پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

هوشنگ شفا. یاغی


یاغی

هوشنگ شفا

برلبانم غنچه ی لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی نه شوری
زندگی گوئی ز دنيا رخت بر بسته است
يا که خاک مرده روی شهر پاشيده است
اين چه آ ئينی؟ چه قانونی؟ چه تد بيری ا ست؟
من از اين آرامش سنگين و صامت عاصيم ديگر
من ازاين آهنگ يکسان و مکرر عاصيم ديگر
من سرودی تازه می خواهم.
جنبشی، شوری، نشانی، نغمه ای، فرياد هايی تازه می جويم.
من به هر آيين و مسلک که کسی را از تلاشش باز دارد ياغيم ديگر
من ترا در سينه اميد ديرين سا ل خواهم کشت
من اميد تازه می خواهم
افتخاری آسمانگير و بلند آوازه می خواهم.

کرم خاکی نيستم اينک بمانم در مغاک خويشتن خاموش
نيستم شبکورکز خورشيد روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که يکجا، يک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرين خورشيد افق پيمای روح خويش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هرروز
جويبارم من که تصوير هزاران پرده درپيشانيم پيدا ست
موج بی تابم که بر ساحل صدف های پری می آورم همراه
کرم خاکی نيستم من، آفتابم، جويبارم، موج بی تابم.
تا بچند اينگونه در يک دخمی بی پرواز ما ند ن؟
تا بچند اينگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را بزير چنگ پرواز بلندش د ا شت
آفتابی را بخواری در حريم ريشخند ش دا شت
گوش سنگين خدا از نغمه ی شيرين ما پر بود
زانوی نصف النهار از پايکوب پر غرور ما
چو بيد از باد می لرزيد.
اينک آن آواز و پرواز بلند و اين خموشی و زمين گيری؟
اينک آن همبستری با دختر خورشيد
واين همخوا بگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد
گرده ی من زير بار کهکشان هم خم نمی گردد.
زند گی يعنی تکا پو
زند گی يعنی هياهو
زند گی يعنی شب نو، روز نو، اند يشه ی نو
زندگی يعنی غم نو، حسرت نو، پيشه ی نو
زندگی بايست سرشار از تکان و تازگی باشد.
زندگی بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذ يرد.
زندگی بايست يکدم، يک نفس حتی، زجنبش وانماند
گرچه اين جنبش برای مقصدی بيهوده باشد.
زندگانی همچون آب ا ست
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گيرد.
در ملال آبگيری غنچه ی لبخند می ميرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند.
مرغکان شوق در آئينه ی تارش نمی جوشند.
من سر تسليم بر درگاه هر دنيای نا ديده فرو می آورم جز مرگ
من زمرگ از آن نمی ترسم که پايانی است بر طومار يک آغاز،
بيم من از مرگ يک افسانه ی دلگير بی آغاز و پايان است.
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنيده با شد.
من نمی خواهم به عشق ساليان پا بند بود ن
من نمی خواهم اسير سحر يک لبخند بود ن
من نه بتوانم شراب ناز از يک چشم نوشيد ن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.
قلب من با هر تپش يک آرمان تازه می خواهد
سينه ام با هر نفس يک شوق يا يک درد بی اندازه می خواهد.
من زبانم لال حتی يک خدا را سجده کردن
قرن ها اورا پرستيدن نمی خواهم.
من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آئين مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها ياغيم ديگر
ياغيم من، ياغيم من گو بگيرندم بسوزندم
گر به دار آرزوهايم بياويزند
گر به سنگ ناحق تکفير
استخوان شعر عصيان قرونم را فرو کوبند
من از اين پس ياغيم.
"هوشنگ شفا
"

هیچ نظری موجود نیست: