شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۲

کند و کاوی در منظومه بر اقیانوس سرد باد. م. ساقی. قسمت پنجم.سفر هفتم و هشتم




بادها گرداگرد جهان می چرخند، لبریز صندوق ها
و رازها، بادها از خوابهای ما می گذرند
بادها لبریز حقیقت اند.



سفر هفتم


انديشه!
انديشه هايى هست كه در آنها بايد عريان شد،
انديشه هايى هست

به ژرفاى عميق ترين آب ها، آتش، يا نگاه آدميان،
انديشه هايى هست كه ميتوان در آن ها شناور شد
بر آنها دست سائيد
و آنها را شنيد،
انديشه هايى هست شايسته سكوت
كه در آنها مرگ مقتدر نقاب مظلوميت بر چهره دارد،
و انديشه هايى هست كه زندگى در آنها خانه دارد
باد و انسان
آنجا كه خورشيد مي گذرد
ماه ميدرخشد
و انسان سكه هاى رنج و شادى را بر هم مى افکند


شاعر باز در جستجوی یافتن است: دو اندیشه در مقابل یکدیگر قرار دارند، که شاعر در بین این دو اندیشه حیرت زده در حرکت و رفت و بازگشت است. این دو اندیشه عبارتند از: مرگ و نیستی، و دیگری به زندگی پایدار مربوط می شود.

با من از شمع ها سخن مگو

به فضای مذهبی و فرهنگ متعلق به آن اشاره دارد، که زندگی اجتماعی و سیاسی
آدمی را احاطه کرده است. فضای سنگین مذهب و ایدئولوژی حاکم بر آن روزگار، که انتهای آن به خدا و رسول ....ختم می شود.

شاعر، شمع را به عنوان سمبل فضای مذکور قلمداد می کند، چرا که شمع، هم می تواند مثبت بکار گرفته شود و هم منفی. یعنی؛ هم می توان از آن در برگزاری مراسم خاکسپاری و مزار جان سپردگان استفاده کرد و هم می تواند سمبل عشق و آرامش باشد و شب عاشقانه ای را روشنی ببخشد. هم می توانیم آنرا در حرم و یا معابد مذهبی بیفروزیم و هم در جشنهای مختلف کامرانی و شادی.

 
در پشت هر دريچه شمعى ميسوزد

در دنیایی که من در آن زندگی می کنم، در پشت هر دریچه شمعی روشن است.


در اعماق دشت ها و دره ها
در دهليزها و سراب ها.
بر هر بام شمعي ميسوزد
شمعى از پيه گردۀ مردگان،
در دنیایی که در آن زندگی می کنیم، شمعی می سوزد. این شمع، شمعی است که ریشه در مردگان و اندیشه های گذشته و مذهب و ایدئولوژی دارد. مردگانند که بر همه چیز حاکمند. مردگان مقدس و قدیسین هستند که زندگی را احاطه کرده اند. شاعر میاندیشد در فرار از مردگان قرون و اعصار و برای زندگی و روشنائی آن به مبارزه تن داده ولی باز هم شمعهائی از چربی مردگان در اطرافش افروخته است و در هیچ جا راه گریزی نیست. نه تنها در اطرافش، بلکه در دهانها، چشمها، دلها، دستها، کتابها و نگاه و اشارات مردگان که اقتدار دارند


در هر دهان شمعى ميسوزد
شمعى از پيه گرده ى مردگان،
در هر چشم
در هر دل
بر هر دست
بر هر کتاب
برهر كتاب شمعى ميسوزد
بر هر زمزمه ، در هر نگاه و اشاره
در هر انديشه شمعى ميسوزد
شمعى از پيه گرده مردگان.

شاید این بخش شعرمنعکس کننده کشته های بسیار، در جنگ ایران و عراق وعملیات فروغ است. فضای ایدئولوژیکی حاکم بر آنزمان، که همه چیز را تحت

سیطرۀ و سلطۀ خود دارد و شاعر نیز در آن شناور است.

براى من از شمع ها سخن مگو!
براى من شب حقيقى را بياور!
با ماه زنده اش
و شبتاب هاى ستارگانش.

او شاید به خود می گوید و با خودش صحبت می کند زیرا مخاطبش نامعلم است.شاید با کسی که تمام اقتدار را دارد صحبت می کند و می گوید: مرا به دنیای واقعی وروشن رهنمون کن، به شبی واقعی که بیانگر طبیعت و حقیقت شب است نه شب دروغین، که با مذهب و ایدئولوژی تعریف می شود.

پرده ها را به يكسو بزن،
پنجره را باز كن!
در آنسوى پنجره
پرندگان بر گيتارها مى خوانند
و زمان در باد مى گذرد.

از فرصتی که در اختیار داری سود بجوی، پنجرۀ فکر و اندیشه ات را بگشای، پردههایی که روشنایی را تاریک کرده اند کنار بزن و زندگی واقعی را ببین. درآنسوی پنجره زندگی جاری و زمان در حال عبور است.



تنفس كن!
از معرفتى ديگر سخن بگو
و نگاه كن
كه چگونه زمان در باد ميگذرد.

رها باش و با دیدۀ دیگری به زندگی بنگر، که فرصتها در حال پوسیدن و سوختن هستند!



تنفس كن!
از معرفتى ديگر سخن بگو
از بادهاى معكوس
از دقايق معكوس
و حقايق معكوس سخن بگو.
نگاه كن!
واقعيت از ارتفاع هذيان گذشته است!


گریز شاعر از این سو به آن سو را نشان می دهد( گریز اندیشه و آزادی از چنگال مذهب و ایدئولوژی). او چون حقیقت مقابلش را باور ندارد، می خواهد در معکوس آن حقیقت را بیابد.

برای من از بلندترين ارتفاع سخن بگو
از قله هاى صاعقه
و صفير بالهاى عقاب
برای من از سفر سخن بگو
و رودى كه در آن ميتوان چشم ها را شست.


نشانگر دو فرهنگی شاعر است: یکی فرهنگ مذهبی است، که ریشه های معنوی آن هنوز قدرتمند در شاعر پا برجاست چرا که در زندگی، هرگز نتوانسته آنرا انکار کند و معتقد است که  فاصله گرفتن از معنویت، به تهی شدن دل و جان راه خواهد برد ولی، رژیمهای خودکامۀ مذهبی- سیاسی را خطرناک می داند و هرگز اجازه نمی دهد، چنین اندیشۀ ویرانگری که در جریان تاریخ، بویژه در تاریخ معاصر ایران آزمایش خود را پس داده است، در دنیای شاعرانه او جایی برای خود دست و پا کند.

فرهنگ دوم نیز به دو فرهنگ جدای از هم تقسیم می شود:

فرهنگ نخست، فرهنگی است که شاعر را تربیت فرهنگی و ادبی کرده و جنبۀ آموزشی و پروشی داشته است، بدین معنا که در دوران نوجوانی از هشت- نه سالگی تا چهارده سالگی، با علاقۀ  فراوان، بسیاری از آثار نویسندگان سرشناس و توانمند همچون: ویکتورهوگو، آلکساندر دوما، آندره ژید، جک لندن و موریس مترلینگ و ژول ورن.... را خوانده است.*

وفایغمایی، با خواندن کتابهای گوناگون، به شناخت بیشتری نسبت به ماجراجویی، مبارزه و عشق و کشاکش در طبیعت.... دست یافت، علاوه بر این، فرهنگ حاکم بر خانواده ای که در آن نوجوانی خود را سپری کرد، فرهنگی شاد و زنده و پویا بود و این خوش اقبالی در او یک فرهنگ بوجود آورد. او در سالهای کودکی و نوجوانی، با طبیعت دمساز شد و در دشتهای بیکرانۀ بلوچستان در دشت کویر و روستای محل تولدش، از آزادی مطلق و شادی بدون محدودیت برخوردار گشت. 

رشد و پرورش در خانواده ای فرهنگ دوست، که اعضای آن با یکدیگر صمیمی و مهربان بودند و رفتار و کردار و اندیشۀ آنها زیبا و نیکو بود، یک روحیۀ زمینی ویژه در او بوجود آورد که رفته رفته تبدیل به یک فرهنگ تجربی و واقعی شد. تأثیرات این دوره از زندگی، در سن حدود بیست سالگی از او انسانی  با گرایش مذهبی ساخت، که او با سلاح آن به میدان مبارزه برای کسب آزادی و برقراری دموکراسی و برابری.... قدم گذاشت. در مسیر زندگی، این دو فرهنگ همواره در مقابل یکدیگر قرار داشته اند. خواننده با گوش کردن ترانه ها و سرودها و یا مطالعه آثار او نتیجه خواهد گرفت، که آثارش بار فرهنگی و هنری سرشاری را در خود دارند و نوید دهندۀ شکوفایی و زیبایی و شادی اند.

وفا یغمایی، از سویی عنان زندگی را به مذهب و جامعه مذهبی و ایدئولوژیکی نسپرد و با استفاده از تجربه های فرهنگی و هنری زنده و شاد، ترانه های ملی- میهنی بسیاری از جمله: " ای وطن آزاد می خواهم ترا" و " بهار بزرگ".....را خلق و ماندگار کرد و از سوی دیگر تلاش کرد تا زمینه ای فراهم آورد، که فرهنگ مذهبی بتواند در کنار فرهنگ پویا و کهن ایرانی به راه خود ادامه دهد ولی، در میان راه به ناکارایی فرهنگ مذهبی در ادارۀ جامعه و جلا بخشیدن به زندگی زمینی پی برد و آنرا تجربه کرد به همین خاطر، شاهین فرهنگ زندگی و پویایی زمینی، بر آسمان شعرش بال گشود و به پرواز درآمد. در این دوران، او حساب معنویت و گرایش به معنویات را با مذهب روز جدا کرد وذهنیت فرهنگی و ذخیره های فرهنگی به او امکان این تحرک را داد.  


بايد به سفر برويم!
پيش از آنكه عشق خود را انكار كند،
بايد به سفر برويم!
تا گوى هاى مجوف چرخان زمان
و تا روشنائي هاى تازۀ مشرق،


باید به سفر رفت و ادراک و شناخته های جدیدی را دنبال کرد، سفر به سمت روشنایی و شادبختی، به سوی سرسبزی و خوش زیستی.


بايد به سفر برويم!
پيش از آنكه غزل ها تيرباران شوند،
پیش از اینکه زیبائیها نابود شوند و نومیدی و اندوه گسترش پیدا کند، بایستی سفر کنیم.

بايد به سفر برويم!
تا آنجا كه ماه در چشم اسبها طلوع مى كند
و نفس بلند باد از بوى دريا سرشار است،


تاثیر کتابهای جک لندن، گورکی، ژول ورن و شولوخوف .... ، افزون بر تجربه های شخصی، که در کوه و کمر و دشتِ اینسو و آنسو اندوخته است.


بايد به سفر برويم
تا آنجا كه مرغابيان در نيزار مى خوانند
و علف ها گيج رؤياهاى خويش اند
بايد از زهدان زمان عبور كنيم!.
از معابد بايد عبوركرد
از رودهايى كه از دريچه ها ميگذرند
از گورها
و درياهايى كه گورها را ليسه ميكشند


سفر سفر سفر و جستجو و کنکاش پی در پی برای درک کردن هر چه بیشتر فلسفه واقعی زندگی.


بايد از تمام كوچه ها بگذريم
باز ادامۀ سفر بر اساس تجربیات عینی و ذهنی است.

از برق سرد مرگ بر لب ها و كاردها
تلقی شاعر از مرگ و نیستی است، که تنها می توان آنرا حس و درک کرد.


از آرشه بنفش ويلون ابليس
تصویری برق آسا، که به ذهن شاعر برای نوشتن خطور کرده است مانند رعد و
برق بر سینۀ  آسمان، که ما ابرهای اطراف آنرا می بینیم.


از پوست گرم ساق هاى کولیان
از نور زرد درهاى مفرغی!
كه كمينگاه خدايان است
و مشعل ها.

در این منظومه، به اینگونه تصویرها بسیار برمی خوریم، که ناگهانی به میدان ذهن گام می نهند و بدون توقف عبور می کنند. شاید بتوان آنها را به تراشه هایی از الهام در شعر تشبیه کرد، که از ذهن ناخودآگاه، به روی کاغذ آماده می شوند. در این حالت، سراینده در حالت عادی نیست و ممکن است، حتی با چشمان بسته و یا نیمه باز، آنها را یادداشت کند و در فرصتی مناسب، آنها را سرو سامان دهد. در این وضعیت، تولید کننده اثر، اغلب زمان و مکان را فراموش می کند، ولی،  خودآگاه ذهن در حال انجام کار خویش است.


با شناختی که سراینده از روانشناسی و ناخودآگاه دارد، بخوبی توانسته از آگاهی و تجربۀ های شخصی و اشراف بر این حالات، به برخی از توانائیهای انسان پی ببرد و خود از آن توانائیها سود جوید. 

برخی تئوریسین ها معتقدند؛ که ناخودآگاه حامل سلولها و ژنهایی است، که انسان به انسان بعد از خود، ژن به ژن منتقل کرده است و به زمان کنونی تعلق ندارد. همانطوریکه، چشم و گوش دست و پا...را از پیشینیان خویش به ارث برده ایم، افکار و رؤیاها و آرزوها و کابوسهای.....آنها نیز، از طریق اسپرم و سلولهایشان به ما ارث رسیده و در ضمیر ناخودآگاه تلنبار شده است، و ما، آن رؤیاها و کابوسها را در خواب مشاهده می کنیم، بطور مثال: بطور ناگهانی می بینیم، که در خواب دست و پای ما را پلنگی درید و یا به علت یک بیماری ساده، جان خود را از دست دادیم. اینگونه اتفاقات به اعتقاد تئوریسین ها، در زمانی واقع شده و ممکن است، به دهها و صدهها قرن گذشته بازگردد، که انسان سرپناه و امکانات امروزی را نداشته است و امروزه، در خوابهای ما خودنمایی می کنند. البته تأئید و یا رد کردن آن مقصود ما نیست بلکه، به ما کمک می کند، که ناخودآگاه را بهتر بشناسیم و در بارۀ آن، آگاهی بیشتری بدست آوریم.

مصريان در مقابل «آمون» زانو زدند(7)


برداشت و شناخت و ادراک او از تاریخ است، چونکه در بارۀ مذاهب گوناگون بسیار به پژوهش و تحقیق پرداخته (هندوئیزم، بودیسم، کاتوئولیزم،ا سلام و جودائیزم، مذاهب بابل و سومریان، مذاهب ایران باستان و حتی قبائیل آماوزون ..... ) و پیرامون آنها دهها کتاب و مقاله در فاصله بیست تا پنجاه سالگی مطالعه نموده است.

این پژوهشها و مطالعات، کمابیش ادامه دارد و امیدواریم، که روزی به دست چاپ سپرده شوند و در دسترس علاقه مندان قرار گیرد.

فنيقيان در مقابل «بعل»(8)

بعل، از خدایان لبنان قدیم است، که فنقیان کودکان خود را هر ساله جلوی آن قربانی می کردند.

ابراهيم در آستان «الله»
و من در پيشگاه حقيقت
اینجا شاعر پیام آور و رسولی است، که خدایی را به نام "حقیقت" جستجو می کند.

در انتهای دريايى كه طعم خواب هاى كوسه ها را داشت!

در انتهای دوره و پروسه ای سخت و سنگین! تصویری بسیار
نیرومند است. سفر در دریائی که در آبهای آن رویاهای کوسه های درنده حل شده وطعم پراکنده است.

و بر زورقي كه پاروزنانش

دريا را در بازوانشان ميگريستند،


سوار بر زورقی، که دریا در بازوان پاروزنانش می گریست.

پیوند دریا و قایق و پاروزنانی که با رنج در حال پارو زدن هستند، در حالیکه همان دریاست که در حال گریستن است. این تصویر فقط در حالتی ناخودآگاه می تواند به ذهن بزند بخصوص که مایع بودن اشک و دریا گریستن در بازوان نشان می دهد چه رنج بی پایانی وجود دارد که بجای اشک تمام آبهای دریائی را که بر آن پارو می زدند، در بازوان خودشان گریه کرده و بصورت اشک باریده اند.


و حقيقت با من سخن گفت.
و دریا با او آغاز به گفتگو کردن می کند.

خود را گستردم
ژرفا يافتم
و حقيقت را آزمودم
در ميان چهار تازيانه و سه نفرين
با زني عشق ورزيدم
كه لبانش طعم آبهاى

«نيل» را با خود داشت(9)
و زيبائي مرگ آورش
داغى لعنت را

هنگام كه ارواح مردگان

چون مرغان دريائى بر بادبانها ميگذشتند.


تجربه ای عاشقانه از دوران جوانی، که رمانتیزه شده است. عشق

ورزیدن به زنی که به او احساس گناه  می دهد با اینکه هیچگونه اعتقادی به گناه ندارد، می اندیشد که درمیان چهار تازیانه و سه نفرین؛ سمبلهای ضد گناه که شاعر از آن تصویری جالب و هندسی می سازد در حال انجام گناه  است. می توان بستری را مجسم نمود که در میان چهار تازیانه و سه نفرین پهن شده و زنی با لبانی به طعم آبهای رودخانه مرموز نیل که زیبائی مرگ آورش داغی لعنت را دارد وارواح مردگان چون مرغان دریائی از فراز انها می گذرند بر بستر ارمیده است. به نظر من این بیشتر به یک تجربه ذهنی نزدیک است، تجربه ذهنی کسی که سری لبریز از خوانده های تاریخی و فلسفی و اساطیری دارد و در اینجا آنها را تبدیل به شعر کرده است. شاعر در این قسمت تبدیل به افراد مختلف می شود ودر طول تاریخ با سیماهای مختلف عبور می کند تا خود را پیدا کند.

در ساغرهاى يونانى شراب نوشيدم

تجربه ای شخصی است در یک رستوران یونانی  به همراه یاری دوردست.

در حريق شمشير و خون رقصيدم
با روان اشياء در آميختم
در آينده سفر كردم
و غريبه شدم.


ادامۀ تجربه های شخصی در دوران جوانی و سفر در تاریخ است.

رود سياه سرشار تابوت ها بود!

رود سياه سرشار تابوت ها بود!


تلقی و تلفیقی از مرگ از دیدگاه مصریان است، که مردگان پس از مرگ از یک رودمی گذرند و مورد داوری قرار می گیرند.  
از پلكان«كاتاكومبا» تا اعماق
(10)

در نورهاى زرد
با زنى تاريك كه چشمانش زيبائي هنر آندلسى را داشت(11)
از سردابه ها گذشتم.
نورهاى زرد
نورهاى زرد
نورهاى زرد
ده هزار جمجمۀ خيس
و پاپ هايى كه هزارسال قبل مرده بودند.
در تمام راهروها مرگ خوشامد ميگفت
و رود باد ميوزيد.



این قسمت شعر به یک تجربه شخصی مربوط می شود و اشاره به زنی می کند که او را در این مکان همراهی کرده است.

کاتاکومبا، درDenfert-Rochereau ، به میدانی بسیار دیدنی در شهر پاریس گفته می شود، که در سمت راست این میدان، درِ کوچکی قرار دارد که روزها ساعت دو پس از ظهر گشوده می شود و دوستداران می توانند پس از تهیه بلیط وارد آن شوند. برای رسیدن به محیط اصلی آن، نخست بایستی فاصله ای را پشت سر گذاشت و به عمق زمین رفت، در آنجا وارد دهلیزهایی خواهید شد، که دیوارهای آنها از جمجمه ها و سایر استخوانهای پیکر انسان ساخته شده اند.

قدمت کاتاکومبا در پاریس، به قرن هفدهم و هیجدهم میلادی برمی گردد، یعنی زمانیکه تعدادی از گورستانها را تخلیه نمودند، تمامی اسکلتهای مردگان را به آنجا منتقل گردید و از آنها دیوارها بنا کردند. گفته می شود که استخوان پیکر بسیاری از هنرمندان بزرگ فرانسوی، همچون "ژان ژاک روسو"، متفکر سوئیسی و "مولیر"، نمایشنامه نویس فرانسوی در آنجا قرار دارد. در این مکانِ بسیار دیدنی، پس از گذشتن از سردابهایی که نورهای زرد کمرنگ آنها را در حریر خود پوشانده است، به میدانهای تشکلیل شده از استخوان مردگان و سپس به تعدادی از گورهای مقدسین بر خواهید خورد...  
در دايره اى خيس

در ميان جمجمه ها
دو توريست ديوانه وار عشق ورزيدند،
من چيزي از«خيام» را زمزمه كردم
و شعلۀ جنون چنان در بازوانم زبانه زد

كه در آغوشت كشيدم
و صداى شكستن استخوانهايت را شنيدم.


یک تجربه است در میان دریائی از استخوانهای مردگان:

در حالیکه به اتفاق همراه از سردابه های عبور می کند، از سرعت خود می کاهد تا در سکوت و آرامش به دیدنی های مختلف بنگرد، ناگهان چشمش به میدان دایره ای شکل پرداخته شده از استخوان می افتد، که در میان آن دو توریست، (زن و مردی جوان) در حال عشقبازی هستند... در این حالت با زمزمه کردن اشعاری از عمرخیام، مرگ و زندگی را بطور واقعی حس می کند. باقی حکایت در شعر قابل فهم است.


جمجمه ها
جمجمه ها
جمجمه ها.
درموزۀ زندان قديمى پاريس
خون«دا نتون» و«مارى آنتوانت»(12و13)
از تيغۀ گيوتين

برلبانت چكيد


آنها در همان روز از زندان قدیمی شهر پاریس دیدن می کنند، جایی که در آنجا، در زمانیکه انقلاب کبیر فرانسه صورت پذیرفت، بسیاری زندانی گشته و یا کشته شدند. در آن مکان، با تعجب بسیار، گیوتینی را آویزان بر دیوار می بیند، که با آن سر "دانتون"* و "ماری آنتوانت"* را از تن آنها جدا ساخته بودند. راز در این است که ماری انتوانت در جناح مقابل دانتون قرار داشت ولی با یک گیوتین سر آنها جدا شد و این طنز تلخ تاریخ است که خود را بصورت گیوتین نشان می دهد.



لبانت شعله ور شد
و طعم تيغۀ گيوتين گرفت
بوسيدمت
ادامه دیدار از زندان پاریس است: زمان می گذرد و او به آنسوی جهان پرتاب می شود.


زمان وزيد
ماه دوباره از برگ هاى اكاليپتوس طالع شد،
و من در بغداد با شمشادها
به تنهايى قدم ميزدم،
با طعمى مرگ آور در دهانم.


بعد از گذشت شش ماه،(1365-1366) دوباره از پاریس به بغداد باز می گردد و مانند گذشته بصورت حرفه ای، ولی به عنوان یک هوادار به مبارزۀ ادامه می دهد.


باد
باد
باد
بادها گرداگرد جهان مى چرخند!
جاده ها از باداند
راهكوره ها و كوهها
خانه ها و درخت ها
نگاه تو و دست هاى من.
در باد سفر مى كنيم
در باد مى نويسيم



در باد عريان مى شويم
در باد يكديگر را مى بوسيم
در باد مى ميريم
و تابوت هاى ما
تا اقيانوس سرد باد خواهد رفت


حکایت زندگی و زمان و حوادث است و همچنین اراده ای که در طول تاریخ می وزد و ما را چون باد با خود می برد. یک پیش بینی و رفت و برگشت به آینده، که در باد سفر می کنیم، شعر می نویسم، یکدیگر را می بوسیم ، عشق می ورزیم، زندگی می کنیم، می میریم و باد تابوت ما را مانند تابوت مصریان از رود مرگ می گذراند و تا اقیانوس سرد باد با خود می برد(به سرزمینی فتح نشده و سمت و سویی که سرشار از پرسشهای بدون پاسخ است)


در بغداد برگ هاى اكاليپتوس به آرامى لرزيد،
گفتم:
چشمان تو در آتش خواهد تركيد
و لبان آن زن خاكستر خواهد شد.
مرا نگريست
و زن از سايه ها عبوركرد،
زمان در باد وزيد
از دوردست ها انفجار جمجمه اش شعله ها را لرزاند


کسی را در حال عبور کردن از سایۀ اکالیپتوسهای لرزان می بیند و در دل خطاب به او می گوید: که چشمان تو در آتش خواهد ترکید و همچنین لبان آن زن، که در حال بازی کردن با فرزند خویش است، خاکستر خواهد شد....  آن دو در عبور خود شاعر را می نگرند، زمان عبور می کند ....و از دوردست صدای انفجار جمجمه ای آتش گرفته به گوش می رسد.

جلادان زنان مقتول را در آغوش كشيدند

اشاره به پاسداران نادانی و تاریکی است که در عملیات فروغ جاویدان، در مواردی با تجاوز به زنان زخمی و جان سپرده، اوج کینه و وحشیگری و رذالت خود و فرهنگ حاکمان جمهوری اسلامی را به نمایش گذاشتند.


او چون تكه سنگى در باد پنهان شد.
باز اشاره به سفر بی بازگشت زنانی است که از آنها نام برده شد.

و من هنوز به دنبال خدا پير ميشوم.


با این همه تجربه و حادثه و خشونت، هنوز من در جستجوی خدا بسر می برم. شاید انتقادی شکاکانه به خویش است، که با این همه تجربه تلخ هنوز دارم به دنبال خدا می دوم.


باد
باد
بادها گرداگرد جهان مي چرخند
لبريز صندوق ها و رازها،
بادها از خواب هاى ما ميگذرند
بادها وقايع فردا را از امروز مى گذرانند
بادها لبريز حقيقت اند.


بادها، سرشار از رازها و حقایق بسیارند، در همه جا حضور دارند و گرداگرد جهان در حال گردش هستند.


انقلاب آواز خواندن بر سفينه هاست
بر درياى خون داغ و در محاصره نهنگاني
كه از گوشت گرم قلب آدميان تغذيه مي كنند.






سفر هشتم



سفر هشتم نگاه و درنگ و تأملی به مقولۀ انقلاب است. انقلابی، که در آن در سن بیست و پنج تا بیست وهفت سالگی در زمینه های مختلف فعال است و بخاطر همین تلاشها دستگیر و زندانی  و شکنجه می شود و همه چیز خود از کار و امکان یک زندگی خوب و خانواده و... چشم می پوشد.... در این سن و سال، تلقی او از انقلاب مانند بسیاری دیگر یک تلقی کلاسیک و غیر علمی و شاید بهتر باشد بگوئیم غیر واقعی است به این معنا که ملتی برمی خیزد، رهبر و پیشتازی وجود دارد....و پس از خاموش شدن درگیریهای خیابانی، جامعه ای دموکراتیک شکل می گیرد و تاریخ به حرکت خود ادامه خواهد داد ولی، رفته رفته دریافت که اینگونه نیست که او تصور می کرد و ماجرای انقلاب در اعماق چیز دیگری سرشار از دردها و رنجها و اشکهای فراوانی است که در هیچ جا ثبت نمی شوند.


دريغا غروب ستارگان و جنگل

و راه

كه از آن كوه جوانه زد.



افسوس که ستاره و جنگل که نمادهای آرامش و زندگی ساده و طبیعی هستند غروب کردند و تاریک شدند و از میان راه زندگی کوهی روئید و تغییر داد و سد نمود راه را.

در دوردست افق

سيماى روستائى ـ زنى غمگين، آشكار نيست

و پدرم كه نخل ها را ميكاود



جهشی صاعقه وار است به خاطره مادرش  که سالها در انتظار او و سیمای پدرش که در سال هزارو سیصد و چهل و هفت - چهل و هشت، از ریاست آمار شهر خاش استعفا داد و تا نود وشش سالگی، به کشاورزی، باغداری، دامپروری و پرورش نخل مشغول بود و بصورت مستقل به زندگی و مطالعه ادامه داد.


و من كه در سايۀ ايوان قديمى زاده خواهم شد،



او یکبار زاده شده است ولی دوباره می خواهد زاده شود در همان ایوان خانه قدیمی در روستای گرمه که زاده شده و پیش از او چندین نسل در همین ایوان زاده شده و مرده اند.



من اين بار درد زادن را خود تجربه خواهم كرد،

ميان شكست و دوباره زاده شدن

تنها انجماد مي خندد،



زاده شدن این بار یک تولد روحی است، تولدی در شناخت و شخصیت که دردش را تا همین حالا هم تحمل کرده است زیرا اعتقاد دارد میان شکست خوردن و دوباره متولد شدن حتی پس از شکست فقط انجماد و نابودی است که به تلخی می خندد پس باید دوباره زاده شد و در این میان بایستی از دیوار انجماد عبور کرد. مجموع تلاش و سفر دردناک سراینده از آغاز تا اینجا و سفر درونی او که شبیه به سفر مرغان در منطق الطیر عطار نیشابوری به جستجوی سیمرغ است، او را به این می رساند که حتی پس از شکست باید دوباره متولد شد زیرا راه زندگی ادامه دارد. باید توجه کرد که یغمائی مثل تمام شاعران حقیقی اعتقاد دارد و بارها تکرار کرده است که کار شعر و هنر دفاع و حمایت از زندگی است پس شاعر نمی تواند به انجماد تن بدهد و کوشش می کند دوباره خود را متولد کند.


مي خواهم دوباره اندوه را تفسير كنم

به عشق ديگر نخواهم انديشيد

تلاش من تفسير پارچه قديمى اندوه است.

تلاش من دوباره از خويش بر آمدن است

و اميد،

با جوانه هايي كه از بُن استخوان هايم بايد بردمد

آيا خواهد دميد؟

و يا همچنان در ساق هايم برف خواهد باريد.



بایستی دوباره در این کشاکش متولد شوم، در واقع نوعی جدال و درگیری بین بودن و نبودن و دوباره زاده شدن در نیمه راه عمر(سی و پنج – سی و شش سالگی) است.او میخواهد اندوه و علت آن را بداند و اعلام میکند به عشق نخواهد اندیشید ف در سفرهای یکم تا هفتم خواندیم که در چه آتش سوزانی از عشق راه پیموده و چگونه وجودش مسخر عشقی دردناک بوده است. او اندوه را چون پارچه ای قدیمی می بیند که ایماژی عجیب است و می خواهد از خودش جوانه زند و متولد شود و استخوانهایش دوباره بهارانه شوند. از خود سئوال می کند: آیا غرق جوانه خواهد گردید یا ساقهایش یخ خواهند زد و از تکاپو باز خواهد ماند. او می خواهد عشق را فراموش کند ولی شاید برای آخرین بار با دریغ بر می گردد و از عشق می گوید.


من از گورها بازگشته ام

از گورستان هاى تفته

تو از دشت هاى خونين بازگشتى

و تنها فرصتى اندك تا باد باقى ست

و عشق بالهاى بلند هجران را خواهد گشود.

تصویرهایی واقعی و اتفاق افتاده خطاب به همسرش است: من از گورستان ها و دفن اجساد جان سپردگان بازگشته ام و تو از میدان نبرد و فرصت کوتاهی تا جداشدن ما از یکدیگر باقی است.


لبريز قلب مى ايستم

لبريز چشم

و هواى خرد شدۀ دردناك

گرداگرد من مى چرخد،

در ميان سنگ آسياى دو عشق

[عليه يكديگر]

ميان شكست و دوباره زاده شدن

تنها انجماد مى خندد.



در این لحظات که شاعر می خواهد حقایق پیرامون خود را ببیند با تصویری بسیار نیرومند این شناخت را ارائه کرده است. بدنی که در بیرون سراسر چشم است و در درون سراسر قلب، یعنی سراسر بینائی و احساس. او هوای خرد شده را ، شاید نماد زندگی فرو ریختۀ خود می بیند، می دانیم هوا اصلی ترین عنصر زندگی و زنده ماندن است و این تصویر(هوای خرد شده) نشان می دهد در پیرامون او اصلی ترین عنصر زیستن خرد شده و زخمی است. این تصویرمانند تصاویر پیشی کاملا سورئالیستی است، هوای خرد شده و چرخان اطراف او، ذهن را بر اساس تداعی معانی به آسیاب سنگی رهنمون می شود. عشق تبدیل به سنگ آسیائی شده است که او و محبوب در میان این دو سنگ آسیا باید خرد شوند تا آرد و نان انقلاب آماده و پخته شود. این یک جبر است و شاعر باز تکرار می کند که میان شکست و زاده شدن انجماد می خندد. توضیح بیشتر اینکه سخن از دو عشق در میان است: یکی عشق شخصی، یعنی عشق عاطفی به همسر و فرزند.... و دیگر عشق به مردم و انقلاب، که در آن سالها با نوشته ها و سخنرانی ها و نشستها....، اساسا وفاداری به مردم و انقلاب فرموله شده بود(وفاداری به سازمان پیشتاز و رهبری آن) در هر حال، اینجا جدالی است بین دو عشق که به آنها اشاره کردم.

البته به عقیدۀ من، در زمانی که مردم جز نیروی پیشتاز چیزی در چنته نداشته باشند و نیروی پیشرو خواسته های مردم و میهن را دنبال کند، خواه ناخواه تا فرارسیدن زمان برگزاری رفراندوم،  نمایندۀ مردم محسوب می شود.*   


نيمه شب گلوله ها رؤياهاى مرا دريدند



دوباره، هنگامیکه می خواهد از میان دو عشق یکی را برگزیند، باز به عملیات فروغ باز می گردد.  



مسلسلى غريد

كودكان گريستند

و زنان با كتف هاى خونين

از پلك هاى من گذشتند،

خيس خون از رؤياى خود جهيدم

مسلسل هاى رؤيا شليك ميكردند

كودكان رؤيا ميگريستند

و زنان رؤيا ميگذشتند،

تا واقعيت اما فقط چند قدم فاصله بود

و من امروز در بيدارى كودكانى را در آغوش مى كشم

كه درخواب، مادران گمشده شان را مى جويند.

و من هنوز خواب هاى خود را باور ندارم.

به اعماق برويم!


شاعر به رویا یا کابوسی اشاره می کند که قبل از عملیات فروغ دیده است: مسلسلها در حال غریدن هستند و بچه ها در حال گریستن و تعدادی از زنانی که می شناختم و نمی شناختم، با کتفهای گلوله خورده در حال بازگشت از منطقه ای هستند، که در آنجا عملیات انجام شد.... با بیدار شدن از خواب و گذشت یکماه از آن تاریخ، این رؤیا تفسیر می شود. از اینجا و با این مقدمه او به سراغ تعریف خود از انقلاب میرود.


كتاب ها انقلاب را نفهميده اند

كتاب ها انقلاب را دروغ ميگويند

انقلاب

عبور از دهليزها ست

و لبخند سرد ديوارهاى مرده.

انقلاب در سايه دارها نوشتن است

در سايه دارها خوابيدن

در سايه دارها عشق ورزيدن

در سايه دارها زاييدن

و در خود به امنيت دست يافتن

در آن لحظه كه خنده دشمن در قلبت مي تركد.



انقلابِ فرموله و بسته بندی شده و تعریف شده توسط پادشاهان و رهبران  ...، دروغ و وعده ای است پوچ و خلاف. انقلاب وسیع تر از این تعریف و تفسیرها است و ابعاد تاریک و روشن و شیرین و تلخ زیاد و گسترده ای دارد. انقلاب گاهی زهرآگین و تلخ و گاهی شهدگون و شیرین است.



انقلاب

بستن پلك هاست در لحظه اى كه ميخواهى ببينى

و بازنگهداشتن شان

در لحظه ایكه ميخواهى چشم هايت را ببندى

انقلاب نانوشته ماندن برخى قصه ها

ناسرودن بسيارى شعرها

و پوسيدن نت ها در گلوى سازهاى خاموش است

انقلاب فراموش كردن گرههاست

گريستن در پشت پلك ها

و خنديدن با تمام صورت

انقلاب تنها بوى باروت نمى دهد

انقلاب درنگ سكوت است



انقلاب، زندگی است. انقلاب، بایدها و نبایدها و با تمام وجود و دلخواهانه، کاری را به پایان بردن است، آرامش و آسایش و کامروایی و درد و اندوه است. تنها جنگیدن و کشتار و بر خاک افتادن نیست بلکه، گاهی سکوت کردن و خاموش ماندن است. انقلاب تحمل رنجها نیز هست و تن دادن به بسیاری چیزهای آزار دهنده.


انقلاب

باران سرب مذاب است دركوچه هاى مايوس

خنده خنجرهاست

درتاريكي هاى ياس

جام برجام كوفتن است

در ميخانه هاى بي عصب

و رؤياى هول آور مردانى است

كه عشق را فراموش كرده

و در دهان خود باروت پاشيده اند.



انقلاب

مچاله کردن روزهاست

در سطل زبالۀ غربت

انقلاب هر لحظه در انتظار مرگ بودن

و سالها زنده ماندن است

انقلاب آرزوى سالها زيستن

و در دَم مردن است


انقلاب عبور از هزار بن بست

پير شدن در آينه هاى هزار فرودگاه

گيج شدن در كتابخانه اى بمباران شده

و كاشتن برخى بذرهاست كه نمى رويد،

انقلاب گذشتن از هزار رود خشك است.


نگاهی به زندگی سیاسی و تجربه های مبارزاتی او و اطرافیانش در پایگاههای ارتش آزادیبخش ملی و همچنین زندگانی هزاران پناهندۀ سیاسی، که در عراق با آنها سرو کار داشته است(شعرخوانی، همکاریهای هنری و گفتگو پیرامون مشکلات گوناگون آنها). سفرهای فراوان، نگریستن خود در آینه های  فرودگاههای غربت. به انجام نرسیدن بسیاری طرحها و غلط از آب در آمدن بسیاری تحلیل ها.



انقلاب سفر معرفت هاست

سفر بر اقيانوس سرد باد



انقلاب را نبایستی در فرمولهای سازمان سیاسی و از زبان رهبران فهمید. انقلاب چیزی است که در شناخت باید آنرا فهمید و تجربه کرد. انقلاب پشت سرگذاشتن تجربه های بسیار و سفر به اقیانوس سرد باد است....


عبور تا عريانى جهان



انقلاب در عمق خود شناخت فلسفی و تاریخی جهان هستی، خواب و بیدار شدن، سفرکردن و شناخت موجودات زنده و طبیعت است.



به جستجوي بهشت، دوزخ را تجربه كردن



تحمل سختیها و بردباری در سختیها و رنج کشیدن در راه رسیدن  به اهداف و آرزوهاست.




و گذر تا زمستان و باغ های خاكستر

زمانی که شما در انقلاب حرکت می کنید، بجای بهار از رنجها و یا سرزمینهایی عبور می کنید که زمستان یخزده اند و باغهایی که سردی و زردی را می نمایانند..... در واقع در اینجا نیز بایستی شعر را حس کرد. زمستان نماد سردی و تنهائی و باغهای خاکستر نماد درختانی سوخته و خاکستر شده اند در میان زمستان سرد.


آنجا كه جهان سراسر شرمگين عريانى خويش است

جایی که خود انقلاب و یا جهان شرمگین است چرا که شما به استقبال بهار آمده اید ولی زمستانِ سراسر درد و رنج و سرد را می بینید و از جهان بیرونی نیز کاری ساخته نیست و تنها شرمگین عریانی خویش است.


و نگاه تو

حجاب از افق هاى بى شكوه فرو مى نهد،

اشاره به نویسنده واقع بین که به چشم تشبیه شده است: واقعیت را کامل می بیند و حجاب یا همان پوششی که واقعیتها را پنهان کرده است فرو می افتد و همه چیز نمایان می گردد. نویسندۀ واقع بین به این سبب که بر خلاف سیاستمدار که بخشهای روشنِ انقلاب را می بینند، به دلیل تعهد اجتماعی یی که دارد، بخشها و ابعاد گوناگون آنرا بررسی می کند.


انقلاب

نوشيدن جام شوكران يقين

شوکران گیاهی است که از آن سم بدست می آید و سقراط معروف که به دلیل و اتهام ناروای  فاسد کردن جوانان و خیانت به عقاید دینی متهم به مرگ شد، خود را با نوشیدن زهر آن از پای درآورد. در انقلابی گری نیز گاه بایستی جام زهر یقین و آگاهی را نوشید ولی وفادار ماند:

و وفادار ماندن با زمين

و رجعتى ديگر به سوى جهاني ديگر است.

زمین در اینجا سمبل همه چیز است: سمبل انسان و جامعه و محیطی است که بر روی آن همه انقلابها شکل می گیرند و راه بازگشتی به جهان دیگر نیست چرا که فرد انقلابی حتی زمانی که بیرون می شود، مجبور به وفادار بودن است به همان دستگاه ارزشی یی که در آن قرار داشته، تا بازگشت به جهت و جهانی دیگر با همان ارزشهایی که در آن هست.


انقلاب پدريست كه دخترش را ميفروشد

و دخترى كه بكارتش را،

انقلاب روسپى شدن در سرزمين بيگان

و پناه جستن در آغوش روسپيان

در بن بست هاى فلسفى! است

انقلاب استحاله انسان است به پولاد

خاموشى ويولون ها

تبديل ترانه ها به مارش هاى خشمگين

و برخاستن جرقه باروت از دندان هاست


می بینیم که بعد از سالیانِ سال دیدگاه شاعر نسبت به مقولۀ انقلاب تا چه اندازه تغییر کرده است. از سطحی نگری آنچنان به عمق رفته است، که اگر در آنزمان به چنین شناختی رسیده بود، شاید در خیابانها علیه حکومت شاه سابق ایران دست به تظاهرات و درگیری... نمی زد.

در ایران هر سیه روزی و شوربختی یی که نصیب مردم شده، گوشه ای ازباصطلاح چیزی است که انقلاب اسلامی نام گرفته است. هرگونه اتفاقی که در طول این سالها افتاده چه در خیابانها و چه در زندانها و میدانهای جنگ، تکه هایی از انقلاب هستند. انحطاط سیاسی، خیانت کردن به مردم و میهن در هر لباس و مکان و مقام، جنایت علیه زندانیان سیاسی، تبدیل شدن ترانه های زیبا و دلپذیر به مارشهای خشمگین، زاده شدن یک موسیقی خشم آور و جنگی برای رسیدن به هدفهای نا انسانی....،همه گوشه هایی از انقلاب هستند.

انقلاب انفجار نفرت در پايان سفر معرفت هاست

سفر از رؤيا تا هذيان

سفر از هذيان تا واقعيت

و باور واقعيت ها.



بایستی انقلاب را اینگونه شناخت که اگر تصمیم ورود به آن را داریم، با چشم و گوش باز وارد آن شویم، نه کورکورانه که در

میانۀ راه به شکست و پشیمانی و سرخوردگی ....راه ببرد.


انقلاب

آواز خواندن برسفينه هاست

بر درياى خون داغ



شعر را بایستی مانند بسیاری از تکه های اینچنانی حس کرد. شما با خواندن اینگونه تکه ها، هر بار برداشت جدیدی حاصل می کنید:

واژۀ "سفینه" عربی یا اربی می باشد و بکار گرفتن آن در شعر بجای کشتی عمدی است چرا که افسانه ای تر و رازآلودتر و کهن تر می نماید. مجسم کنید افرادی بر کشتی یا سفینه ای قدیمی و بزرگ در حال سرود و آواز خواندن می باشند ولی بر دریائی از خون داغ مردم از قبیل دوست ودشمن و شهید وناشهید.

انقلاب، هیولای قدرتمندی است که بایستی ابعاد مثبت و منفی آنرا در کنار یکدیگر قرار داد و بررسی کرد و دریافت.

علاوه بر زیبائیها، چیزهای بیرحمانه نیز در انقلاب وجود دارد و در طول تاریخ صورت پذیرفته است که انقلاب کبیر فرانسه نمونه آن است(انتقامی که مردم از بورژواها گرفتند در مقابل ستمی که این قوم بر آنها روا داشتند). 

انقلاب با اینکه تاریخ را به جلو پرتاب می کند، آواز خواندن بر سفینه هایی است که بر دریای خون داغ در حال حرکت هستند.



و در محاصره نهنگاني كه ــ

ــ از گوشت گرم قلب آدمى تغذيه مى كنند

گراگرد این کشتی یا سفینۀ در حال سفر کردن بر خون داغ را مجسم کنید و نهنگانِ درشت جثۀ گوشتخوار در حال چرخش را که تنها از پیکر ودل و جان آدمیان تغذیه می کنند و خشونت و سهمگینی و هولناکی انقلاب را به نمایش می گذارند. شاعر درصدد است تا خواننده را از ساده اندیشی و رونگری بیرون آورد و به ژرفا ببرد(انقلاب تنها تصور نمادین و کلاسیک ما از آن نیست بلکه چشمها را بایستی شستشو داد و طور دیگری به جهان و واقعیتهای موجود در آن نگریست).


انقلاب با اجنبى خود به سفر رفتن

و اجنبى خود را كشتن



انقلاب اجنبی ماست. همان آشناترین و نزدیکترین کس  به ما، که خودِ خویشتن ما را شامل می شود و در صورت نیاز، به خاطر انقلاب و عشق بزرگتر از آن بایستی گذر کنیم.


انقلاب به زمين افتادن و برخاستن است

در موج لعنت و اشك

انقلاب بر زمین افتادن و برخاستن از میان لعنت و اهانت است که بر تو روا می دارند.

 
انقلاب

پيوستن به بيابان هاست در پايان خيابان ها

و سلام به مردان غبارآلود و تانك هاى عبوس

در پايان شعرهاى «لوركا» و «حافظ»،(14)



انقلاب برای وفایغمایی و امثال او که با شعر و ادبیات دمساز

بودند، پیوستن جبری به  شورشیانی است، که  با تانکها و غبار میدانهای رزم دمسازند.



انقلاب ايمان به يك جبر مقدس



بخش مثبت انقلاب را ارزیابی می کند: زمانی که انقلاب روانه می شود، یک جبر وجود دارد و اینست که ما انتخابگر نیستیم بلکه همان جبر که ما را به سوی گزینش پرتاب می کند. بطور مثال؛ بسیاری از انقلابیون و تلاشگران سیاسی، سالها و ماهها با خویش کلنجار رفته اند و پس از گذراندن پروسه ای دردبار به مسیر خونین انقلابیگری قدم نهاده و یا کشانده شده اند که آن "جبر مقدس" نام دارد. مقدس از اینرو که در یک سوی میدان ستم و خونریزی و سرکوبگری صف آرایی کرده است و در سوی دیگر آن را مردمی لهیده و گرفتار، که خود ما نیز سهمی از آن هستیم.


مختار بودن به انتخاب تنها راه!!



انقلاب را چندین و چند راه نیست بلکه شوربختانه تنها یک راه است که پیش می رود و ما به سمت و سوی آن کشیده و یا روانه می شویم.

با زبان طنز مختار بودن در برگزیدن راه را شفاف می کند به این معنا که در تئوری شما آزاد در برگزیدن هستید، ولی در واقع تنها یک راه وجود دارد و شما آزاد در انتخاب یک راه هستید که تجربه های پشت سر و پیش رو نیز همین را می گویند.


و معيار را دربيرون خود جستن است،



انقلابی به کسی گفته می شود که خودگذشتگی پیشه می کند و معیار او یا خداست و یا مردم، میهن، دین و سردار و رهبر.... به هر حال، معیار را در بیرون از خودش می جوید و کسی که معیار را در خودش جستجو می کند، یا بایستی نیروی مطلق یعنی جهانگردان باشد و یا پیام آور و نماینده بلند مرتبه ای آگاه و استثنایی باشد که اینجا معیار از خود او آغاز می شود وگرنه مابقی ناچارند و یا مجبورند معیار را در بیرون از خود دنبال کنند چرا که معیار بیرونی بزرگتر از معیار درونی آنهاست.  


انقلاب اتكاء به جذر و مد اقيانوس



دریای رنج و خونی که به اشاره شد، وقتی درون آن پریدیم و در آن شناور شدیم و خود را به آن سپردیم، از این پس جذر و مد آن سرنوشت تو را رقم می زند. بالا برود به آن بالا می رویم. پائین آید با آن پائین می رویم.

اگر سکوت اختیار کند، آرامش، و گر جنگ مسلحانه بیاغازد، در ظرف آن قرار داریم و اگر هم به خارج کشور عزیمت کند، به اجبار همسفریم و بایستی همراه شویم. در حقیقت چوب پنه ای هستیم بر روی این اقیانوس گسترده، که از جذر و مدی بی درو پیکر برخورداریم و زمانی می توانیم این جّو و ارتفاع را درهم بشکنیم که اقدام به ترک و خروج از آن بگیریم که البته پس از ترک نیز جذر و مدهای آن هنوز انتخابهای ما  را ببازی خواهی گرفت و وجودمان را ناآرام خواهد کرد، اگر که درست دست به انتخاب راه زده باشیم.

 
و ستون هاي خورشيد است



در ادامۀ سطر بالا، چهره ای دوست داشتنی و زیبا از انقلاب را پیش روی ما قرار می دهد با توجه به جذر و مد اقیانوس انقلاب که دو وجه دارد یعنی مثبت و منفی، در اینجا به روی مقدس و زیبای آن می پردازد، که تاریخ را جلو می برد و سازندگی درخود دارد. بنابراین، بایستی به اینها اعتماد و تکیه کرد.


انقلاب درك واقعيت هاست

هنگام كه زنبورها

در مقابل چشمانت

از مغز چريك تغذيه ميكنند(15)



به تجربیات خود و دیگر دوستانش در زمینۀ خبرنگاری بر می گردد، که در پاورقی کتاب به آن اشاره کرده است.



و عسل ها طعم باروت و خون ميدهند

تخیل شاعرانه پر باز می کند: زنبور می تواند زنبور عسل باشد که زنبور نه تنها از شیرۀ گلها بلکه از بوی باروت و خون و محتوی جمجمۀ رزمنده ای که بر زمین افتاده است تهیه می کند.



انقلاب عشق ورزيدن به حقيقتى است

كه باورداشتن است بهايى تلخ را مى طلبد



عشق ورزیدن به حقیقت و یا آزادی است که زمانیکه آنرا باور داریم، بایستی همه چیز را بپردازیم ( زندگی، جوانی، پدر و مادر و فرزند...) و در واقع انقلاب آنها را از ما می خواهد و می ستاند.


و انكارش انجماد است و خاكستر

و زمانیکه منکر انقلاب می شوی، تهی می گردی و چیزی در تو باقی نمی ماند و اینجاست که وجودت خرج خودت می گردد.



انقلاب تنها بوى باروت نمي دهد!



انقلاب تنها جنگیدن نیست. میدان آن نبردیدن است، ولی گرداگرد آن کیلومترها و خروارها حوادث و رنج و اتفاقات گوناگون دیگر مانند: فقر، بیکاری، آوارگی، رنج کشیدن، ترور، پشیمانی، خیانت کردن و مردن در غربت...... وجود دارد که در نخست ما آنها را نمی بینیم.

بعد از تعریف انقلاب از زاویه دید شاعر، به یک غزل - مرثیه عاشقانۀ میهنی از او بر می خوریم: در اینجا او به روشنی بیان می کند چرا با وجود تمام اینها به انقلاب پیوسته است:



مرگ پرنده را ديده بودم در باد

مرگ شكوفه را بر درخت

و مرگ آواز را بر لبان خويش

هنگام كه انسان ها در دهان مرگ نهان مى شدند

مهيب ترين اما

حس مرگ سرزميني بود كه دوست ميدارمش

و فرياد دردآلود ميهنى،

كه استخوان هايش را استخراج

و خونش را روانه بازار ها ميكردند،

كار از انسان گذشته است

با من بگوئيد اما

چه كسى سربريدن شهرى را ديد

يا سوختن رودى را

با من بگوئيد

چه كسى شنيد گريۀ جنگل را در آخرين شب بودن

يا بوى خون كوهى مقتول را بوئيد

من با چشمان خويش ديدم كه شهرها را سربريدند

و خون خيابانها و كوچه ها و ميدانها

بر خون خيابان ها و كوچه و ميدانها

فروريخت

من مرگ پنجره های روشن را ديدم

و سكوت كوبه هاى غبارآلود درها را نگريستم

من سوختن رود را نظاره كردم

و بوئيدم خون كوه را

و سوگ آواز جنگل بزرگ را شنيدم

در درخشش تبرها و دندان ها

در ميهنى كه تيغ بر گيسوان زنان و زمين اش

به يكسان نهاده اند،



تأثری عمیق از مرگ زیبائیهای طبیعی از قبیل مرگ پرندگان، نابودشدن سرسبزی و خرمی درختان، خشکیدن گل لبخند و شادی بر لبان خویش به خاطر تباه شدن جان انسانها و نابود و ویران شدن مادر میهن، که به آن و شهروندانش خیانت بسیار شده است. میهنی که مردمان آن در جنگ خانمانسوز هشت ساله، توسط بمب افکنهای دشمن و سربازان آنها بخاک و خون کشیده شدند.


با خود می انديشم :

ايران

بي جنگل هايت

من آيا مفهوم جنگل را فراموش نخواهم كرد

و بي رودهاى تو آيا مفهوم آب را از خاطر نخواهم برد

و بي مردان زيبا و زنان دلاورت

عشق و دلاورى را ناشناس نخواهم يافت؟



با خودم فکر می کنم؛ آیا من بدون جنگلهای تو می توانم به جنگلهای دیگری بیندیشم و آنها را دوست داشته باشم؟

بدون رودهای زیبای تو آیا رودهای دیگر درخاطرم خواهند ماند؟

و آیا بدون فرزندان دلاور و زیبای تو، عشق و شجاعت برایم مفهومی خواهد داشت؟


آه

ميهنم

ميهنم

ميهنم

پيش از آنكه در زهدان مادرم پديد آيم

در رود و كوه و جنگل تو پنهان بوده ام

در برف هاى راز آلود ماه و گيسوان باران هايت

از اين رو آه مادرم

با هر درخت كه برخاك افتاد

واژه اى در ذهن من كشته شد

و با هر جويبار سوخته

رگی از من سوخت

و مي انديشم با خويش

بدينسان شاعرى بى واژه نخواهم ماند

تهى چون خلئى در فضاى مبهوت

و يا گلبرگ نورى خشكيده،



تو مادر حقیقی من هستی میهنم. من پیش از آنکه توسط پدرو مادرم خلق شده باشم، در آغوش وجود تو پنهان بودم. با همۀ رودها، کوهها و جنگلهایت احساس خویشاوندی می کنم و رنج می برم، از فناشدن و سوختن و ویران شدن آنها.


ميخواستم به مرگ بيانديشم و عشق

در سوگ تو اما

به روح سبز جنگلى شهيد انديشيدم

و پولادى در مشت

در اعماق دره هايى كه هر واژه صخره ای ست

و هر كلام كوهسارى.


می خواستم نومیدی را در آغوش بکشم ولی به جنگلهای قتل عام شده و سوختۀ تو اندیشیدم و پولاد و شعر برای نبردیدن. 

ادامه دارد






هیچ نظری موجود نیست: