شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۳

مازیار ایزد پناه چهار خاطره از کمال


مازیار ایزد پناه  چهار خاطره از کمال:
1- تازه از عراق به پاریس برگشته بود. در کتابخانه ای در مرکز پاریس همدیگر را دیدیم.تصویر آن دیدار همان است که فریدون مشیری سروده است: "درآمد از در خندان لب و گشاده جبین..کنار من بنشست و غبار غم بنشانید" . دفتری از اشعار خود را بهم
راه داشت. و در لابلای حرفها دفتر را ورق می زد و شعری می خواند.
فضای شعرهایش بسیار عمیق و گسترده بود و البته اندوهگین.
غزلی خواند که وزن و ردیف و قافیه آن در مصراع زیر که در خاطرم مانده است چنین بود:
در مرگ میزبانان مهمان سیاه پوشید
و همچنین غزلی که چند بیت آن در زیر آمده و من بر آن نیز آهنگی در دشتی گذاشتم که البته ا هیچگاه در جایی اجرا نشد.
شهری شکسته در باد شهری هنوز بر جاست
زآنسوی برف و بوران باغی هنوز پیداست
...
چون دانه های گندم در چنگ آسیابیم
اما هزار ریشه از ما میان صحراست

دریا نورد زخمی ساحل مزار ما نیست
خود را برآب انداز دریا همیشه دریاست

چند تا هم دو بیتی خواند :
سوار کشته ای بر زین اسبی
{این مصراع را درست به خاطر ندارم شاید چیزی شبیه به " تن خونین او آذین اسبی" )
نهم سر را به روی زین خونین
پر از گریه کنم خورجیبن اسبی

چرا همراه آفتاب کوه نرفتم
به قربون گل خوشبو نرفتم
همان ساعت که دایه لایه می گفت
چرا همراه لایه اش خواو نرفتم

یک وقت لبخندی زد و گفت این را هم گوش کن
خداوندا دل مو وایه داره
هوای دختر همسایه داره
{ ادامه اش را بخاطر ندارم}
و هر دو خندیدیم....
در ضمن حرفها پرسیدم راستی این چه شعری بود که برای مریم رجوی سرودی؟ چرا این کار را کردی؟ ( اشاره ام به شعری بود که در جریان "انقلاب ایدئولوژیک" برای مریم رجوی سروده بود) خنده تلخی کرد و گفت " دیگه.. طناب داری بود که به گردن من هم افتاد "

2- کمال شعر نادر پور و فریدون مشیری را دوست نداشت و در واقع آنهاا را به آن معنی که او شعر را تعریف می کرد واقعا شاعر نمی دانست. شبی در زمستان 1368 با دوستی که بسیار شیفته مشیری بود به منزل ما آمده بودند. آن دوست که او نیز بدرود حیات گفته است در دکلمه شعر تبحر بسیاری داشت و سالها پیش نیز از رادیو آثاری از او پخش شده بود. با کمال در باره شعر مشیری کمی بحث کردند. کمال گفت من آثار مشیری را شعر نمی دانم. و آن دوست هم گفت شما ظاهرا شعر های زیبای مشیری را نشنیده اید اجازه بدهید من چند شعر از اوبخوانم بعد قضاوت کنید و سپس چند اثر درخشان از مشیری را بهمراه ساز دکلمه کرد. در پایان نظر کمال را پرسید. کمال با لبخند گفت " بعد از شنیدن این آثار در نظر خودم متقاعد تر شدم "


3 - سالهای 69 تا 71 تقریبا می شود گفت همه شبهای آخر هفته را یکی دو ساعتی با تلفن با هم حرف می زدیم.. از سیاست و فلسفه و خلاصه از هر دری سخنی اما وقتی به شعر می رسیدیم من در برابر عظمت عمق و گستردگی نگاه و احساس شاعرانه او ساکت و سرا پا گوش و تحسین می شدم.
شبی که درباره غربت حرف می زدیم گفت بیا همین الان هرکدام چند بیت بصورت غزل درباره غربت بنویسیم. در ساعتی که پس از آن سپری شد من غزلی نوشتم که یک بیت آن اگر درست بخاطرم مانده باشد اینچنین بود: " بر شاخه ی زمستان آن پر شکسته می خواند ..با ساز مرگ گشتیم آوازه خوان غربت..". بعد هم باشور بسیار تلفن زدم و غزل را برایش خواندم. وقتی تمام کردم گفت حالانوبت من است و بعد شروع کرد به خواندن غزل غربتش.! فضای شعر و احساسش چنان دریایی سهمگین بود بود که واقعا غزل من در کنارش چون جویباری حقیر و کوچک می نمود. آن شب و در آن غزل من عظمت احساس و روح شاعرانه و توانایی کمال را با همه وجودم لمس کردم.

4-در آفتاب بهاری 13 آوریل 1994 به گورستان پرلاشز برای انتخاب و خرید آرامگاه او رفته بودم. بلاخره بعد از دیدن چند محل سر انجام محلی انتخاب شد. من بالای آن گور ایستاده بودم و به عمق آن که حدود هفت هشت متر بود نگاه می کردم . نا گهان بخاطرم آمد که سال گذشته در همان روز یعنی 13 آوریل 1993 به دیدنش در کلینیک آلفا رفته بودم یکی دو روز قبل از آن . دکتر او را برای بار دوم عمل کرده بود اما وقتی وضعیت سرطان پیشرفته او را دیده بود کاری نتوانسته بود بکند. به نظرم کمال هنوز نتیجه عمل را نمی دانست. تقریبا ظهر بود و برایش غذا آورده بودند اصرار می کرد که کمپوت دسرش را بخورم. نپذیرفتم. بعد درباره بیماری اش حرف زدیم گفت این بیماری مثل زندان است باید تا به آخرش را مقاومت کنی و تسلیم نشوی و بعد زمزمه کرد "ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما ...." ... کتاب "پیاده" را که تازه منتشر شده بود را از کنار تختش برداشت و در بالای صفحه اول آن نوشت " با آرزوی بهروزی برای مازیار و هنرش" و امضا کرد "کمال صفایی 13 آوریل 93 ".
همانطور که به ته گور خیره شده بودم زیر لب زمزمه کردم " این که بر گرد خورشید می چرخد
زمین نیست
جنایت است."

هیچ نظری موجود نیست: