لنگستون هیوز نامیترین شاعر سیاهپوست آمریکاییست با اعتباری جهانی. به سال ۱۹۰۲ در چاپلین (ایالت میسوری) به دنیا آمد و به سال ۱۹۶۷ در هارلم (محلهی سیاهپوستان نیویورک) به خاطره پیوست. در شرح حال خود نوشته است:« تا دوازده سالهگی نزد مادربزرگم بودم زیرا مادر و پدرم یکدیگر را ترک گفته بودند. پس از مرگ مادربزرگ با مادرم به ایلینویز رفتم و در دبیرستانی به تحصیل پرداختم. در ۱۹۲۱ یک سالی به دانشگاه کلمبیا رفتم و از آن پس در نیویورک و حوالی ِ آن برای گذران ِ زندهگی به کارهای مختلف پرداختم و سرانجام در سفرهای دراز خود از اقیانوس اطلس به آفریقا و هلند جاشوی کشتیها شدم. چندی در یکی از باشگاههای شبانهی پاریس آشپزی کردم و پس از بازگشت به آمریکا در واردمن پارک هتل پیشخدمت شدم. در همین هتل بود که ویچل لینشری، شاعر بزرگ آمریکایی، با خواندن سه شعر من ــ که کنار بشقاب غذایش گذاشته بودم ــ چنان به هیجان آمد که مرا در سالن نمایش کوچک هتل به تماشاگران معرفی کرد
اطلاعات بیشتر در باره گستون هیوز - ویکیپدیا
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شودو در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویشداشتهاند.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویشداشتهاند.
ــبگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنندتا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن،
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن،
آزادی رابا تاج ِ گل ِ ساختهگی ِ وطنپرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندهگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین ِ آزادهگان» برای من هرگزنه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین ِ آزادهگان» برای من هرگزنه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارهگان فراگستر میشود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند،
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند،
سیاهپوستی هستم که داغ بردهگی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بستهام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبردهام
که سگ سگ را میدرد و توانا ناتوان را لگدمال میکند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار،
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار،
که گرفتار آمدهام
در زنجیرهی بیپایان ِ دیرینه سال ِسود، قدرت، استفاده،قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوههای برآوردن نیاز،کار ِ انسانها، مزد آنان،و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ کارگرم، زر خرید ماشین.
من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،که با وجود آن رویا،
هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درماندهام. ــ آه،
ای پیشاهنگان!من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست میگردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادیترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود میخوانددر هر آجر و هر سنگ
و در هر شیار شخمی که این وطن راسرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستوجوی آنچه میخواستم خانهام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانههای تاریک ایرلند ودشتهای لهستان
و جلگههای سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادهگان» را بنیان بگذارم.
آزادهگان؟یک رویا ــرویایی که فرامیخواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شودــ
آزادهگان؟یک رویا ــرویایی که فرامیخواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شودــ
سرزمینی که هنوز آنچه میبایست بشود نشده است و باید بشود!
ــسرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،که این وطن را وطن کردند
،که خون و عرق جبینشان، درد و ایمانشان،در ریختهگریهای دستهاشان،
و در زیر باران خیشهاشانبار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیدهاند
ما میباید سرزمینمان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا میگویم،این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد میکنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم میبایدسرزمینمان، معادنمان، گیاهانمان، رودخانههامان،
ما مردم میبایدسرزمینمان، معادنمان، گیاهانمان، رودخانههامان،
کوهستانها و دشتهای بیپایانمان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گسترهی این ایالات سرسبز بزرگ را ــو بار دیگر وطن را بسازیم!
http://www.poets.ir/?q=node/322
http://www.poets.ir/?q=node/322
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر