غزل مروارید
موی بر باد بده تا بدهی بر بادمگل به گیسو بنشان تا بکنی آبادم
می درخشد همه شب خاطره اش در یادم
یکسر از بام جهان بر دل خاک افتادم
به نوای تو ازین باغچه پر بگشادم
داغ و دردی که کند خاطره اش ناشادم
که به آنها نرسد دامنه فریادم
که من آن هدیه نادر به تو تنها دادم
تا من این گوهر رخشان به صدف بنهادم
که خود آزرده تر از هیمنه بیدادم
که نه از صخره سردم و نه از پولادم
تاب آن را که زند با تبرش بنیادم
تا تویی یار من از رنج جهان آزادم
تا تویی نوش لب و نوش و تو نوشین زادم
که به نور از شب تاریک دری بگشادم
تو پریزاده آزادی و تو مهزادم
شعله کوچکی از اخگر آذربادم
منبع فیس بوک . اشعار یوسف جوان جاویدان
آذرباد: آتشکده بزرگ آذربادگان در تبریز و یکی از هفت آذر ایران باستان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر