... و وقتى الاچيق پرگل
در صداى پرندگان غرق شد و بهار آمد
اولين برف زمستانى را باور كرديم...
سفر نهم
باد!
انفجار
صاعقه بر كوه
دره هاى
تاريك و برف
فانوسها
و شيارهاى
خاموش
[با ترانه هاى مدفون باستانى]
در«دره
خرسها » برف مى بارد.(16)
در«دره
خرسها» در تمام زمستان
برف و
صاعقه بارید
روياها طعم
پنير داشت
در «دره خرسها»
تمام زمستان را
خنديديم،
گريه كرديم و نوشتيم
در «دره
خرسها» در تمام زمستان
در ميان
سكوت و غرش فانتوم ها
فرياد زديم
باطرى هاى
هفتاد هشتاد كيلوئى تراكتورها را
از دره تا
قله بالا برديم
و وقتى
الاچيق پر گل
در صداى
پرندگان غرق شد و بهار آمد
اولين برف
زمستانى را باور كرديم.
سفر نهم،
رفت و بازگشتی است به زمان در کردستان ایران (هزارو سیصد وشصت و شصت و یک)، که وفا یغمایی و دیگر یارانش در آنجا پناه گرفته بودند:
از مرداد
هزارو سیصد و شصت، تا بهار هزارو سیصد و شصت و یک، در مکانی به
نام« درۀ خرسها»، در حوالی روستای «شی و جو» با تنی چند از اعضای تشکیلات از جمله منصور بازرگان، مسعود عدل، مهرداد علوی
طالقانی، موسی محرابی، مهران صادق، مسعود کلانی، حسین مهدوی و بعدها پس از حدود نه
ماه چند تن دیگراز جمله صدیقه شاهرخی، شهین بدیع زادگان، اکرم حبیب خانی، مهدی
فیروزیان، سعید شاهسوندی و.... درکنار شماری از اعضا و
پیشمرگان حزب دموکرات کردستان ایران و در رأس آنها زنده یاد قاسملو ودکتر
شرفکندی و دیگر کادرهای بالای حزب دموکرات کردستان ایران، زندگی کرده است، یعنی در زمانی، که تشکیلات
تصمیم به مبارزۀ مسلحانه و گسترده علیه نظام خمینی را پیشه کرد، شماری از مجاهدین برای راه اندازی رادیو صدای مجاهد به دره خرسها کوچ
کردند و در آنجا با حمایت حزب دموکرات
کردستان ایران روبرو شدند و حزب دموکرات، به آنها مکان و پناه داد و رادیوی حزب را
تا وقتی که مجاهدین امکانات خود را بسازند با آنها
قسمت کرد. بعدها هر یک از ساکنان دره خرسها سرنوشت خاصی پیدا کردند:
مهرداد علوی طالقانی، منصور بازرگان، مسعود عدل بعدها در سال 1367 جانباختند، دکتر
قاسملو و دکتر شرفکندی توسط رژیم ایران در اتریش و آلمان ترور شدند، سعید شاهسوندی
در عملیات فروغ جاویدان دستگیر شد و سرنوشتی دیگر پیدا کرد و بعدها روانه آلمان
شد. موسی مهرابی در سال 1366 و سرایندۀ این منظومه در سال 1372 تشکیلات را ترک
کردند و بقیه در کنار دیگران به مبارزۀ شان بر اساس استراتژی رهبر و پیشوای
تشکیلات ادامه می دهند.
وفایغمایی،
از این دوران به عنوان یکی از زیباترین دوران زندگی و خاطرت بیادماندنی خویش یاد
می کند. زندگی در میان مردم شجاع و شریف کردستان و مهمان نوازی آنها سبب شد، که او
دِینِ خود را به مردم و این خطه از میهن ادا کند و نام و دلاوری فرزندان این تکۀ سربلند و زیبای ایران را، در
شعر خود سبز و آباد بنویسد. کردستان، در تابستان
زیبائی های تابستانی و در زمستان صلابت و سرمای زمستانی و فضائی سخت و نیرومند و
بهارش گوشه هائی از بهشت زمینی را به او نشان داد. در آنجا همراه یارانش، در دامنۀ
کوه و فضایی سرشار از پرندگان و هوای خوش، میان علفهای وحشی و گلهای کوهی خودرو، و
با همت کردها کلبه هائی بنا می کنند، که محل تحریریه و کارهای فرهنگی آنهاست. او تا
پایان بهار و آغاز زمستان، روزها به نوشتن و کار در بخش رادیو و بالا بردن
باطریهای چند ده کیلویی از کوه می پردازد و شبها به اتفاق دیگر یاران، در هوائی حدود
بیست و پنج درجه زیر صفر، به نوشتن نامه و
سوزاندان کندۀ درختان سبز، به علت نیافتن هیزم خشک در بخاری هیزم سوز می پرداختند
چرا که در آن وقت، کردستان در تحریم کامل بسر می بُرد و هرگونه کمک رسانی، از جمله
رساندن سوخت به آنها و حزب دموکرات، به علت بسته شدن راهها و کنترل جاده ها،
غیرممکن بود و ادامۀ زندگی در سرمای شدید ممکن نبود. بطور طبیعی، وفایغمایی از
سوزاندن تنۀ سبز درختان، دل و خاطرۀ خوشی ندارد و در هنگام سوزاندن آنها تصور می
کند که در حال سوزاندن انسانهاست.
در «دره خرسها»
هر شب از
پشت پنجره «اسمر»(17)
چون شبحى
ديوانه در باران گذشت
و صاعقۀ
خيس زمستان
بر
پستانهاى رگ كرده اش شلاق زد
اسمر،
خواهرزاده و یا برادرزادۀ چالاک وجوان و زیبا روی زنده یاد
دکتر قاسملو است. زنی زیبا و پرشور و جوان، که شاعر او را
گهگاه با لباس کردی در حال عبور و مرور و یا دویدن در زیر باران دیده است. او در شعر خود تصویرِ گذرای اسمر را ثبت و ماندنی و او را تبدیل به یک عنصرِ
شعری کرده است.
در «دره
خرسها»
هر شب
شيارهاى خاموش
لبريز
سرودهاى عتيق
و دهانهاى
غبار شدۀ جنگاوران قرون مرده بود.
چنانکه گفته
می شود، ملاآواره، شاعر سرشناس کُرد و یاران پیروانش در این درّه سکنی داشته اند
به همین خاطر، این دره برای وفایغمایی خیال انگیز به نظر می آید و گمان می برد که
ارواح آنها در آنجا در حال عبور و پرواز است. او بارها و بارها به هر شیار و هر شکاف آن کوهستان سر کشیده و در بلندیها چشمهای خود را از تماشای افقهائی
پر صلابت سیراب کرده است. شبها، گاه خروش رعدها و کلاف منفجر شونده صاعقه های سرخ
بر روی دامنه های اطراف، گوشه هائی از نیروی لایزال طبیعت را به او نشان می داد. چیزهائی
بسیار متفاوت با آنچه که در زادگاه خود در دشت کویر دیده بود.... و زمان می گذرد....
حالا هشت
سال بعد است
«ابوبكر» در سرطان محو شد( 18)
با گذشت
هشت سال از آن زمان، به یادآوری دوستان می پردازد: کاک ابوبکراز اعضای دفتر مرکزی حزب دموکرات، در سوئد به درد سرطان جان سپرد. بسیاری از اعضای دموکرات مستقر در آنجا بعدها روانه خارج شدند و زندگی جدیدی
را در تبعید تجربه کردند.
«پولاد» به
شرابهايش پيوست(19)
پولاد،
گویندۀ و نویسنده دلیر کُرد در رادیو حزب دموکرات کردستان ایران
بود.
«سعيد» بر
تيغه خنجرش درخشيد(20)
سعید شاهسوندی،
که به سبب دستگیر شدن در عملیات فروغ، به سرنوشت عجیب و غریبی دچار شد و زندگی یی عکس زندگانی قبلی اش را آغاز کرد.
«حسن» زندگى را در سکوت تفسير كرد(21)
حسن، یکی
دیگر از اعضای بالای تشکیلات، که پس از جدایی از سازمان، به زندگی خاموش در تبعید روی آورد.
«مسعود» را گلوله ها بلعيدند(22)
مسعود عدل،
که به عنوان فرمانده در عملیات فروغ شرکت داشت و جان خود را در راه آرمان خویش از
دست داد.
«على» قلب دلاورش را(23)
بر دوربين
فيلمبردارى اش بر جا نهاد
دکتر مهرداد علوی طالقانی(علی)، قهرمان بسیار زبده کاراته، پزشک و عضو تیم
فیلمبرداری، که
در عملیات فروغ، به همراه منصور بازرگان و بسیاری دیگر جاویدنام شدند.
من در
شعرهايم تندر سياه مى نشانم
و جنگجويان
نبردهاى فردا
مسلسلهایشان
را روغن مى زنند
و من،
همچنان در حال سرودن هستم و جنگجویان آینده، در حال آماده شدن برای نبرد سرنوشت
سازند.
در «دره
خرسها»
تمام
زمستان برف و صاعقه مى بارد
و روح
«آواره» در پناه صخره ها مى گذرد.(24)
در این پاراگراف، شاعر دیگر در آنجا، که بعدها به علت تهدیدات و تهاجم نیروهای خانمان برانداز جمهوری اسلامی تخلیه گشت، حضور فیزیکی ندارد بلکه، تنها گهگاه به آنجا سفری ذهنی می کند: خانه های ویران شدۀ مجاهدین و دموکراتها در زیر بارش برف زمستانی و صاعقه ها هنوزهستند و روح ملاآواره و یارانش و همچنین دوستانی که در بین ما نیستند، اندوهگین از آنجا می گذرد.
در اینجا
خواندیم و تجربه کردیم، که در شعر می توان به بسیاری از اتفاقات و مطالب مورد نظر
پرداخت و آنها را با دیگران در میان گذاشت. نکته قابل تأمل در سطور نخستین شعر این است که وقتی بهار می آید او اولین برف
زمستانی را باور می کند.
مبارزۀ جدّی در سی خرداد شصت شروع شد و قرار بود چند ماهه رژیم خمینی سرنگون
شود ولی ماجرا طور دیگری ادامه یافت: موسی خیابانی فرمانده داخل کشوری تشکیلات و
یارانش در یک ضربه سنگین در بهمن سال شصت جان باختند و در اردیبهشت سال شصت و یک
ضربه به پایگاه محمد ضابطی و دهها مبارز دیگر، آخوندها و رژیمشان در برابر جنبش به
یک تعادل دست پیدا کردند و نیز رژیم حمله به کردستان را در سال 1361 شدت داد و در
اینجاست که سراینده در آغاز بهار برف زمستانی را باور می کند و می گوید زمستانی
آغاز شده که تا همین الان هم برف آن می بارد هر چند ایران کنونی آبستن یک جنبش
بسیار قوی است.
...اى انتهاى قرن!
اى انتها ى خميدگى و چرخاب هاى خاكستر
اى انتهاى مغلوب، برتو درنگ بايد كرد...
سفر دهم
تمام جوانى ام در جزير ها گذشت
دايره هايى
از شن
محصور در
آب ها
با طرح يك
ماه در آسمان
طرح يك
ستاره
طرح يك
نسيم با خطوط موازيش
[كه درست در نيمه هر روز ميوزيد]
و طرح يك
توفان كه بر آبهاى پير و خسته گرده مى چرخانيد
بی هيچ
غوغائى.
بازگشتی به دوران جوانی و نوجوانی است:
از سن بیست سالگی که زندانی می گردد، تا زمانی که در حال سرودن این منظومه است،(1368-1367)
فرصت چندانی برای زندگی کردن دلخواه را نداشته است. زندگی یک شاعر با حساسیت زیاد
برای تمام پدیده های زندگی با زندگی یک رزمنده که باید نقش سرباز انقلاب و مبارزه
را ایفا کند چندان ساده نیست. از سال 1353 تا سال 1368، پانزده سال است که سراینده
منظومه زندگیِ بسیار پر تلاطم و سربازگونه و در خدمت تشکیلات یعنی یک زندگی سخت و
تکراری و بسته بندی شده دارد. او بسادگی با چند سطر این شرایط را تصویر می کند: گویا در جزیره هایی بسیار ساده، محصور در آب و
دایره هایی از شن، با طرح یک ماه، ستاره و نسیم و طوفان، که هر نیمه روز می وزید......
در حقیقت، تصویرهای تقریبا پانزده سال زندگی در پایگاههای نظامی، کوه و کمر،
تشکیلات و تبعید و زندان است. ناگفته نماند که اینگونه زندگی کردن فوق العاده ساده
و دشوار است و رفته رفته تکراری می شود به این معنا که از برگها و تزئینات زیبا
تهی می شود و به کار در محیطی محصور(زندان، کوه و کمر و کمپ پناهندگی و پایگاههای
نظامی.... خلاصه می گردد و دیدگان ما در چنین محیط های ویژه، تنها چند دیدنی ساده
مانند: دوستان پناهجو، سلاحهای نظامی، بازجویان زندان، مسئولین و تحت مسئولین....
را می بینند. در واقع بیان چکیدۀ پانزده سال از بهترین و سبزترین سالهای دوران
جوانی اوست. این زندگی تنها با مدد اعتقادات مستحکم و می شود گفت دُگم سیاسی و
ایدئولوژیک قابل تحمل است و اگر در این زمینه ها شکی پیدا شود کار بسیار مشکل می شود
که همینطور نیز برای سراینده پیش آمد.
تمام جوانيم لبريز ستون هاى سنگى بود
و شمشيرها.
زندگی نظامی و سیاسی حرفه ای که با زندگی معمولی و عادی کاملا متفاوت است.
گاهی شعر
را نمی شود توضیح داد و واژه ها و تصاویری که در شعر برجسته اند، گویاترین زبان
برای درک محتواست.
در تمام
جوانیم
تنها باد
حقیقت داشت
باد نماد
ناآرامی و عدم استقلال و سکون در زندگی فردی و اجتماعی و درهم ریختن و به این سو و
آنسو بردن همه چیز است. کنایه از زندگی مبارزاتی و تشکیلاتی است، که فرد داوطلبانه
عمر خود را، در راه و نیمه راه و مأموریت.... سپری می کند(سفر، حرکت و آوارگی....)
باد سرد زندۀ
مرگ آور
مرگ آوری
باد مشخص می باشد و اینکه انسانِ پیوسته ناآرام و نامتمرکز، در مسیری که باد در
حال وزیدن است زندگی کند.در شرایطی که هر لحظه
باید در انتظار مرگ و خطرات بود و اساسا باید در ذهن از مرگ عبور کرد و خود را
شهید راه و آرمان پنداشت.
با گوى هاى
آهنين چرخانش
کنایه از
باد خردکننده و خطرساز، که ممکن است ملکولهای بزرگ و پرتوان آن، هستی انسان را
درهم بشکند.
باد كه صورت هاى ما را ورق ميزند
و انديشه
هاى ما را
زمانی که
در باد وزنده عبور و مرور می کنیم، وجود ما را ورق می زند، چهره های ما را تغییر می
دهد و فکر و اندیشه های ما را دگرگون می سازد. ورق زدن صورت میتواند نماد پیر شدن و ورق زدن اندیشه می
تواند نماد تغییر فکر باشد.
ستاره ها و سياست را
باد ستاره
ها و سیاست را ورق می زند و خطوط سیاسی افراد و گروهها.... را عوض می کند.
باد بي
توقف
باد رونده
بى بازگشت
بادی که سر
ایستادن ندارد، آرام و سکون نمی فهمد و بی بازگشت
است.
لبريز تبر
و دندان و شمع
تبر، خشونت
و بیرحمی باد را در برخی موارد شامل می شود. دندان نمادِ تهدید و شمع، سمبل
روشنایی و شاید هم سمبل مرگ، هنگامیکه بر گوری افروخته می شود.
و با طعم مشترك مذهب، ماه، زن و مرگ،
چهار عنصری
هستند که در باد وجود دارند: واژه هایی که در شعر و زندگی او نقش های مهمی بازی
کرده اند و در مسیر مبارزه آنها را حس کرده است.
بايد به سفر برويم.
سفر به
ذهنیات، ادراکات و خوانده ها و تجربه ها.....در اینجا و پس از مقدمه ای در باره زندگی جوانی، به سفری در زمانِ پس از مرگ
می رود و سعی می کند سفر مرگ را بازسازی کند. مرگ برای یغمائی کمتر معنای نیستی
دارد و بیشتر یک راز ناگشوده است که می تواند سرشار بسیاری وجودهای فلسفی باشد و
او در شعرهایش در کنار عشق و زندگی، همیشه از مرگ این چنین یاد کرده است. او تلقی
مذهبی از مرگ و ماجرای مضحک و ترسناک آخوندی آن را حتی در دورانی که یک مذهبی
معتقد بود رها کرده است ولی مرگ بعنوان یک وجود فلسفی همیشه برای او خیال انگیز و
سئوال برانگیز است و مانند مقوله فلسفی خدا و نه خدای مذهب، به زندگی عمق و معنا
می بخشد.
سفر كوتاه زندگي و سفر دراز مرگ12
تصورات و
تلقی از مرگ است: زندگی کردن بر روی زمین کوتاه است، ولی مرگ بیکرانه است.«امروز
که از دیر جهان درگذریم/ با هفت هزار سالگان سربسریم یا همسفریم» از آنجائیکه برای
مردگان زمان وجود ندارد، در سفر بی پایان و مبهم مرگ که دری ناشناخته و بسته است،
با همانهایی سربسر و همسفر خواهیم شد که در گذشته های دور و نزدیک به خاک پیوسته
اند.
شايد در راه ارواح گلهاى مرده را ملاقات كني.
او همه چیز را دارای روان ناشناس می داند(اشیا، حیوانات، درختان و گیاهان). در اینجا مانند یک آنیمیست فکر می کند و اعتقاد دارد که
هر چیز را روح و روانی است. در ضمن شاید توجه او به کشف جدید دانشمندان پیرامون گلهاست که آنها
از قدرت شناسائی برخوردارند. دانشمندان با وصل کردن
الکترود به گلهای خانگی که ما آنها را پرورش می دهیم و نگهداری می کنیم، به این
نتیجه رسیده اند: زمانیکه پرورش دهنده و یا نگهدارنده از کنار این گلها عبور می
کند، این الکترودها از خود واکنش نشان می دهند در صورتیکه وقتی بیگانه و ناآشنائی
از کنار آنها رد می شوند، هیچ نوع واکنشی بروز نمی دهند.
بنابراین،
می توان در عالم شعر اینگونه تصور کرد که در فصل برگریزان، زمانیکه برگ گلها به
زمین می افتد، ارواح آنها نیز مانند ارواح آدمیان از خاک کنده می شود و در دشتهای
ابدیت، جهان روانها و ارواح را عطرفشانی می کند.
می بینید
که در دنیای شعر، شناخت فلسفه، جامعه شناسی و روانشناسی و فیزیک.... به ما کمک می
کند که شعر خود را تواناتر و ماناتر کنیم.
جزاير فنا شده را
كشتي
هاى رؤيا را
[با بادبانهاى آه]
جزایری که در
آب فرو شده اند و از آنها اثری نیست. در اینجا در رابطه با مرگ، زمام
اندیشه و خرد را رها کرده است و جزایر فنا شده و کشتیهای بسیار کهن بر آبهای مه
دشتها و دریاهای مرگ با بادبانهایی از آه که تبدیل به رؤیا شده اند. کشتی از
رؤیاست و بادبانهای آن از آه تشکیل شده اند(تصویری سورئالیستی است).
صائب
تبریزی که در شعر به سورئالیست نزدیک شده بود، تصویری اینچنینی دارد: «ناخدای کشتی
می، نعرۀ مستانه است» بادبان کشتی "می" را، نعرۀ مستانه تصور می
کند.
عطر سياه گيسوان «ليلى» را (25)
شخصیت زنی
است، در ادبیات ایران و عرب(معشوقه و دلبر مجنون)
نمك رخسار «عبله» را (26)
نامی است
برای زنان در کشورهای عربی.
چشمان «عنيزه» را (27)
نامی دیگر،
که بر دختران عرب می نهند.*
در واقع
این تجربه های ذهنی،(لیلی، عبله و عنیزه) با برخی از تجربه های عینی شاعر در هم
آمیخته و شاید او جهان واقعی خود را با این رنگهای ذهنی رنگ آمیزی
کرده است.
خدايان
صدگانه مصری را
صد خدای
مصری مانند: آمون، آپیس، آنوبیس، هاپی، خونسو، موت..... را مقصود است، عبور از
تجربه های ذهنی، برای یافتن حقیقت و مروری بر
مطالعات گسترده ای که در بارۀ مذاهب مختلف داشته است. او در این سطور در ضمن گذرهای مطالعاتی و چیزهائی که او را به تأمل واداشته
است را نشان می دهد(گاهی لیلی و عنیزه و گاه خدایان مصری).
و «سخ مت» را با برق زرد چشمانش (28)
نام یکی از
خدایان مصر باستان بوده است.
شايد ژرفای
تاريك «اوروبوروس» را بنگريم (29)
نماد "اوروبروس"، به صورت مار یا اژدهایی که دم خود را در دهان دارد
نشان داده شده است.« پایان من آغاز من است». نماد تفکیک ناپذیری، تمامیّت، وحدت
آغازین، کفّ نفس؛ مسبب عروسیها، آبستنی ها، و خودکشی است. چرخۀ تلاشی و تجدید
حیات، نیرویی که خود را تباه و احیا میکند؛ چرخۀ ابدی، زمان دایره وار، بیکرانگی
فضایی، حقیقت و شناخت در امری واحد، والدین متحد آغازین، دو جنسی، آبهای اولیه؛
تاریکی قبل از آفرینش؛ تجدید عالم در آشفتگی آبها قبل از آمدن نور؛ توانش پیش از
فعالیت. در هنر مربوطه به آیین کفن و دفن، اوروبوروس مظهر بی مرگی و ابدیت و خرد
است. در برخی اساطیر، گرد عالم حلقه زده و به معنی حرکت دورانی آبهایی است که زمین
را در برگرفته اند. او هم نگهدارنده و حامی جهان است و هم به معنی مرگ در زندگی و
زندگی در مرگ است. ظاهراً بی حرکت است اما در همان حال پیوسته حرکت می کند و مدام
دور خود می گردد.* اوربورس در حقیقت ژرف ترین ژرفای ناشناس هستی و شاید
مفهومی از خداست که در سفر مرگ شاید راز آن بر ما گشوده شود.
«تيامات»،«كيريشا»،(30 و31)
"تيامات"،
مادرِ هستي از خدایان بابلی، به
دست "مردوک" که
خداوندگار
زمان است کشته شد و "كيريشا"
به الهه بزرگ و مادر
خدايان
گفته می شود.
«آناهيتا »، «ايزانامى »(32 و 33)
"آناهيتا"،
به خدای زن ايرانی و "ایزانامی"، به خدای زن
ژاپنی گفته می شود.
و رجوليت
قادر «شاه سلطان حسين»را(34)
هنگام فتح
آخرين بكارت
اشاره به شاه سلطان حسین صفوی می کند که به زنباره گی و بی لیاقتی مشهور است.*
در این قسمت رگه ای از طنز را می بینیم. شاه سلطان حسین صفوی آخرین شاه صفوی،
شاهِ آخوند مسلکِ زن دوستی بود که صدها دختر را به بستر خود کشانید و در کتاب رستم
التواریخ می توان زندگی مضحک او را بازخوانی کرد. اینکه چرا سراینده یکمرتبه از
اساطیر به شاه سلطان حسین می پردازد شاید استراحت دادن به ذهن و اشاره ای به طنز
در زیر بار سنگینی است که در این لحظات احساس می کند. شاید ذهن برای اینکه کمی
تنفس کند به این نکته می پردازد که در این منظومۀ عجیب هیچ چیز غیر ممکن نیست.
در زير نگاه تاريخ نگر«رستم الحكما» (35)
"رستم
الحکما"، نویسنده کتاب پر ارج "رستم التواریخ" *
مرگ چندان
ترس آور نيست،
اما در آن
آيا نام ها فراموش خواهند شد؟
نام
اقيانوس ها
ستاره ها
و نام شهر
ها،
کلافی در
هم پیچیده از خاطره های ذهنی، که به برخی از آنها با تأسف فراوان اشاره شده است. به برباد رفتن و کمرنگ شدن آنها به مرور زمان و در
نهایت، برباد رفتن آنها با مرگ. اگرچه شاعر هرگز از مرگ نهراسیده اما نگران خاطراتش است. او نمی خواهد حتی پس از مرگ خاطراتش بیرنگ شوند.
آيا خاطرات ما در زير آفتاب مرگ
چون عطر
خواهند پريد
شعرها، قصه
ها، ترانه ها
لهجه هاى
محلی،
آواى دهل
ها و سرناها
رنگ جامه
هائى كه پوشيده ايم
و نام
نخستين كسی را كه بوسيده ايم،
آيا در مرگ
تنها خواهيم بود؟
آه!
اى قدرت
ناپايدار جهان!
می بینیم
که ذهن در شعر، مانند کشتی بی لنگر و اسبی
مغرور و یاغی به اینسو و آنسو گذر می کند و از همه چیز سخن به میان می آورد.
نمونه ای
از وابستگیها و دلبستگیها که از زندگی بدست آورده و با آنها نفس کشیده است و اینکه
آیا، با چشم فرو بستن از جهان آنها را از دست خواهیم داد؟ در این بخش از کنکاش در مقوله مرگ و مرگ شناسی به زندگی و
خاطرات خود باز می گردد. خاطرات یغمائی خاطراتی معمولی نیست. او پدیده ها و
ماجراها را دیده ولی ذهن شاعرانه او آنها را تبدیل به بسته بندیهای خاصی کرده است
که گاهی واقعا نمی شود دانست ماجرا چیست ولی می شود آنها را احساس کرد.
در هيچ جا تنهايى وجود نداشت
پشت هر
بوته يخچال ها كار ميكردند
در ميان هر
دره كولر ها مى چرخيدند
در هر
گورستان جشنى بر پا بود
بر هر صخره
خبرنگار«پلى
بوى» در كمين عشقبازى مارمولك ها بود(36)
در هر غار،
ارواح ترومپت مى نواختند
در اعماق
دريا تراكتور ها مى غريدند
و بر فراز
ابرها
ريل هاى
جديد
ستارگان را
به يك ديگر وصل ميكردند،
از دریچه به
پایان قرن بیستم می نگرد: قرنی شلوغ و سرشار از ماشین، قرنِ بی حوصلۀ مرگبار و
سرگیجه آورِ و خونین، قرنی که تنهایی در ازدحام جمعیتها لول می خورد.... در برخی
از سطور به تصاویر سورئالیستی برمی خوریم که اوج دانش و صنعت را می گویند.
این شعر در سالهای پایانی قرن بیستم، در سالهای 1988 و هشتاد ونه نوشته شده
است. جهانی شلوغ در این سطرها تصویر شده است که در آن جاوئی برای تنهائی وجود
ندارد. جهان یخچالها و کولرها. اینکه شاعر روی یخچال و کولر تاکید نموده شاید به
این علت است که در عراق داغ یخچال و کولر دو وسیله ضروری و احتمالا پیرامون شاعر
همیشه وجود داشته است. سطرهای بعدی نخست ابتذال فراگیر پایانی قرن بیستم، سالهای
مرگ، سکس، موزیک مدرن آمریکائی را نشانه می رود و بعد از آن رشد دانش و پیشرفت
تکنیک و صنعت که جهان را از رمانتیزم و شاعرانگی خالی کرده و باعث تأسف اوست. در
هر حال اینها گوشه
ای از خاطرات ذهنی و عینی است، که از پی یکدیگر بر صفحه دفتر روان شده اند.
در هيچ جا
تنهايى وجود نداشت
و در
انتهاى قرن
در هر دل
خوكى خره كشيد
در این
شلوغ بازارِ صنعت و تکنولوژی، زوال انسانیت و اخلاق بزرگ شد.
جهان بى
فضيلت شد
جهان تهی
از ارزش شد و در حقارت فرو رفت.
و سوسياليسم شكست خود را گريست
کمونیسم،
با فرو ریختن دیوار برلین، زمین گیر شد. شاعر در مشرب
سیاسی از آغاز با اینکه مسلمان بوده گرایش قوی سوسیالیستی و طرفداری از زحمتکشان
را داشته و در سالهای جوانی فکر می کرده که شوروی و چین و کوبا و امثال آنها
کمابیش نمادهای سوسیالیسم هستند و از آنها دفاع می کرده ولی او هم به تلخی مانند بیشترِ
هنرمندان چپ، سرانجام دانسته که حقیقت چیز دیگری است.
هنگام كه
جام های لبالب خون
بر استواى
زمين درخشيدند
به جام
برهم زدن دو قدرت بزرگ جهانی اشاره دارد.(شرق و غرب، که در رأس آنها امریکا و
شوروی سابق بودند)
وما خود را به آسمان قلاب كرديم.
و ما در
این آشفته بازار، متأسفانه چاره ای جز آویزان شدن به اندیشه های مذهبی و
ایدئولوژیکی نداشتیم.
اى انتهاى قرن
اى انتهاى
خميدگى و چرخاب هاى خاكستر
اى انتهاى
مغلوب
بر تو درنگ
بايد كرد
در آنجا كه
مهربانی هايت سراپا چنگال و دندانست
و مردگانت
بر صندلى
هاى سياه
خورشيد
هايت را محكوم مي كنند
اى انتهاى
قرن
اى انتهاى
تيغۀ ساطور
در گرماى
گوشت
اى انتهاى
دروغ
بر تو درنگ
بايد كرد
و بر
ديوارهاى يخ بسته ات
در جستجوى
كتيبه اى ديگر بايد بود
و روزنى كه
از آن باد ميگذرد
باد وزندۀ
فناناپذير
كه جهان و
آدميان را در پرده هاى خود مي چرخاند
و لباس
پهلوانى را از اندام دروغ بر ميكند،
اى انتهاى
قرن
برتو
درنگ بايد
كرد!
مرثیه ای است دردناک برای پایان قرن بیستم و فضای سنگین و آلوده اش که ما در آن محکوم گردیدیم و بایستی برای عبور از آن راهی اساسی بجوئیم و طرح دیگری براندازیم. راهی که خوشبختی و تندرستی جهان را به ارمغان بیاورد، اگرچه پرپیچ و خم است و بسیار دشوار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر