دوشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۳

قدر شناسی مسعود رجوی یا...؟ (1) دکتر کریم قصیم


قدر شناسی مسعود رجوی یا...؟ (1)
 کریم قصیم

کمیسیون ضدّامنیّت و ترورشخصیّت"شورا" ضمن انتشار اطلاعیه مورخ 24 ژانویه 2015، تحت عنوان «فراخواندن چاکران ولایت...» وعلنی کردن "غافلگیرانه" یک بغل قبوض مالی 25 سال اخیر با یک تیر ظاهراً چند نشان زده است:
- با اعلام حصول مصالحه با خانم مکنزی ، بانوی نیکوکارانگلیسی و همسرآقای اسماعیل یغمائی ، عجالتاً بحران خطرناک کلاهبرداری را مهارکرد.(امیدوارم پرداخت سرموعد بدهییها  نگرانی خانم مکنزی را برطرف نماید و خانه این بانوی بزرگوارازحراج برهد). 
-  اطلاعیه مذکوردرعین حال با اتهام نچسبِ «دست رژیم ازآستین دریچه زرد» افتاده به جان وفا یغمائی، شاعرآزاده و ضدّ هرگونه ولایت فقیه. اطلاعیه  یغمائی را با دروغ «تامین مالی طیّ سه دهه»، با ارقام نادرست بعلاوه زشت ترین عبارتهای "امنیّتی" مورد توهین قرارداده و بدین ترتیب انتقام افشای شیّادی مالی درانگلیس را از وی گرفته است. اطلاعیه درعین حال اطلاع می دهد، درواقع ازقول افرادی که ظاهراً هیچ ربطی به آنها ندارد تآکید دارد که پولها به موقع پرداخت و ماجرا فیصله می یابد ...ولی به شرطی که یغمائی شاعر دیگر از لقب شیر... درنظم ونثر خودبهره نگیرد. البته هیچ جا ننوشته اند کس دیگری هم حق نوشتن این صفت و موصوف را ندارد!
 و اما درباب «توفیق شرافتی» این بخش اطلاعیه نگاه کنید به نوشته جذّاب وفا یغمائی در«ماجرای پیرمردی 120 ساله» به لینک زیر
http://darichehzard.blogspot.de/2015/01/120.html
- پس ازآن، اطلاعیه شریفه  ناگهان، با یک بهانه و توجیه بی معنا ، نام آقای روحانی ومرا پیش می کشد و با شرف و اخلاق خاص امانتداری، که نماد ایدئولوژی رجوی است، گالری اوراق و اسناد مالی را که می بایست «تاسرنگونی» درامنیّت باشند ، آمیخته به دروغ و دغل، بزدلی و ناسپاسی و عددسازی به تماشای عموم می گذارد. جرم من این بوده که خبر مربوط به دستمزد پاتریک کندی را عیناً، باذکرمنبع جهت اطلاع خوانندگان به صفحه فیسبوکم منتقل کرده بودم. بدون تفسیرشخصی. همین طور با درج خبر«حراج خانه مکنزی» با یغمائی «همسنگر» شده ام . که به سیاق آن ترانه معروف باید بگویم « به توچه!»
 ولی بهانه پریدن به پای آقای روحانی چیست؟ او که فیسبوک ندارد و اصلاً کوچکترین مداخله ای در موضوع نداشته... همین "قاف " اثابت می کند که ضیافت پرشکوه شرف و قدر شناسی پیشاپیش و به عمد تهیه و تدارک شده بوده. سراین فرصت با عجله «نان را به تنورچسبانده اند». این که نوشتم "با عجله" ازبابت درهم ریختگی فاحش رسیدها ، دوبله حساب کردنها و ضریب من درآوردی به قصد نیل به رقم اعلام شده نهائی است که بعداً بدانها خواهیم رسید. البته،همان طورکه آقای روحانی هم اشاره کرده اند، باید این جنبه قضیه را هم درنظر گرفت که حفره مابین اسناد مالی و عدد و رقم نهائی اطلاعیه به قدری گشاد است که ای بسا این جا یک ماجرای حیف ومیل مالی هم دارد «حل وفصل» می شود ؟!
دراین فاصله آقای روحانی نیز نظرمقدماتی خودشان را تحت عنوان «آی دزد، آی دزد» نوشته اند و می توانید آن را درلینک زیر بخوانید:
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-67209.html
می ماند نظربنده نسبت به این «اطلاعیه» که درآب نجابت خیس شده و درباد شرافت خشک.
راستش ابتداتمایلی به واکنش و موضع گیری نداشتم. اول فکرمی کردم جواب چنین جماعتی منطقاً سکوت است. لاکن بعد متوجه شدم که مبادا سکوت را علامت پذیرش آن آماروارقام و ماجرای حیف ومیل احتمالی تلقی کنند. ثانیاً این نمونه بی همتای قدردانی و احترام به سوابق - که موردی ست درنوع خود یگانه ودرکل تاریخ احزاب وائتلافها و سازمانهای مشروطه به بعد بیسابقه- بله، این رابطه "صمیمانه" دستکم درمورد من مستند به یک موضع روشن و کتبی ازطرف مسعود رجوی بوده، که درست نیست ازثبت تاریخ دور بماند. تصمیم گرفتم جهت اطلاع هموطنان و داوری تاریخ یادداشتهائی را در اختیار عموم بگذارم. ازخوانندگان پوزش می خواهم که ناگزیرم برای روشن شدن بعضی نکات توضیحاتی عرض کنم و مطلب به این دلیل نسبتاً طولانی می شود...

***                                                
خلاصه ای درباره سوء سابقه این جانب
من، کریم قصیم 69 ساله، پیش ازانقلاب کذائی سال 57 سالها بود پزشک شده، تز دکترا نوشته و در دوره نهائی جراحی عمومی با علاقه و موفقیّت مشغول کار دربیمارستان و به قول  بعضیها "پول
درآوردن" درآلمان بودم. درتمام سالهای جوانی/ به موازات درس و کار پزشکی/ در سیاست ایران و جهان و رمانتیسم رهائی و آزادی و سوسیالیسم هم پرواز می کردم. زیاد می خواندم ، کمترمی گفتم و گاه می نوشتم... درسالهای 56/57 آتش انقلاب ایران را فراگرفت و اشتیاق سقوط دیکتاتوری مرا نیز ازجا کند. خیلی پیشتر، به همت ساواک و سفارت، از داشتن پاسپورت ایرانی ام محروم شده 13 سال ازایران دورمانده بودم... خمینی که به پاریس رسید و میکروفونهای جهان جلویش ردیف شدند، دفعتاً هیآتهای ایرانی مذهبی و غیرمذهبی  از چارگوشه جهان به قصد «قربت» و زیارت «آقا»، راهی نوفل لوشاتو شدند، آن زمان من جزو اقلیتی بودم که ازدویدن به پاریس و رسیدن به«خدمت آقا » تن زدم. به جایش کتاب حکومت اسلامی او را دوباره خواندم. اندیشناک استقرارچنان سیستم «شبان - رمگی»، نقدی کوتاه و افشاگر به کتاب «ولایت فقیه» نوشتم و یک بغل کپی این نوشته را درسالن بزرگ غذاخوری دانشگاه کلن پخش کردم، یعنی خودم رفتم آن جا و نوشته را پخش کردم، چون کس دیگری حاضرنبود دست به این «دیوانگی» بزند. متن این « هشدار» را در لینک زیر بخوانید، اگرخواستید:
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-64295.html

همان دوران برگردان فارسی کتابچه ای جذّاب از یوهان موست به نام «طاعون خدا» را هم درحدّ امکاناتم تکثیر و پخش کردم... دودسته ازدوستان فعال سیاسی از این نوشته ها خوششان نیامد و اخم و َتخم کردند: یکی طرفداران زنده یاد دکتر سنجابی درکلن و دیگر هواداران مجاهدین.
باری، تظاهرات میلیونی و ایستادگی مردم ایران را که درگزارششهای تلویزیونی می دیدم مفتخر و مشتاق پروازبه وطن می شدم... به زودی تصمیمم را گرفتم. با روی کارآمدن آقای بختیار - که دیگر خیلی دیربود ولی درهرحال قدرش را ندانستیم و حیف شد - ساواک منحل گردید و سفارت با عجله پاسپورتهای توقیف شده را مهرزد و محترمانه پس داد. مخلص هم با شتاب دیوانه وار آن روزگار  شغل و حقوق و خانه و زندگی ساخته پرداخته را گذاشتم و با یک ساک دستی رفتم فرانکفورت منتظر اولین طیّاره ای که برغم اعتصاب عمومی حاضر به پروازشود و... شد. به اتفاق رفقائی هم اندیش و با صفا عازم ایران شدم، به نام شرکت درانقلاب ... ، پرواز رمانتیسم قرن بیستمی به میهن اسلام زده واقعیتها.
درایران زود دریافتم خوره مذهب آخوندی همه جا را گرفته و بخصوص تارهای عنکبوت  خمینی اکثریت مردمان را به تورانداخته ...  اگرکاری ازدست من و دوستانم برمی آمد همانا روشنگری فکری بود...  و- درصورت دوام کمی آزادی - امداد تشکیلاتی جهت تآسیس و کارآمد شدن یک اپوزیسیون سکولار ، شجاع و ملی. نوشتن و پخش وسیع و چند باره مجموعه مقالات « دموکراسی و ولایت فقیه» یکی از کارهای روشنگری بود که فعالانه درآن سهیم بودم. درتدوین اساسنامه شماری انجمن و اتحادیه هم همکاری کردم.  درطول سالهای 57/58 ضمن فعالیتهای مخفی سیاسی- تشکیلاتی ، با نام واقعی و به صورت علنی مقالاتی نیز راجع به سندیکا و شورا و ... درروزنامه آیندگان( که گاه تیراژ آن از میلیون  می گذشت) نوشتم و. همین نوشته ها بعداً درجزوه ای توسط انتشارات مازیار زنده یاد شاملو، تحت عنوان «دموکراسی مستقیم و شوراها» منتشرشدند. همزمان در فعالیتهای «جبهه دموکراتیک ملی ایران»، که 14 اسفند 57 برسرمزار مصدق بزرگ عهد تآسیس اش بسته شد شرکت فعال داشتم... دولت «امام زمان» بلافاصله ُمهر «یک درصدیهای پررو» را بر ما کوبید و خیلی زود بگیرو به بند ، حتی زندان و اعدام دوستانمان شروع شد و ادامه یافت...
رویهم 6 سال درحد مقدوراتم درایران ماندم و بر پیکارآزادی پای فشردم. عمدتا در حال فرار از اشتغال دولتی، اما همیشه آکتیو درکارپزشکی( درمطب ها و بیمارستانهای خصوصی) و فعالیّت  سیاسی و تئوریک علیه فکرو سیستم ولایت فقیه. باید به تاکید بگویم ازجوانی تاکنون همیشه با فکر وسیستم وساختارهای ولایت فقیه به ستیزبوده ام. دراشاره به تیتر سخیف «چاکران ولایت...» همین جا نقداً به یک واقعیت توجه می دهم : همان زمان که مسعودرجوی درقم دوزانو کنار خمینی می نشست، یا درپیام سازمانی اش خمینی جلاد را « مجاهد اعظم» خطاب می کرد، من کتاب« نقد و تحلیل جبّاریت» ، اثر اشپربر را به فارسی برمی گرداندم... که بعد بدون اجازه ارشاد درایران چند بارچاپ شد و تا همین امروز فایل های گوناگون کمپیوتری اش روی سایتهاست  ...

باری، وقوع جنگ و حمله صدام به ایران بهانه مضاعفی جهت افزایش فشار و سرکوب به خمینی داد. درفاصله کوتاهی شمشیرخونریز «اسلام عزیز» جان هزاران هزار مبارزان و مردم آزادیخواه کردستان و گنبد و... را گرفت. همین طور طیّ تظاهرات مسالمت آمیز30 خرداد60 به جان مردم بی سلاح تهران و دیگرشهرها افتاد. با اعلام «مبارزه مسلحانه» توسط سازمان مجاهدین و وقایع متعاقب آن، طوفان تیرباران و اعدام و دستگیری و شکنجه وزندان  زندگی و جامعه مردم ایران را به خون کشید. سرکوب استثنائی، همزمان نابسامانی وعدم آمادگی تشکیلاتی سازمان مجاهدین برای جنگی که به درازا کشیده و ازطرح اولیه «سرنگونی شش ماهه» سال به سال دورترمی شد و... درمجموع به جای وقوع "پیروزی" که اکنون کلمه ی بی معنا و مفهومی مسخ شده و کسالت بار در افاضات و گزافه گوئیهای اینهاست، ازسال 60 به بعد به واقع یک دینامیسم جنگ و فاجعه ارکان سیاست و جامعه ایران را عوض کرد. درآن سالها که من شاهد و فعال سیاسی پیکارآزادی درون ایران بودم یکی ازپدیده های هرروزه عبارت بود از مشاهده بی پناهی شبانه روزی بسیارهواداران باقیمانده این سازمان. مسعود رجوی به اتفاق بنی صدر توسط آن پرواز معروف ایران را ترک کرده بودند، ولی هزاران هزار نوجوان و جوان طرفدارمجاهدین، مسلح و غیرمسلح،  گسسته ازتشکیلات و بی خانه و بی پناه درهزارتوی شهرتهران و دیگرشهرها درجنگ و گریزی خونین و پرخسران گرفتارشده بودند. همه این نیروهای فداکار درمحاصره تروریستی سپاه پاسداران و دیگرقوای سرکوب خمینی(شلیک درجا،بدون احرازهویت) قرارداشتند. نیروهای وسیع هوادار این سازمان، پس ازشروع فازمسلحانه عملاً فاقد آمادگی گسترده تشکیلاتی و محروم ازسازمانیابی کافی جانپناه و اختفاء و عقب نشینی، درمعرض شدیدترین سرکوبهای مرگبار مرتب دستگیری و شهید می دادند...
 دراین برهه، یک همبستگی همه جانبه گروهها و خانواده های دیگرسازمانها و نیروهای آزادیخواه به امداد مجاهدین برخاست. به ویژه نیروهای اجتماعی مخالف رژیم مذهبی، به طوروسیعی دست کمک دراز کردند. آمار و اطلاعات دقیق سازمانی ندارم ولی به واسطه اشتغال پزشکی درآن سالها و ارتباطات گسترده سیاسی - سازمانی ام به جرآت می توانم بگویم که درتهران و کلیه شهرها قطعا دههاهزار نفر افراد و وابستگان خانواده ها خواه ناخواه دست اندرکار کمک به نیروهای بی پناه سازمان مجاهدین بودند و اینها ، بعضا، همه جورمایه می گذاشتند و ازهیچ کوششی فروگذارنمی کردند.
 اکنون که به یاد آن دوران و آن شورو همبستگی انسانی درهنگامه جنگ و گریز مرگبار مجاهدین می افتم ، به یاد خانواده های امدادگر که گاه صدمات و عواقب شدیدی را تحمل کردند و نیز به یاد جانهای شیفته آزادی که حین فرار یا در محل اختفاء مورد تهاجم قرار گرفتند و پرپرشدند اشک می ریزم و ناگزیرم ازشدت تآثر لختی نوشتن را قطع کنم....
باری، یک بخش تخصصی فعال دراین کارزار اضطراری امداد و کمک به هزاران هزار عضو و هوادار بی جا و مسکن مجاهدین، همانا پزشکان و پرستاران شجاع و امدادگری بودند که دررسیدگی به مجروحان - به ویژه مجروحانی که ازمراجعه به اورژانسهای رسمی پرهیزداشتند، ازهیچ چیزکم نگذاشتند و بعضاً جان خود و خانواده شان را به خطر انداختند، اما دست ازکمک برنداشتند . درآن سالهای خون و خشونت، تماس تلفنی با پزشکان مورد اطمینان و تقاضای کمک ، مراجعه نزدیکان و افراد نزدیک مجروحان  به خانه و محل کار پزشکان و پرستاران و درخواست کمک ، معمولاً با اقدام فوری یا دراسرع وقت پزشکان و پرستاران روبه رو می شد. خود من ازجمله پزشکان جراحی بودم که بارها مورد مراجعه واقع می شدم.  رفتن به گوشه اختفای مجروحان درخطر - معمولاً بدون اطلاع ازهویت مجروح و گاه حتی مراجعه کننده ....خود نوعی عملیات بود با درجه ریسک بالا. گاها بدون این که فرصت و مجال تماس با کسان و خانواده ام داشته باشم ترک موتورجوانی و یا با اتومبیل خودم به این طرف و آن طرف شهرمی رفتم و معمولاً با حداقل امکانات ناگزیز از انجام عمل جراحی روی عضو تیرخورده یا گچ گرفتن دست و پای شکسته فرد مجروح بودم. چه بسا پزشکان و پرستارانی که طیّ این ماموریت وجدانی، خود به خطر افتادند و درگشت و تور پاسداران منطقه دستگیر و کشته شدند. به یاد این شجاعان درود می فرستم.
من این بخش ازیادداشت را با ذکریک نمونه وسیع ازدرگیریها و نقشی که خودم برعهده داشتم به پایان می برم.
این مورد درگیریهای گسترده و خونین مربوط به زمستان 59 و اوائل بهار60 در شهر رامسر است، جائی که پیش ازتظاهرات 30 خرداد دربخش جراحی بیمارستان شریعتی (پهلوی سابق) به کاراشتغال داشتم . طی درگیریهای متعدد مسلحانه میان هواداران سازمان و پاسداران و حزب الهیهای محل نه تنها درطول روز دراورژانس بیمارستان بلافاصله به مجروحان سازمان رسیدگی می کردم بلکه شبها افراد خانواده و دوستان وابستگان سازمان به سراغم می آمدند، به منزلشان یا حتی دورتر به جاهائی در جنگل جهت رسیدگی به مجروحانی که نمی توانستند / نمی خواستند به بیمارستان آیند می رفتیم. البته بنا به وظیفه پزشکی ، ملی و مبارزاتی، هربار درحد مقدوراتم اقدام و کمک می کردم...
 می خواستم این واقعیتها گفته و ثبت شوند. بسیاری ازشاهدان صحنه هنوز زنده اند. تا آن جا که یادم هست ، سازمان مجاهدین همان زمان هم کم و بیش درجریان این تلاشهای پزشکی و امدادی قرار داشت. همین فعالیتهای پزشکی/ جراحی و رسیدگیهای بعدی روی مجروحان سیاسی مخفی/ هواداران مجاهدین دررامسر باعث کنجکاوی و سرانجام برخورد افراد و کارکنان انجمن اسلامی بیمارستان شریعتی نسبت به این جانب و سرانجام تصمیم به فرار ازمحل کارشد - به بهانه مرخصی- در25 خرداد 60، پس ازنطق معروف خمینی و تهدید دیگراندیشان و جبهه ملی و.... از همان زمان مجبوربه ترک اشتغال دولتی شدم. ولی دردوره کارخصوصی پزشکی درتهران( تا بهار63) نیز بارها ازجانب کسان و اعضای خانواده هایی که دورادور می شناختمتشان درخواست می شد به این و آن مجروح مخفی سازمانی رسیدگی کنم که البته - معمولا بدون اطلاع همسرم- این وظیفه را ، طبعاً بدون یکشاهی دستمزد، انجام می دادم و کلیه مخارج وسائل و تهیه دارو را هم شخصاً متقبل می شدم.
یک جنبه مهم دیگر امدادرسانی به فراریان مجاهدین درآن سالهای خون و خطر، تآمین جای و مکان خواب و اختفای مبارزان بی پناه بود، یا کمک به افرادی که درحال فراریا سازماندهی عقب نشینی به کردستان  و... موقتا احتیاج به  سرپناه و محل سکونت داشتند. همه می دادند که بدون چنین امدادی حفظ و بعداً فرار خیلی ازاعضاء و کادرهای سازمان مجاهدین امکان نداشت. خانه من وما درتهران- چه دردورانی که تنها زندگی می کردم و چه بعد ازازدواج با مینو و حتی پس ازتولد فرزندم ، بارها مورد استفاده این افراد بی پناه قرارمی گرفت. بعضاً حتی هویت آنها را نمی شناختیم، فقط کافی بود ازجانب رفیقی یا دوستی مورد اطمینان سفارش شوند. من و همسرم هرگز نه نگفتیم. یکی اززوجهای جوانی که منزل ما پناه گرفتند زنده یاد سعید نفیسی به اتفاق همسرجوانش بود. متآسفانه زمانی بعد، دردور بعدی که قرار بود پیش ما  بیایند  بین راه شناسائی می شوند و گویا در درگیری به شهادت می رسند.
این فشرده را نوشتم تا خوانندگان هنگام مطالعه پیام مسعود رجوی خطاب به این جانب متوجه منظور برخی جملات وی شوند. و نیز اطلاعیه کنونی اینان را درنظر گیرند و قیاس کنند با آن چه من و ما بی هیچ چشمداشت و شائبه ای انجام دادیم...
درطی آن سالهای خونین و سرکوب سنگین پس ازسی خرداد 60 ، من و رفقایم درایران مداوماً درارتباط رسمی با سازمان مجاهدین قرارداشتیم. طی دیدار با افراد رابط ("نقی" و بکائی هردو شهید شدند. دوست دیگرزنده است، ازبردن نامش به ملاحظه اطلاعاتی معذورم) تعاطی فکری و خبری و... گاه پرسش و پاسخ کوتاه داشتیم. پیش آمده بود که من برحسب شرایط و اقتضای موقعیت سخت مجاهدین مخفی ، توسط همان رابط  فی مابین  چند خط یادداشت، یا نوشته شخصی دلگرم کننده ای  و... برایشان می فرستادم...
درطول سالیان درازگذشته  گاه بعضی ازسران ، حتی درحضورجمع، به آن کنشها و نوشته های پرمهر وگرم اشاره می کردند و به گرمی یاد و حق شناسی می نمودند. اما، دگردیسی و سقوط اخلاقی  را ملاحظه کنید که چطورحالا دست به پرونده سازی می آلایند و به  صورت این اطلاعیه امنیتی و...  چنین از من و ما  «قدردانی» می کنند.                                  ادامه دارد...
کریم قصیم

هیچ نظری موجود نیست: