکی از قسمتهای اداری زندان میرود. این کار امروز برای خودم هم عجیب به نظر می رسد و به نظرم از جمله معدود افرادی هستم که به زندانبان خود گل هدیه داده ام! شاید با غریزه ی کودکانه ام رشوه ای بود برای اجازه ی روزهای بعد.

در زندان استهبان هستیم که خواهرم سوسن را پیش ما آورده اند، او بزرگترین خواهر من است و مانند دیگر اعضای خانواده رابطه عاطفی و صمیمانه ای با من دارد، اما عجیب است، او مرا نمیشناسد. صورتش را در پشت چادرش پنهان می کند و صدایش را تغییر می دهد که او را نشناسم اما تمام این کارها تنها دقایقی مرا به شک می اندازد و باز به شناخت خود ایمان می آورم و او را خواهر خود خطاب میکنم اما این مساله ی عجیب و مشکوک ادامه دارد. او را که قبلا موفق به فرار شده بود دوباره دستگیر کرده بودند اما هویت او برایشان آشکار نبود و من تنها کسی بودم که این مساله را درک نمیکردم، اگرچه بالاخره با صحبتهای فراوان مادرم وارد یک بازی کودکانه شدم و پذیرفتم که او فعلا خواهر من نیست. آن زمان خون آشامی به نام عندلیب قاضی دادگاه انقلاب در شهر فسا بود که دستش به خون صدها نفر از جوانان آلوده است و اگر هویت خواهرم آشکار می شد با توجه به سابقه ی فرارش عاقبتی جز اعدام در انتظارش نبود.

سرانجام به زندان اصلی منتقل می شویم، زندان عادل آباد شیراز با درب های آهنی غول آسایی که هرگز فراموششان نخواهم کرد. دو برادر دیو سیرت به نامهای مجید و خلیل تراب پور در آن زمان ریاست این زندان را بر عهده داشتند، جلادانی در نوع خود کم نظیر و آنچنان بی شرم که دو دهه بعد از آن همه جنایات، خود را کاندیدای شورای شهر شیراز می کنند.

خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از زندان عادل آباد و زندگی در جمع شیر زنان و دوشیزگان جوانی که همگی قربانی بی عدالتی رژیم شده بودند دارم، که در این مجال نمی گنجد. من و خواهر کوچکم نیز به همراه دیگر زندانیان در بند سیاسی زندان زنان به یک اندازه از هواخوری استفاده میکردیم و همان تصاویر چندش آوری را از تنها تلویزیون موجود می دیدیم، که دیگران. هیچ خبری از اسباب آموزش و بازی نبود اگرچه بیشمار خواهر داشتیم که همگی با ما مهربان بودند.

آن همه محبت و مهربانی هم بندان و باران هدایایی که پس از هر روز ملاقات به سوی من و خواهرم سرازیر میشد چیزی از درد و رنج تحمل آن محیط نمی کاست. در مقطعی از زمان من و خواهرم سارا، مادرم، دو خواهران دیگرم سوسن و سعیده، اعظم همسر غلام و سحر نامزد سیروس یک خانواده ی بزرگ هفت نفره را در زندان عادل آباد شیراز و در بند سیاسی زنان تشکیل می دادیم و در همان حال سیاوش در زندان اوین بود.

سرانجام ٦ ساله شدم و بنابر قوانین می بایست که تن به دوری از خانواده می دادم. من از زندان اخراج شدم و وظیفه ی مراقبت از من به پدرم و سپس به خاله ام محول شد. از این پس زندان را از این سوی شیشه ها و میله ها تجربه کردم.



فرصت کوتاه و صحبتها فراوانند اما اجازه بدهید با توجه به محدود بودن زمان، جنایاتی که این رژیم شوم برای این خانواده با خود به ارمغان آورد را کوتاه مروری داشته باشم.



مادرم فاطمه ی ناظری، آرایشگر و دارای حداقل میزان سواد، به جرم تربیت فرزندانی آزادیخواه و مبارز، به اعدام و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم می شود. او محکوم به شاهد بودن مرگ سه تن از پسرانش نیز می شود. و مرگ اولین عروسش که در لحظه ی عزیمت به سوی طناب دار او را بدرقه کرد. سرانجام پس از تحمل چهارسال و نیم حبس، به یک زندگی به یغما رفته و فنا شده بازگشت. او مبارزه ای جدید را برای تشکیل دوباره ی خانواده علیه جبر موجود آغاز کرد و امروز پیروز و استوار اما خسته و دردمند به آرزوهای از دست رفته اش خیره مانده است.

پدرم محمدتقی خوشبویی، پس از دستگیری افراد خانواده و مصادره ی تمامی دارایی هایش متواری می شود و ناباورانه شاهد متلاشی و نابود شدن خانواده اش. تا مرز جنون پیش میرود اما به شیوه ای دیگر باقی مانده ی خود را به نابودی می کشاند. سرانجام در سال ١٣٧٥ چشم از جهان فرو بسته به فرزندان دیگرش می پیوندد. اگرچه او سالها بود که دیگر انگیزه و توانی برای ادامه ی زندگی، در خود نمی دید. 

غلامعلی خوشبویی، بیست و سه ساله، دارای مدرک دیپلم طبیعی با کارنامه ی تحصیلی درخشان، مربی شنا و غریق نجات، پس از مبارزات فراوان در بیست و یکم اردیبهشت سال ٦١ در یکی از خیابانهای شیراز شناسایی می شود. پس از درگیری و تیری که به پایش اصابت میکند حاضر به تسلیم نمی شود و با نارنجک دستی ای که تنها مهمات باقیمانده ی او بود جسم خود را متلاشی و روح بزرگ خود را نجات میدهد.

سیروس خوشبویی، بیست ساله، دارای دیپلم طبیعی با معدل ١٨ ، بوکسور و بازیگرتئاتر، از نخبه ترین جوانان هم دوره اش در دوران تحصیل و زندگی کوتاه خود بود. او پس از فعالیت های مبارزاتی و آزادیخواهانه ی بسیار در نهم مرداد ماه ١٣٦٠ در شهر شیراز هنگامی که سرپرستی یک تیم عملیاتی را به عهده داشت جان خود را به خطر می اندازد تا دیگران از مهلکه ی پیش آمده نجات یابند که تیری قلب مهربانش را می شکافد و در راستای اندیشه های زیبای خود جان می سپرد.





ساسان خوشبویی، ١٧ ساله، دانش آموز دبیرستان و از مسوولین مبارزات دانش آموزی در جهرم، پس از عزیمت به تهران فعالیت های خود را در سرپرستی از یک تیم عملیاتی دنبال میکند. او که کوچکترین عضو و سرپرست تیم عملیاتی خود بود، در اواخر شهریور ٦٠ در تهران دستگیر و به اوین منتقل میشود، تنها سه روز طول کشید تا هویتش را زیر شکنجه اعلام کرد و همین کافی بود تا در سحرگاهی، به آواز هم آغاز دوازده گلوله در اوین پیکر جوان خود را برای جلادانش به جای گذارد و روح خود را به آرامشی ابدی تسلیم نماید. نام او در لیستی ٣٥٠ نفره در روزنامه چاپ شد و در زندان عادل آباد به دست خانواده رسید.

اعظم صیادی، اولین عروس خانواده و همسر غلام در عصر یکی از روز های دی ماه سال ٦١ به قربانگاه فراخوانده شد. با شوقی که برای پیوستن به همسرش داشت با مادرم و خواهرانم وداع گفت و در حالی که شدت جراحات وارده به او در پشت و پاهایش به خاطر شکنجه های وحشیانه، امکان در آغوش کشیدنش را باقی نگذاشته بود به سوی چوبه ی دار دژخیمان شتافت تا برای همیشه از آن همه درد و رنج رها شود. او در زمان اعدام تنها ١٩ سال داشت و آنگونه که بازجویانش بعدها عنوان کردند، از سرسخت ترین بانوانی بود که در زیر شکنجه های وحشیانه حاضر به اعتراف و همکاری نشد.

سحر نامزد سیروس، نیز در سن ٢١ سالگی به دنبال فعالیتهای خود در شیراز دستگیر شد و به همراه دیگر اعضای خانواده، مدت پنج سال از سالهای جوانی خود را در زندان عادل آباد شیراز گذراند. او و سیروس از سنین نوجوانی در کنار یکدیگر بالیده بودند و در طول دوران مبارزه این رابطه نه تنها سست نشده بلکه به هم اندیشی مبارزاتی و آزادی خواهی نیز آراسته شده بود. بدون شک او نیز ظلم و بی عدالتی روا شده برخود و همسرش را تا ابد مانند زخمی بر روح خواهد داشت.


سوسن خوشبویی، ١٦ ساله، دانش آموز دبیرستان، در پی یک فرار معجزه آسا و دستگیری مجدد تا مدتها با نام مستعار، به همراه دیگر اعضای خانواده در زندان بود و سرانجام بعد از انتقال دوباره به زندان استهبان به دنبال اعتراف یکی از همفکرانش هویت خود را اعلام کرد، به واسطه ی دفاعیاتی که از خود ارائه کرد به ١٠ سال زندان محکوم شد که پس از تحمل ٦ سال از بهترین سالهای زندگی خود با داغهای فراوان بر دل و صدمات متعدد بر روح به زندگی در زندان بزرگتری به نام ایران بازگشت.

سعیده خوشبویی، ١٣ ساله، دانش آموز، به دلیل سکونت در خانه ای که تیمی خوانده شد و نیز داشتن برادران و خواهری مبارز، به اعدام و با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد. همچنین به تحمل 72 ضربه شلاق که در زندان عادل آباد، این حکم غیر انسانی در رابطه با او اجرا شد. سرانجام پس از تحمل ٦ سال از سالهای نوجوانی خود در زندان با آسیبهای روحی و جسمی بسیار به زندگی در جامعه ای بازگشت که هر لحظه ی آن شکنجه ای مضاعف بوده و هست.

سیما یا سارا خوشبویی، دو ساله بود که به همراه مادرم به زندان رفت و صحبت کردن را در آنجا و با ادبیات زندان آموخت، در همین زمان با نقشه ای از پیش تعیین شده توسط زنان پاسدار به بهانه ی تفریح به مدت دو روز از زندان خارج می شود. پس از آن نواری به پرونده ی مادرم افزوده میشود که محتوی آن شعارهایی بر علیه خمینی و گفته شده توسط سارا بود، در پاسخ به سوال کننده ای که از او می پرسد این شعارها را چه کسی به تو آموخته ، نام مادرم را ، کودکانه بیان میکند.

طبیعی است که این سناریو توسط کسانی تدارک دیده شده بود که معتقد بودند مادر من مستحق تخفیف نبوده و حکم او از حبس ابد می بایست به همان اعدام باز گردد. مادرم از این توطئه ی غیر انسانی نیز جان به در می برد و سرانجام سارا یک سال پس از من با تحمل سه سال زندان از مادرم جدا می شود. واضح است که سه سال تحمل محیط زندان و این جدایی به همراه اثرات مخرب شیرخواری او از مادرم در آن شرایط دلهره و آشوب، چه تاثیراتی بر روح و جسم او باقی گذارد.



در این میان چهارمین برادرم سیاوش خوشبویی که در آن زمان یازده ساله بود پس از دستگیری کلیه ی اعضای خانواده به صورت پراکنده و در خانه های تیمی سازمان زندگی میکرد. او با وجود سن کم به صورت داوطلبانه فعالیت میکرد. زمانی که غلام در خیابان درگیر می شود او با شنیدن صدای تیراندازی از طریق پشت بام خود را به فضایی مشرف بر خیابان می رساند و شاهد مرگ دلخراش بزرگترین برادر خود می شود. سرانجام در مرداد ٦١ در شهر بم دستگیر و مستقیما به زندان اوین در تهران منتقل می شود. با وجود سن بسیار کم اش ایستادگی می کند و مدت یک سال را در انفرادی و تحت بازجویی مداوم می گذراند. حتی مدتی را نیز در بین زندانیان خطرناک در بند غیر سیاسی محبوس می شود. پس از سه سال در اوین دو سال آخر را به زندان عادل آباد شیراز منتقل می شود و در طی مدت این پنج سال هرگز محکومیتی برای وی در نظر گرفته نمی شود. هنگامی که او از زندان رها می شود تقریبا ١٧ ساله است.

اما برای سیاوش این پایان ماجرا نبود. با توجه به از کار افتادگی پدرم با شکل گیری مجدد خانواده بخش بزرگی از هزینه ی خانواده بر دوش او گذاشته می شود و مانند دو خواهر دیگرم به خاطر تمام مشکلات موجود، از ادامه ی تحصیل باز می ماند. در سال ٧٥ هنگامی که او ازدواج کرده و صاحب یک فرزند بود به کشور ترکیه می رود و از دفتر سازمان ملل تقاضای پناهندگی سیاسی می نماید. از سوی دیگر در ایران مامورین اطلاعات متوجه مساله شده و با گروگان گرفتن همسر و فرزند او و تماسهای مکرر در قالب تشویق و تهدیدهای بسیار پس از چهار ماه او را به ایران باز میگردانند.

مجددا بازجویی های او اما به شیوه ای ظاهرا آرام از سر گرفته می شود و سرانجام از او خواسته می شود که برای پاره ای از مسایل خود را به محلی در تهران معرفی کند. در آن زمان من در تهران دانشجو بودم و هنگامی که سیاوش ساک مسافرتی خود را نزد من به امانت گذاشت با این قول که شب به منزل مراجعت کند هرگز فکر نمیکردم که مدت هشت روز ناپدید شود. پس از طی این مدت و ناچاری من و دیگر اقواممان از یافتن او سرانجام با لباسهایی متفاوت و به صورت یک بیمار روانی که هیچ چیز را به خاطر نمی آورد توسط اشخاص ناشناس به منزل یکی از اقوام در تهران رسانده شد.

او مدتها در بیمارستان روانی شیراز بستری شد و بارها شوک الکتریکی دریافت کرد، او همچنان نیز تحت نظر روانپزشک و در حال مصرف مداوم داروست.



و اما من سهراب خوشبویی، پس از تمام آنچه ذکر شد حدود شش سالگی از مادر و خواهرانم در زندان جدا شده نزد پدرم نگه داری می شدم و سپس خانواده ی خاله ام سرپرستی مرا عهده دار شدند. هنگامی که سارا نیز از زندان آزاد می شود و به من می پیوندد، پسرخاله ام از توطئه ای مطلع می شود که بازماندگان گروه قنات در پی ربودن من و خواهرم هستند و مدتها حتی در طول شب برای محافظت از ما خواب به چشمانش نمی آید. با آغاز تحصیلات ابتدایی من، علاوه بر انواع اشکال توهین و تحقیر و نگاه بی رحم جامعه که از سر ترس یا نادانی صورت می پذیرفت، اکنون شکل دیگری از تبعیض را اینبار در مدرسه و توسط مدیر حزب اللهی مدرسه شاهد بودم. محیط جهرم بسیار کوچک و آوازه ی خانواده ی ما فراگیر بود و همین امر مشکلات بسیاری را برای من در تمامی مراحل سنی به خصوص نوجوانی و جوانی به وجود آورد. خوشبختانه با وجود تمامی این سنگ اندازی ها پس از دریافت مدرک دیپلم در رشته ی ریاضی فیزیک، در سال ٧٦ در دانشگاهی دولتی در تهران در رشته ی نقشه کشی صنعتی پذیرفته شدم و تحصیلاتم را در مقطع کاردانی به اتمام رساندم و بلافاصله مجددا در تهران در رشته ی مهندسی مکانیک پذیرفته و مشغول به تحصیل شدم.

در سالهای تحصیل من، مبارزات دانشجویی وارد مرحله ای تازه و بسیار پویا شده بود و من نیز با انگیزه ای بالا در این فعالیت ها شرکت داشتم. از آن جمله در قیام ١٨ تیر که در روز سوم دستگیر و به مدت شش روز بازداشت شدم. سرانجام مجموعه ی این فعالیتها منجر به این شد که مسوولین حراست دانشگاه با برخوردهای فراقانونی خود از من بخواهند که داوطلبانه فرم انصراف از تحصیل را امضا نمایم و دانشگاه را ترک، طبیعی است که از این امر سر باز زدم و در حالی که تا آخرین ترم تحصیلی نمراتم نمایانگر موفقیت من بودند، از ادامه ی تحصیل باز ماندم.



آنچه در تمامی این سالها توسط رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی بر این خانواده گذشت را اگر به دو بخش بتوان تقسیم کرد، بخش اول از سال ٥٦ آغاز درگیر شدن خانواده با جریانات سیاسی تا سال ٦٦ یعنی شکل گیری مجدد خانواده است که در طول این سالها چهار اعدام و سالها زندان و شکنجه و از دست دادن تمامی دارایی های خانواده، آنچه بود که به اعضای خانواده تحمیل شد. و بخش دوم از سال ٦٦ تا به امروز است که متاسفانه باید بگویم فشارها و آسیب های این دوره ی دوم که همواره رژیم در آن دخالت مستقیم یا غیر مستقیم داشته کمتر از دوره ی اول با تمامی مصیبتهایش، نبوده و نیست. امیدوارم روزی بتوانم قدرتی بیابم که این وقایع را به طور دقیق و در قالبی مناسب ارائه کنم.



به پایان صحبتهایم نزدیک می شوم اما با توجه به اینکه تمامی دیگر اعضای بازمانده ی خانواده ی من همچنان در داخل ایران و جزیی از میلیونها ایرانی گروگان این رژیم هستند، متذکر می شوم که تمامی مسوولیت گفته های اخیر به عهده ی شخص من می باشد و دیگر اعضای نام برده نقشی در آن نداشته اند.



توضیح دیگر اینکه، استفاده نکردن من از واژه ی شهادت برای قربانیان ذکر شده، به دلیل عدم اعتقاد شخصی من به این واژه و معنایی است که در فرهنگ اسلام از آن ارائه شده است. اما آنچه مسلم است، این عزیزان و تمامی دیگر آزادیخواهان و مبارزانی که جان بر سر اعتقادات خود گذاشته اند، مرگی با عزت و سربلندی داشته اند که بسیار قابل احترام و ارزشمند است و برهانی بر جنایتکار بودن  جلادانشان. آنانی که چون برادران من کالبد پاکشان نیز توسط دژخیمان مخفیانه و نامعلوم، در آغوش خاک جای گرفت چرا که جلادان از نام آنان نیز وحشت زده اند، چنان که امروز با حرکت شما دوستان،  یاد آن عزیزان و آن قربانیان لرزه بر اندامشان می اندازد.



به امید آزادی و سربلندی ایران عزیزمان و با آرزوی محاکمه و مجازات همه ی عاملین این جنایات غیر انسانی.

از توجه تان سپاسگزارم

 ماخذ:http://www.dialogt.org/seminar/Seminar_Khoshbouei.htm

هیچ نظری موجود نیست: