درنگ ميكنم!
هنوز دردهانم دريا آواز ميخواند
و در قلبم باران مي بارد...
سفر چهارم
جهان بى
نهايت است،
اجاق هاى
آسمان خاموش اند،
سرماى وحشت
بار خليج هاى ستارگان،
در معابر
زمان عابران بى چهره مى گذرند.
از نقطه نظر سیاست، فضا فضای پیروزی است و جنبش می گوید؛ با این عملیات، جنبش
برای همیشه تثبیت شده است زیرا نشان داده که زائده رژیم عراق نیست و مستقل حتی پس
از بستن قرارداد میان ایران و عراق به بنیاد رژیم حمله کرده و دیگر شکست یا پیروزی
نظامی مهم نیست و مهم پیروزی سیاسی می باشد. یغمائی در این زمینه چندین شعر پر شور
می سراید که سرود "ای فروغ جاودانه" و نیز قصیده بلند "باد دماوند"
از این گونه است ولی در درون دنیای شعری فضای مرگ آلود و
اندوهبار پس از عملیات در ذهن شاعر است، که مرگ
بسیاری از یاران را در خود دارد و بر همه جا سایه افکنده است. مرگ آنان و سوختن
آرزوهای دیرینۀ شان در راه رهایی، آنچنان دردآور و رنجبار است، که همه چیز از هویت
خویش تهی گشته است.
درنگ
ميكنم!
آيا انسان
تنهاترين است؟
آيا بوسه
هاى تو دروغ ميگويند؟
آيا روزى
چشمان تو مرا انكار خواهند كرد؟
و من برهوت
ناشناس را تنفس خواهم كرد؟
او به همه چیز در زیر این ضربه شک کرده است. در عمق همه چیز در حال لرزش است و
بهای مستقل فکر کردن همیشه رنج است. زنی را که دوست می دارد، در عملیات شرکت
جسته و او از مرگ و زنده بودنش بی خبر است، دو روز پس از پایان عملیات، توسط یکی
از همرزمان خود آگاه می شود، که او زنده است ولی زخمی شده است. طبیعی است، که در آن حال و هوا، شاد بودن بدون معناست
چونکه در کنار همسرش، دهها و صدها انسان دیگر بخاک افتاده اند.
وفا
یغمایی، پیش از ماجرای جداییِ*جمعی، که تمام اعضای تشکیلات
در سال شصت و هشت و شصت و نه و هفتاد از همسران خود جدا شدند تا بهتر بتوانند مبارزه
کنند، بخوبی
حس می کند و مطمئن است، که بعد از این عملیات، زندگی آنها متلاشی خواهد شد.علتش را نمیداند ولی احساسِ این را با خود دارد.
به باد مي
انديشم
به باد كه
گرداگرد خانه ما مى چرخد
باد كه
آينه را خواهد شكست
و گلدان
كوچك را خواهد خشكاند
باد كه بر
نامه هاى عاشقانه با تحقير خواهد گذشت
احساس می کند که بادی ویرانگردر اطراف خانۀ آنها در حال از هم پاشیدن همه چیز و مانع ادامۀ زندگی آنهاست. بادی، که آینه را می شکند، گلدان را می خشکاند و نامه های عاشقانه را زیر و رو خواهد کرد. این باد چیست؟ ایا واقعیت قانونمند زندگی آنهاست.
باد لبريز
ذغال هاى تفته و شك
بر پيشانى
سنگين و شانه هاى دردمند من،
باد
ویرانگری، که دردها و رنجهای جسمی و روحی را افزایش خواهد داد و پیشانی سنگین و
شانه هایی که دچار رنج عصبی هستند را سنگین تر و پردردتر خواهد کرد.* شک را می
بینم در عمق، که ناشی از ضربه سنگینی است که بر او وارد شده.
نه!
تسليم نمى
شوم
شورشی فردی، به سبب فروانی و سنگینی بار مشکلات است. هنگامیکه به ته خط نزدیک
می شود و همه چیز را پایان یافته می بیند، یکباره برمی خیزد، هر چند که این
برخاستن انرژی فراوانی از او می گیرد، ولی با بنیاد کردن نظمی نوین تر، آغازی
دوباره می کند که درحقیقت، این از ویژگیهای نیک او در زندگی بوده و هست. این بخش
از شعر روح سرودی پر شور را دارد. انگار کسی در میدان جنگ و در میان هزاران پیکر
بر خاک افتاده پرچمی در دست دارد و سرود می خواند. تصویرها بسیار دقیق و نیرومند و
تازه هستند.
چون پرچم
سرخى در ميدان
و مد
اقيانوس خشمگين
يا ترانه
هاى محلى كه زمان را خرد مى كنند
او
برخاستن خود را به چند سمبل قدرت تشبیه کرده است: پرچمی که برافراشته است و در
میدان می درخشد، مدِ اقیانوسی که بالا می آید و ترانه های فولکلور محلی، که
سرایندۀ آنان ناشناخته است، ولی در زبان و دل مردمان ماندگار و جاودانه هستند.
پیام آن؛
از دست ندادن امید، خالی نکردن میدان و پایداری در عشق و دیگر اصول مورد قبول است.
ميان اين
همه سكوت[با خارهايش]
به صداى
مردم دل بسته ام
به ریسمان
مردم چنگ می زند و به آنان پناه می آورد. آنهایی که بخاطرشان دار و ندارش را ارزانی
کرده است و با عصیان نهایی خودشان، گفتنی ها
را خواهند گفت.
ناقوسى كه
گل سرخ را برسينۀ آسمان سنجاق مى كند
تصویری
سورئالیستی، که فریاد مردم در آن به صدای ناقوس تشبیه شده است و امواج صدای آن در
آسمان می پیچد.
دستى كه درياها و پيانوها را در قلبم مى نوازد
این دست،
دست مردم است، که پیانوهای دریاگونه و دریاهایی را که امواج آنها به صدای پیانو
شباهت دارد، در قلب من به نوازش در می آورند.
و لبريز
فتيله و چخماق است،
و نوید
دهندۀ گرما و روشنایی و سرشار از شعلۀ امید و انقلاب است. یغمائی تا بیست و هشت سالگی در میان مردم خود زیسته و با آنان جوشیده است و
خاطرات بسیار زیبا از آنان دارد. در میان روستائیان دشت کویر در میان بلوچها و
یکسال در میان کردها و نیز در شهرهای مختلف و هنگام سفرهای فراوان برخوردهای زیادی
با مردم داشته است که خود میگفت : اگر فرصتی باشد دلم می خواهد تعدادی از این
خاطرات را بنویسم و زیبائی هائی را که در میان مردم دیده ام ثبت کنم. در این قسمت
از شعر او از این خاطرات و از نقش مردم کمک گرفته است.
درنگ ميكنم
هنوز در
دهانم دريا آواز ميخواند
و در قلبم
باران مى بارد.
شکیبایی می
کنم و امید دارم. این شکیبائی، ریشه در ظرفیت برخی از انسانها دارد و نشان دهندۀ
پایداری و عشق و امید است. از میان کلیتِ مردم به جزئی سفر می کند و این یک
تکنیک در کار اوست(سفر از کلی به جزئی و از جزئی به کلی) این بار جزئی، خاطرۀ زنی می
باشد که ذهن او را از زیبائی پر کرده است. اقیانوس، اقیانوس جهان و زمان است و بر
امواج این اقیانوس توفانی، او خاطره خود را بیاد می آورد. در این ترکیب دو زن با
هم ترکیب شده اند، بدون تردید یکی از آنها بیگانه است زیرا شاعر فقط از گذرگاه او
گذشته است و دیگری می تواند آشنا باشد. آیا دومی نمیتواند محبوب خود او باشد که
نامش از دو بخش پر طنین تشکیل شده است؟
هم عصر با من بر امواج اقيانوس زنى عبور كرد
كه جمجمه
اش شكوه سايه هاى رؤياها را با خود داشت،
هم عصر با
من بر امواج اقيانوس زنى عبور كرد
كه فضا را
زيبائى بخشيد
و نفسهاى
مرا كه از گذرگاه او مى گذشتم
هم عصر با
من بر امواج اقيانوس زنى عبور كرد
با نامى
چون تلالؤ دو سكۀ طلا
بر مرمرى
سپيد در نيمروز بهار
زني كه مي
بايست نامش را تنفس كرد
و قامتش
آشيان فاخته ها
و آوازهاى
شفاف بود
زني چون
ماهتاب
طالع در
هزار آينه.
در جای
دیگر خواندیم، که زنهای زیادی را به معنای واقعی دوست دارد و گهگاه، عاشقانه به
معنای کلی به این موجود و آفرینش آن می اندیشد. علاوه بر دلایل شخصی که به دوران
تازه جوانی باز می گردد، زن را موجودی مهربان، دوست داشتنی و قابل ستایش می بیند،
که زیبائیهای بسیاری در خود دارد: دستهای او سازنده، نوازنده، زندگی بخش و منبع
قوی ترین و غنی ترین لذتهای روحی و فیزیولوژیک هستند، خوشبختی آفرین و بارور کننده
اند. زن از دیدگاه وفا، موجودی است که مرد را مرد می کند و به آن هویت و ارزش می
بخشد، فداکار و بخشنده است و خلاصه اینکه به اعتقاد یغمائی
و بر خلاف بسیاری، زن نیمه ای
کاملتر از جنس مخالف خویش است. دیدگاه او دیدگاه فمنیستی نیست و به این خلقت از
دریچۀ سیاسی نمی نگرد و معتقد است؛ این موجود اگر جایگاه انسانی خود را بشناسد،
چهره زندگی دگرگون خواهد شد( رشد فرهنگی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و انسانی....)
در اینجا اشاره به زنانی دارد، که از انرژی مثبت و شادکننده سرشاری برخوردار
بوده اند. یکی از آنها زنی زیبارخ و رزمنده ای رشید است بنام "فرح کاسه
چی"، که شاعرهیچوقت حتی یکبار با او
گفتگو نکرده، زنی که با چهرۀ پرشکوه و معصوم و مهربانش، تاثیر خاصی بر او گذاشته
است و دومین زنی، که وفا یغمایی، شیفته اخلاق و رفتار و کردارو بخصوص معصومیت
سیمای او بوده، خانمی به نام "سمینا
اقبال" است، زنی نیمه ایرانی و نیمه پاکستانی، که با اندام کوچک و چهرۀ بسیار
معصوم و خندان خود در میان رزم آوران ارتش به مبارزه مشغول بوده است. سمینا، اصلیت
پاکستانی- ایرانی داشته و مانند فرح، دارای همسر و فرزند بوده است. این دو شیرزن
قهرمان، در امرداد ماه هزارو سیصد شصت
وهفت، درعملیات فروغ جاویدنام شدند. شعر در اینجا، ترکیبی از آن دو زن و سومین
است، که با چهره های منطبق به هم، از هم عبور می کنند و گاه پنهان می شوند و گاه
آشکار. گاه تبدیل به همسر خود او می شوند و گاه تبدیل به زنی دیگر و گاهی هم به
تبدیل به این دو نفر می شوند.* یغمائی از شهادت این دو بسیار اندوهگین می شود
و انگار پس از مرگ آنهاست که می فهمد، چیزی در زندگی او و از زندگی او کم شده است.
زمانی، که شعر بارور و آغاز می شود، سیما و موجودیت زن و زنانگی طبیعت و اشیاء
از هر بهانه ای برای نشان دادن خود استفاده می کند. این بهانه گاه، زن زیبای
رزمنده در میدان نبرد است، گاه چهرۀ های مهربان مردم روستای گرمه. گاه اکالیپتوسها
و درنگ پرنده بر شاخه های آنها را نقاشی می کند و گاه از حنجرۀ کارخانه و خیابانها
بپاخاسته میهن سخن می گوید....
آه!
نفسى
برآوريم
چه بسيار
است زيبايى هاى جهان
نام هاى
شگفت مردمان
با هجاهاى
راز آلودش
نام هاى
كوه ها، رودها و دشت ها
طعم خورشيد
و سايه
زمزمه
گياهان ناشناس
بوى خشك
ديوارهاى كهن
شهد
گيسوانى كه باد در سبد هاى نامرئى خود مى آورد
و شاعران
مى شناسند
حريق آذرخش
برفراز بوتۀ گل
[كه در تمامى اين بى پايان تنها يك بار مي شكوفد]،
ماه عريان
سرد
ستاره اى
كه به نيمه شب رؤياهاى مرا مى نگرد
ابرى كه
ابرى را دنبال ميكند
رهگذرى كه
رهگذرى را بى هيچ مقصود
هنگامى كه
ميان قلب و انديشه خود به خواب ميروم
ساعت ها
تاريك ميشوند
و دانش بر
پيشانى حقايق مهر ترديد
می كوبد،
وقتی از زیبایی و عشق سخن به میان می آید، فهم و درک آن ساده نیست بلکه آنچنان پیچیده است، که گاه خود شاعر نیز از درک آن در می ماند.
سمینا، زن رزمنده محجوبی را که در بالا از او سخن گفتیم در نظر بگیرید، زنی که هنگام راه رفتن فضا را از عطر زیبایی خود
سرشار می کند، با نامی مثل دو سکۀ طلا،
بلافاصله به زیباییهای دیگر پیوند می خورد: نامهای شگفت، نام کوه، طعم خورشید و
سایه، بوی خشک دیوار، شهد گیسوان، آتش آذرخش، ماه خوانا، ستاره ای که نیمه شب سوسو
می زند و ابری که دنبال ابر دیگر می رود......... در حقیقت، اینها همه دارای هویت
زنانه هستند،
در خود زیبائیهای زنانه دارند و انسان می تواند همواره به آنان، که مملو از
زیبایی هستند، بیندیشد.
نه!
با من سخن
از ابديت مگوئيد!
با درياهاى
شن و فراموشى اش
با دست ها
و جام هاى متلاشى اش
با آينه
هاى شكسته اش
با
درياهايى كه تنها خاطره اند
[بي جنبش
با موجهاى
مرده اش چون خمير سرد سنگ]
و بر علیه
از دست رفتن آنها سر به شورش بر می دارد و توجیه کردن مرگ آنها را تحت لوای مذهب،
دین، بهشت و .... به رسمیت نمی شناسد. در اینجا، سر سخن با شاعر مذهبی و یا غیر
مذهبی نیست، بلکه باید بدانیم که شعر، دفاع از زندگی و زیبایی است، دفاع از انسان
فناپذیر و حقوق پایمال شدۀ اوست.....دفاع از هر آنچه که هست و عاقبت نیست و نابود
می شود.
وظیفۀ خود
می داند، که از جزئیات بگذرد و کلیّت را بنگرد، از هر آنچه فناپذیر است به دفاع
برخیزد و از آنها بهره و الهام بگیرد و حامی و خدمتگزارشان باشد. بنابراین وقتی
مذهبیون، ابدیت مذهب را در مقابل آن قرار می دهند، پیچیده و مشکل آفرین می شود.
من از باد
جنوب ميگويم!
گذرا بر كف
ها و ناقوس ها
از هوا و
خون
سايه هاى
گندم و نخل
پروانه و
آفتاب،
من از جذر
و مد درياى زنده سخن ميگويم
از دندان
هاى سنگى دهان گشودۀ دره ها
چنانکه می
بینید به فناپذیرها باز می گردد، یعنی، همین واقعیت های اطراف ما در روی زمین است و
به رسالت خود، که همانا گسترش حقیقت و واقعیات قابل لمس است، جامۀ عمل می پوشاند.
از زنى با گونه هاى سيب گون
كه از جهان
چشم مي پوشم تا مردمك هاى او را بنگرم
كلام من
زنده و فناپذيراست
براى
زندگان و فناپذيران.
به همسر
خودش بر می گردد که زمینی و فناپذیر است و برای داشتن او از همه چیز چشم می پوشد.
با من از ابديت مگوئيد
با
بيابانهاى پوشيده از بطرى هاى تهى كنياكش
با نطفه
هاى مرده
عطر ملايم
ادرار مقدس قديسان
و با زمزمه
دعاهاى پرخاكسترش
كه خدا را
در دل انسان مى ميراند،
با من از
ابديت مگوئيد
شورش علیه
ابدیتی است که در آنزمان به ویژه در میدانهای جنگ ایران و عراق، زمزمه اش بسیار
است (بهشت، جاودانگی، شهادت....) او با صراحت و تیز بر آن می تازد و معتقد است که
ابدیت بایستی سرجای خودش باشد و مزاحمت و دردسر برای ساکنان زمین و زندگی مادی
آنان درست نکند، چونکه دخالت کردن آن سبب می شود که شیرینی حیات به تلخی و مرگ
مبدل شود.
من از زمين و عابران بى افتخار مي گويم:
خورشيد زرد
نيمروز
صداي سوت و
توقف اتوميبل ها
ضربات
كفشها بر پياده روها
و قافيه
هاى يكسان پاها در امتداد قصيده ى روز.
به همین
خاطر، بلافاصله به سخن گفتن از واقعیتهای ساده و زمینی، که پیش روی اوست بازمی
گردد و کوشش می کند که توجه خواننده را به زیبائی های بسیار ساده
و فراوانی که در همه چیز و همه جا وجود دارد جلب کند.
بايد نگريستن را آموخت.
درخت ها مى
بينند
سنگ ها مى
بينند
اما تنها
انسان نگاه مي كند،
بايد
نگريستن به چیزها را آموخت،
زيبايى
نان!
با چهره
ميانسال و با تجربه خود،
زيبايى
گوشت!
با سرخى
غليظش،
زيبايى
ماهى ها!
با عطرهاى
چربشان
چون
گردبادى در مشام،
زيبايى
كرفس و كلم و كاهو،
زيبايى
قاشق ها
با گودى
درخشان ماتشان
كه كرفس و
كلم و كاهو را به دهان مى برند
و از اين
همه خون
چون
بادبانى ارغوانى برگونه ها
و چون شعله
اى گرم برلب ها
زيبايى و
زندگى را مرئى مى كند،
بايد
زيبايى كارد و قرقره را شناخت
زيبايى
پارچه ها را
و زيبايى
بوى باستانى لباس هاى كهنه را،
بايد گرماى
درد را شناخت
بايد از
عابران نام هاشان را پرسيد
و گل هاى
ناشناس را شناسايى كرد،
سال 1364 خورشیدی، در پایگاهی حوالی پاریس، در شهر فرانکو ویل مسؤلیت
فرهنگی(در رادیو و نشریه) را عهده دار است و روزها، با دوچرخه به آنجا رفت و آمد
می کند. در "بازارِ روز"، که در هفته دو روز در آنجا دایر است، انواع و
اقسام میوه ها، کالاهای لبنی و خشکبار....، مورد توجه او قرار می گیرد و
ناخودآگاه، این تصاویر از نگریستن به آنها، به ذهن شاعر راه پیدا می کنند. او این
تصاویر و برداشتها را در ذهن خود ذخیره می کند.
همه چیزها زیبا و عجیب هستند، ولی ما طبق عادت با بی توجهی از کنار آنها می
گذریم و متاسفانه، زندگی امروزی کمتر اجازه می دهد، تا همه چیز را در خلال دیدن
درک و حس بکنیم چرا که اسیر برآورده کردن احتیاجات اقتصادی هستیم و بدون چاره و
راه گریز. آدمیان امروزی، با اینکه پیشرو و هوشیارهستند، ولی گرفتارند و اندهگین و
سرگردان، چون در حال تبدیل شدن به کالا هستند و ادامه این روند، نامعلوم و مبهم
است(خلاصه شدن در خود و اندیشیدن به سرنوشت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی....فردی)
براستی، اگر ما فرصت دیدن طبیعت را داشته باشیم و یا این فرصت در اختیارمان گذاشته
شود، می توانیم زیبایی کارد و قرقره و نان .....را بخوبی دریابیم.
این تکه به ما می آموزد، زندگی کردن در زمان حال را فراموش نکنیم و از لحظه
های بدون بازگشت غافل نباشیم، که شادی و آرامش را بهمراه دارند.
بايد زيبايى سالخوردگى را كشف كرد
عرفان
خستگى را
و جلال تهى
شدن از بودن را،
زمانی که
انسان آرام آرام پیر می شود و به مرگ نزدیکتر، جلال تهی شدن را تجربه و کشف می کند
و اندک اندک خیزابهای زندگی پس می نشینند و جای خود را به چیزهای مبهم و جدیدتری
می دهند.
بايد زندگي را آموخت
و آنان را
كه در اينهمه خون گمنام خود را فروريختند.
تمام
رفتگانی را، که به هر دلیل جان فدا کردند،(جدا از بحثهای سیاسی و استراتژیک) به
همین زیبائیهای فناپذیر پیوند می زند و تأکید می کند؛ که آنها به خاطر همین
زیبائیهای زندگی از آرامش و آسایش خویش عبور کردند.
دگرگونی و
انقلابی اگر صورت می گیرد به همین خاطر است، به خاطر به دست آوردن ساده ترین
چیزهای مادی است، برای اینکه مردم رها شوند و خشنود باشند، خوب تحصیل کنند، خوب
بنوشند، پیشرفت کنند، موزیک گوش دهند، برقصند و به آرزوهایشان برسند.... کسانی که
انقلابی هستند، برای همین چیزها در حال مبارزه هستند؛ نان و آب و هوای تازه....
ترا به خاك
مى سپارم اى زن
و آشيان
فاخته ها را!
و تلالؤ
سكه هاى طلا را،
ترا در
سايه هاى كلمات خود به خاك مى سپارم
آن جا كه
پرسه گاه من است،
ترا زندگى
به خونبهاى خود ربوده است
ترا زمان
در خود فروكشيده است
آنچنان كه
كوه ها و ستارگان را،
تو در ميان
هجاهاى رازآميز خطوط كوفى به سفر رفته ای
به یکی از
بخشهای مهم برمی خوریم، که در آن زنان در یکدیگر پیدا و نهان می شوند و بطور مشخص،
بار دیگر از "فرح کاسه چی" و "سمینا اقبال" سخن می گوید: از
مرگ گریزی نیست و تو در میان کلمات قرآن پنهان شده ای. این خطوط کوفی (قرآنی) را
در حرم "علی ابن ابیطالب" و "حسین ابن علی" دیده است و احساس
می کند، که آن دو زن به خاک پیوسته، در میان این خطوط پنهان شده اند. شاید در ضمن اشاره به قربانی طلبی و شهادت خواهی اسلام نیز توجه دارد. شعر دو بعدی
است و می توان نوعی احساس ظریف اعتراض را در آن یافت. در این چند سطر انبوهی حرف
ناگفته و عمیق وجود دارد. هولناکی زمان، که همه چیز را در خود می کشد و مرموز بودن
مذهب که در بسیاری موارد خون شهیدان را می طلبد. شعر با تصویرهائی عجیب ادامه پیدا
می کند. مثل یک فیلم پر عظمت است با سطرهائی که هر یک بسیار سنگینند و شاعر تلخی
واقعیت را می بیند. آنکه رفته، رفته است و باز نمی گردد. تلاش می کند با کمک شعر
رفتگان را حفظ کند و این شدنی نیست.
در ميان ديوارهاى مفرغى تقدير
شيپورهاى
آهنين
و ضربات
طبل هايى كه شهيدانش مى كوبند،
ترا
بازگشتى نخواهد بود
تو در ميان
چلچراغ هاى روشن به سفر رفته اى!
و جهان
ترا[شايد] در معرفتى ديگر ديدار خواهد كرد،
ترا به خاك
مي سپارم
تو ديگر در
آينه زيبائى هاى خود را نخواهى ديد
و من آينه
هايى را كه تو در آنها گذشته اى
تو به
ابديت آنسوى آينه ها پيوسته اى،
چشمان تو
تا ابد دو
شمع روشن خواهد بود
در پس
پنجره اى كه خاطرۀ توست
زيرا زندگى
اين چنين بود
زيرا مرگ
اين چنين است
و نام تو
از اين پس بر جوبارها خواهد گذشت
در آب هاى
عطر آگين مرگ
و سايۀ
عريانت بر اسب هاى خاكستر خواهد تاخت
در ابديتى
تاريك...
مرثیه ای
برای همان دو زن مبارز است با الهام از آنها، که
گرامی و عزیز بوده اند و بخاطر ایدئولوژیک بودن آنها در بارۀ شان چنین سروده است. در
این تکه شعر به تصویرهایی از مرگ بر می خوریم، مرگی که پیام آور زندگی و زیبائی
است. زیبائیهایی که در هر یک از آنها زیبائیهای دیگر موجود است و خشنودیها و
خوشبختیهای بزرگ را به دیگران ارزانی می کند.
درميان باد مى ايستم
عريان چون
ماه سرد
و باد
سراسر آينه هاست
و سرگذشت
من كه در باد ورق ميخورد
میان باد
می ایستم، بادی که از گذشته به آینده می وزد، لخت مانند
ماه و باد، بصورت صفی از آینه های جیوه ای و لغزندۀ متصل به هم در دو طرف من در
حال حرکت کردن و نشان دادن خاطره ها و گذشتۀ من است و من، حیرتزده در حال نگریستن
به سرگذشت در حال ورق خوردن خودم در این باد و طوفان سیاسی و انقلاب هستم.
بادِ وزندۀ
بى بازگشت،
بادی که در
حال وزیدن و بی بازگشت است.
به جستجويى
غريب وار در فضا بازو مى چرخانم
بازوانم را
در هوا گرد سرم می چرخانم و تو دلبر و محبوب
گمشده ام را جستجو می کنم.
تنها باد
سر برسينه ام مى كوبد
ولی،
متاسفانه به جز باد هیچکس را نمی یابم.
تا درعبور
خود مرا تفسير كند
تا با عبور
کردن از من، تفسیر و معنایم کند.
من از تفسير خود در مانده ام،
تو لبريز
ستاره ايستاده اى
سرشار دار
و بوران خون داغ
سرشار
آسمان و ابديت
و زمين كه
اقيانوس هايش را مي چرخاند.
دوباره به محبوب و همسرخود باز می
گردد و او را به تصویر می کشد، زنی که به ایدئولوژی و ابدیت، ستاره و شهادت.... می
اندیشد و به آنها ایمان دارد ولی سرشار از زمین است. شاعر این تصویر را به او می
دهد.
با خود مى انديشم:
بايد عددى
بود در ميان اعداد؟
يا واژه اى
در ميان واژه ها؟
و خود را
باز مى يابم
با
استخوانهايى از فلز
عضلاتى از
سيمان
و اعصابى
با شبكه هاى سيم هاى در هم مسين
زيرا
سالهاست
كه سهم ما
را از تمامى خورشيد و باد
ديوارهاى
صبور و سيم هاى خاردار تعيين مى كنند،
شاعر می سراید که با خودم فکر می کنم؛ بایستی عدد و یا واژه ای
بود در میان عددهای دیگر. عددی که حضور مادی دارد. در این زمانه که من اینگونه
ارزیابی می شوم، شاید انسانی کاملا تشکیلاتی یا انسان تشکیلاتی که یک عدد است
در میان اعداد و نه
متشکل از
گوشت و پوست و روح و عصب ، بلکه، عضلاتم سیمانی و فلزی هستند و اعصابم شبیه سیمهای
مسین اند تا اینطور نیرومند باشیم و قدرت مشترک
تمامی ما در خدمت یک آرمان باشد، مانند یک ماشین نیرومند سیاسی و نظامی زیرا، خیلی وقت است که سهم ما را از زندگی و هر آنچه در آن هست، دیوارها و سیم های
خاردار جبر، دیوارهای خانه های تیمی و پایگاههای نظامی سمت و سو
می دهند.... بخش بعدی بدون شک برداشتی از زندگی طولانی تشکیلاتی است.
زندگانی و گذرانی سخت و تکراری در شرایطی دشوار. بدون شک کسانی که سالها گذرانی
مثل زندگی شاعر داشته اند، معنای این سطرها را بیش از دیگران درک و حس می کنند.
در هر
سپيده دم هنوز سنگين
رشته ای از
نور
جامي كوچك
از هوا و قرصى نان خونين سهم ماست
تا آن
هنگام كه شب
بر فراز
ديوارها آشكار شود،
و در اين
روزها به انتظار شب
روز را
ميگذرانم
زيرا جسم
در نياز خويش متوقف ميشود
و خواب
تنفسى است بزرگ.
بخش بعدی به نظر میرسد تلاشی باشد برای جدائی از دلبر. دلبری که شاعر با ذهنیت
شاعرانه خود او را ساخته است و تبدیل به زن برتر زندگی خود کرده است. دهها غزل و
شعر برای او سروده و او را از یک زن زمینی تبدیل به یک هویت غزلگونه و غیر خاکی
کرده است و این در ادبیات سابقه زیادی دارد. در اینجا تلاش می کند تا حقیقت را
دریباد و از سنگینی اندوه خود کم کند.
با اين همه
به تو مي
انديشم
هنوز گاه
به تو می انديشم
به آنچه كه
بودى
و آنچه كه
ساختم
ميخواهم
تمام حله هاى رؤياها را از تو برآورم
ميخواهم
عريانت كنم
با تيشه اى
تلخ،
مي خواهم
واقعيت ترا بنگرم
چون آن
سپيده دم
دوباره،
بخاطر چیزی که در حال از دست دادن آن است، به نوعی دست به شورش می زند و از شدت
علاقه تلاش می کند، که با عصیان خود او را را آسانتر از دست بدهد و به او می گوید:
تو را من با لباس رؤیاها پوشاندم و حالا می خواهم با عریان کردن تو، واقعیتهای
پنهانت را ببینم، تا آسانتر فاصله بگیرم و جداشوم.
كه با دهانى بويناك صبح را آغاز كردى
و خونى
خسته در سراپايت مى چرخيد
تهى از هر
ترانه و هر شراب،
به حيرت
ترا نگريستم
دريغا از
بيداريت
و در آندم
كه ديگر بار جامه اى از خيال پوشيدى
مانند
آنروز صبح، که وقتی از خواب برخاستی، خیلی خسته بودی، دهانت بویناک بود، خسته و
پژمرده به نظر می رسیدی و هیچ ترانه و شراب و شور و حالی در تو نبود. با این همه اقرار می کند که محبوب جامه ای از
خیال دارد و کلمه دریغا نشان آنست که در تلاش خود ناموفق است پس سعی می کند به
چیزهای دیگر فکر کند و از خلاصه شدن در محبوب احتراز کند اما و باز به آن شمع عشق
که در دل اوست باز می گردد.
هنوز گاه
به فراخی جهان می انديشم
به قاره ها
و اقيانوس ها
به خيابان
ها و خانه ها
به شادى و
اندوهی ديگر
هنوز گاه
به تنفسى ديگر مى انديشم
و آوازى
ديگر
بر دل من
هنوز اما شمعى ميسوزد
كه از خون
مايه ميگيرد
به خاموشى
اين شمع مى انديشم.
دنیا فراخ
و پهناور است و علاوه بر آن، عشق و تنفس و آغاز دیگری هم ممکن است. هنوز شمعی در
درون من در حال سوختن است و گاهی به خاموشی و انتهای آن فکر می کنم.
به شبى نه چندان دور
[با خود مى انديشيدم]
به شبى
توفانى ترا
از
اقيانوسى سهم باز يافته ام،
باز سخن ازیار
به میان می آورد، زنی که سالها با او زندگی کرده و در حله ای از رؤیاها و خیالات
پیچیده و واقعیت مادی او را به شکلی در آورده، که دلخواه خودش بوده است. همچنین به شبی
اندیشه می کند، که او را در اقیانوسی خشمگین پیدا کرده است، "اقیانوس
خشمگین"، کنایه از پیچ و خم های بسیار است، کنایه از
جهانی پر توفان، که یغمائی آن را خوب می شناسد و یافتن دلبر را به باز یافتن کسی
از اقیانوس تشبیه می کند.
يا به نيمروزى خونين
در قرنى
گمشده
از برق
تيغه هاى شمشير ها،
دلبر، مشهدی-
سمنانی است، به همین سبب به شوخی او را به مغولها نسبت می دهد و غیر مستقیم به
دیدگان او، که بی شباهت به چشمان مهاجمان مغول نیست اشاره می کند. طنزی در این میان هست که مغولان اگر چه به خراسان حمله کردند ولی در برق
شمشیرهای خونریزشان چشمان ترا برای من در قرنهای بعد بیادگار نهادند.
با خود مى
انديشيدم
در جزيره
اى بى عبور
و در ميان
درخت و سنگ
تنها تو
زبان گمشده ام را مى شناسي
احساس
فلسفی و قلبی انسان به انسان دیگر است: با خود فکر کردم در این زندگی سراسر رنج و تنهائی درونی، تنها تو مرا درک می کنی. گوئی ما در جزیره ای زندگی می کردیم و در این غوغای زندگی تنها بودیم
و گرداگرد ما و درختان و ساحل
جز دريا و
آسمان حكايتى نيست،
به
فناپذيری خود، دل خوش داشته بودم،
با خود مى
انديشم
در گذر سال
ها
همواره
راهى شدم تا بر آن بگذرى
حصارى شدم
گرداگرد تو
تا در آن
بيارامى
سقف و ستون
و دريچه و سراى تو شدم،
سالیان
سال، راهی شدم، که تو از آن عبور کنی، تو را اعتماد به نفس بخشیدم. با تمام وجودم در
اختیارت بودم و حامی و تکیه گاه، تا در آرامش و آسایش باشی.
دريغا!
ترا اما
باد ربود
ترا ارواح
مردمى غارت شده ربودند،
قبيله اى
كه تا نهايت ساطورها تكه تكه شد
ولی افسوس
که ترا جبر ربود، ترا مردمی پایمال شده و ستمدیده ربود و تو بایستی، بخاطر خوشبختی
و رسیدن آنها به آرزوهایشان، در این شرایط تاریخی قربانی شوی و چاره ای جز قربانی
شدن برایت وجود نداشت.
قبیله، می
تواند به انجمن، سازمان و یا گروه سیاسی هم اطلاق شود. همانطوریکه در تاریخچۀ
سازمانهای سیاسی معاصر آمده است؛ بسیاری از گروهها و انجمن ها....، از ناحیه های
مختلف مورد تهاجم مستقیم و غیرمستقیم واقع شده اند.
قبيله اى كه مرا عريان مى خواهد
بي جامه و
جايگاه
این قبیله
تبدیل به سازمان سیاسی پیشرو می شود، که در کنار آن به مبارزات خود ادامه می دهد.
قبیله ای که مرا بی جامه و جایگاه می خواهد و تهی از زندگی مادی و فردی به رسمیت
می شناسد. در عرفان نیز، بی نیازی و عدم وابستگی، یکی از شروط پیمودن راه شناخت و
کمال است، که رهرو بایستی از آن پیروی کند. در سازمانهای سیاسی نیز تشکیلات اصل است و فرد باید همیشه در خدمت و حل شده در
تشکیلات باشد و نهایتا در صورت لزوم قربانی شود.
و دستهاى خسته اش در تيره شب
تنها قلب
ما را يافت،
در این شب
تیره، تشکیلات که در تنگنای مشکلات قرار دارد، جز قلبهای
ما که بر آن چنگ بزند، چیز دیگری نیافت.(مردمی هستند و جنبشی هست و ما هستیم و تضاد بین عشق و منافع فردی و عشق
بزرگ و منافع جمعی، که در عین توانایی و قدرتی که از آن برخوردار بود، چیزی جز
قلبهای ما برای پرداختن و قربانی کردن نداشت)
و من
خاموشوار برجاى ماندم
در آنان
و با آنان
تا ابد.
من قبول
کردم و پذیرفتم با آنان ماندن و بودن را تا همیشه.
از همرهى عشق زايد
از همرهى عشق زايد
و از عشق
رنج
پس چون
كرگدن تنها سفر كن(6)
گفتاری از
بودا است.*
من اما
سراسر دل بودم
سياره اى
بودم تنها
سرگردان در
لايتناها
تصویرهایی عاشقانه
است خطاب به دلبر،
که احساس می کند، برای همیشه در حال از دست رفتن است.
و يافتمت
و عشق زاده
شد.
در پرده هاى هوا
گرداگرد
يكديگر چرخيديم
زائرانى هر
يك كعبۀ آن ديگر
عاشقانى
معشوق
و چه
توفانها بر من گذشت
تا مفهوم
زن را در تو لنگرگاهى بجويم
و خيمه اى
برافرازم،
ساختن عشق
را منظور است، چونکه عشق را باید ساخت و برای گم نکردنش از آن
پرستاری کرد. اگر چنین نشود، ممکن است که با یک غفلت
ناگهانی سرد شود و به خاموشی گراید. البته در دوستی های ساده نیز وضع به همین صورت
است. قدما گفته اند؛ دوست یافتن آسان و نگه داشتن آن سخت است.
من از تمام
جهان
دل خود را
چون هوا مي خواستم
تا نسيم تو
در آن بگذرد
و خود را
سراسر سكوت
تا صدای تو
در آن موج زند
تنها صداى
تو!،
جهان اما
سراسر در شوكران برآمد
از دنیا
چیزی جز تو و زیبائیهای تو نمی خواستم ولی، جهان ناگهان زهرآگین و تلخ شد. شوکران،
گیاهی ست که از آن زهر تولید می کنند و سقراط ،* توسط آن خود را از پای
درآورد.
نسيم چون
پولادى منجمد
نسیم که
سمبل نرمی و نوازشگری است، تبدیل به پولادی سرد و منجمد شد.
و تو
خاكستر شدى و عشق در من به شك آلوده شد.
تو سوختی و
خاکستر شدی و نگاه من به رابطه های عاشقانه و
عشق، آلوده
به ناباوری و تردید شد.
ترا به خاك مي سپارم اى زن
ترا كه
نگاهت قفس راز بود
و قلب من
پرندۀ آوازخوان آن،
ترا به خاك
مي سپارم.
در اینجا خاکسپاری پیش از مردن دلبر است، که نگاه زیبای او به زندان و قفسی، که قلب پر راز شاعر در آن گرفتار آمده تشبیه شده است.
چه كسى جهان را به روسپى خانه برد؟
چه كسى
ستاره و ماه را به روسپى خانه برد؟
عصیان
دیگری است بر علیه اینکه چرا این عشق سوخت و خاکستر شد، چرا جهان اینگونه شد، چرا
ارزشهای جهان اینگونه هستند، که ما نمی توانیم در آن نفسی به راحتی برآوریم و به
آرزوهایمان برسیم و چرا پدیدۀ عشق، اینگونه بازیچه قرار می گیرد و ویران می شود؟
ازكوه سخن ميگويند
اما با
جسد!
از دريا
اما با اشك
و از رود
خون
واژه هایی
هستند که شاعر را آزار می دهند.... اشاره است به کوهی از اجساد رفتگان، رودی از
خون جاویدنامان و دریایی از اشک برجای ماندگان.
در دقايقى كه هر ثانيه، موريانه ايست خونخوار
و كركسان
سفره چاشت خود را
با پاره
هاى اندام آدميان آرايه مى بندند
و زمين
در سايه
نخل هاى مجروح از عفونت جامه مي پوشد
تصویرهایی از گذر زمان و جنگ ایران و عراق.... است، که کرکسها از اندام کشته های جنگی شکمهای خود را سیر می کردند و بر اثر بمبارانها، نخلستانهای دو کشور می سوخت و خاکستر می شد.
تصویرها
اگر توجه کنید، در یکدیگر می لغزند و هر لحظه ذهن به جای دیگری می رود و شاعر با
زیرکی و مهارت، آنها را کنار یکدیگر آورده است.
تنها نبودم
من
تنها نبود
زندگي
مرگ در
معابر پر ازدحام
افراخته
قامت نمي گذشت
و در آفتاب
زندگي را
آبرويى بود
[يا شايد
به عبث
در بلاهت
دل انگيز خويش چنين مى پنداشتم]
زندگی در
دوران کودکی و نوجوانی برای من اینگونه و مرگ نیز، بدینسان دریده چشم و گستاخ نبود.
و جهان عريان شد
عريان شد
جهان
چيزى برآمد
چيزى غروب
كرد
ولی، من در اشتباه بودم و جهان عریان را نمی شناختم تا جهان
لخت و
عریان شد و در چنین وضعی ، ارزشها نیز عوض شدند و جهان، جهان دیگری شد.
چيزى ذوب
شد
پس آنگاه
مرگ برافراخته
قامت را يافتيم
با رجوليت
برافراشتۀ مشروعش
و قطرات
متبرك مغرور ادرارش
به هنگامي
كه زندگى در درختان پناه مى جست.
آنزمان،
مرگ را با قامت ایستاده دیدم با رجولیت برافراشته اش. تصویری تلخ و خنده دار از
آلت تناسلی برافراشته، در حال ادرار کردن و راه رفتن است.
زمانی که
زندگی مانند انسان و یا میمونی وحشت زده از هراس مرگ، به تاریکی درختها پناه می برد.
متبرک از
این رو، که در بسیاری از فرهنگهای مذهبی، جنگ و تبلیغ دولتها....، مرگ را احترام
می کنند.
چيزي غروب كرد
بركتيبه
هاى جهل
زندگی
نامشروع اعلام شد
و زندگی با
ترازوى مرگ سنجيده شد!
چیزی تمام
شد و زندگی با ترازوی مرگ مورد ارزیابی قرار گرفت. اشاره به تقدس مرگ دارد، که در
شعر همیشه آزاردهنده است. در مذاهب و مکاتب سیاسی و بازار فروش شربت شهادت....
البته، بگونه ای دیگر از آن بهره برداری می شود.
«گاه ملتها
ناچار می شوند با تبلیغ مرگ در میدانهای نبرد بجنگند و برای آزادی و رسیدن به حقوق
پایمال شدۀ خود جان خویش را از دست بدهند و گاه نیز مانند دولتها، درصددند تا از این روش، برای حکومت کردن مشروعیت دست و پا کنند که
نمونه روشن آن را در تاریخ معاصر کشورمان پیش رو داریم و آنرا دهها سال تجربه کرده
ایم و می بینیم که چگونه از "شهادت" و تبلیغ آن، بعنوان حربه ای
ضدانسانی استفاده می شود.»
در مقابر
تاريك
و در مقابل
سرهاى بريده
زندگان با مردگان[مقدس]
عشق ورزيدند
تصویری است
از تسلیم پیکرهای انسانهای زنده به تفکرات و مردگان قرون و اعصار، که سمبلهای تقدس
مرگ هستند.
مرگ هر كودك
درست در
لحظۀ تولد جشن گرفته شد
در این
فرهنگ، هر کودکی که به دنیا می آمد، پدرو مادر و خویشان و بستگان، برای رسیدن به
آرمان خودشان، آرزوی شهادت او را می کردند.
و در ميان پستان هاى تو
كركسي سياه
آشيانه ساخت.
مرگ آنقدر فراگیر و مقدس جلوه داده شد، که دیدم حتی در میان دو پستان تو آشیانه ساخته و تخمگذاری کرده، و در حال پرورندان جوجه هایش است.
در تمام
شب!
در تمام
شب!
باد وزيد
و آينه هاى
سرگردان در آسمان پرواز كردند
تهي از هر
تصوير
تا ابد.
آسمانی، که
پر از پرواز آینه هاست. آینه هایی بدون تصویر، در حال پرواز.( نمادی روانشناسانه
از مرگ)
در تمام شب!
مردان بوى
گرازان شهوت زده
و زنان گند
ماده گاوان به فحل آمده را پراكندند
تصویری است از جهانی غیر انسانی، که همه چیز را فرو کشیده است. در این فضا،
مردان بوی گرازان شهوتران و زنان بوی گندِ گاوهایِ ماده، که آماده جفتگیری هستند را
می دهند.
درتمام شب!
درتمام شب
باد وزيد
شاهد جهانی
است، که مشروعت ندارد و قابل پذیرش نیست. جهانی، که در آسمانش پرواز آینه ها مشاهده می شود و در زمینش وضعیت بگونه ای دیگر
است.
و هيچكس به مشروعيت زمين نينديشيد
و آنقدر
همه غرق در اندیشه های مرگبار و شناخت مرگ
و احترام به آن بودند، که هیچکس به زمین و خاک، و فلسفه آفرینش آن نیندیشید.
و رسولان
مجروح با زخم هاشان تنها ماندند.
و پیام
آوران زندگی، با زخمها و رنجهاشان تنها ماندند و کسی به آنها توجهی نکرد.
درتمام شب!
زمان در
جهل تخمير شد
وزان در
باد
دو باره به جنگ و قوانین خشونت بار آن اشاره می کند و همچنین تبلیغاتی که از سوی گردانندگان و گرم کنندگان تنور جنگ ایران و عراق به آن دامن زده می شد و باد آنرا پراکنده می کرد.
و ديوانه
آسا گذشتم
بر لخته
هاى مدفوع و احشاء مردگان
و گلوى مرد
ناشناسی را دريدم
من، مانند دیوانه ای بر لخته های مدفوع و خون و رودۀ مردگانی که در این باد دریده و پاره شده بود گذر کردم .
در اینجا، با وجود اینکه تا کنون کسی را نکشته و
مجروح نساخته است، در عالم تئوری سخن از دریدن گلو و یا از پای در آوردن مردی به
میان می آورد، که به اجبار و بخاطر تقدس انقلاب و تقدس مرگ، در جهت مقابل، آنرا
بقتل می رساند. در حقیقت شاعر در این سطر خود را در دیگران می بیند و
دیگران را در خود و از بیرحمی جنگ سخن می گوید. او مردی را که در میدان جنگ کشته
می شود، با یک برگشت به پس، کودکی می بیند که مادری او را پرورده است.
كه هنوز
نواى لالايى اش در گاهواره هاى كودكى اش مى وزيد.
هر انسانی
هر چند بزرگسال(چهل، پنجاه و شصت ...ساله)، روزی بچه ای شیرخواره بوده و مادرش او
را در آغوش می فشرده و دوست داشته است ولی
جای تعجب است، که چگونه آن بچه های خرد و
بیگناه، تبدیل به انسانهایی چنین هولناک می شوند و از دو طرف یکدیگر را می کشند و
می درند و دست به جنایتهای فراوان می زنند. بطور خلاصه؛ خودش را در چهرۀ ای منفی
به تصویر کشیده و حتی بصورت یک انسان انقلابی ِ بیزار از کشتار، در چنین فضایی بر
مدفوع و لخته های خون می دود و گلوی کسی را می درد، که هنوز نواى لالايى اش در
گاهواره هاى كودكى اش مى وزد. زمان را حذف می کند و مرد چند ده ساله، به کودکی
شیرخواره تبدیل می شود.
بايد بروم
تا نهايت
جنون زرد!
تونلی از جنون و دیوانگی باز می شود ، که شاعر رنگ آن را زرد، بنا به علاقه ای که به این رنگ دارد انتخاب کرده است. با دیدن این رنگ، احساس آرامش می کند و بسیاری از وسایل شخصی مانند تنپوشها و آشیانۀ الکترونیکی(وبسایت) او نیز زرد رنگ است و "دریچۀ زرد" نام دارد. کسانیکه خصوصیات فردی او را می شناسند، می دانند که این رنگ را بسیار دوست دارد و شاید به همین سبب، برای شناساندن جنون، رنگ زرد را در تونلی سرگیجه آور، بر دیگر رنگها ترجیح داده است.
در تمام شب!
باد وزيد
ستارگان فرو ريختند
و مرگ
رقصان
با جامه
هاى زردش
بر جمجمه
ها طبل زد.
تصویرها مانند همیشه در حال لغزیدن بر یکدیگر و دویدن هستند. از جنگ خانمانسوز ایران و عراق و فضاهای هولناک آن به عملیات فروغ باز می گردد و گویی مانند رنگین کمانی که از آسمان روی زمین خم می شود، شاهد صحنۀ های عملیات در طول سه روز و سه شب می باشد:
همرزمان
کشته شدند و مرگ در آن بیابانهای خشک و داغ، با دستهای خود در حال طبل زدن بر
جمجمه های آنها بود و من رویاروی ماه،
که بدر کامل بود ایستادم.
و من
رویاروی بدر تمام ایستادم
[خم شده بر شب تلخ و ساطور
در شب
خونریز لبالب از تاریکی و مرگ، در زیر نگاه من امتداد داشت و من بر آن گسترده و
عظیم ایستاده بودم.
از اين دژ
تا تمام بيابان
چون قوسى
از درد
و تا
آنزمان كه خاك جويدن قلب ها را آغاز كرد]
از این
پایگاه، که در آن قرار دارم تا سراسر آن بیابان، چون رنگین کمانی از درد، تا
هنگامی که قلبهای کشتگان شروع به پوسیدن کرد و خاک جویدن آنها را آغاز کرد، خم شدم
و نگریستم.
درتمام شب
مُردم
و تكه هاى
خاطرات فروريخت:
لحظه به
لحظه، با فکر کردن به اتفاقات رخ داده، مُردم و تکه های خاطرات شاد و خوب گذشته ام
فرو ریخت.
خاكريزهاى كودكی
پرچين هاى
شعله ور در آتش غروب دهكده
انگورها
به خاطرات
دوران کودکی در دهکدۀ گرمه، وسط دشت کویر در استان اصفهان و صفا و آرامش بازمی
گردد و از این همه رنج و کشتار و درد به آنجا
پناه می برد.(دنیای خوشرنگ و شاد
کودکی، که پرچین های دهکده مملو از غروب نارنجی رنگ و شیرینی انگور و مردم
سادۀ سرشار از فروتنی و تواضع بود)
دختركي كه
چشمانش نمك رؤياها
و لبانش
راز شعله ها را با خود داشت
و در آن
آينۀ دوردست
روياروى
جهان سرد و آهن
جامه هاى
خود را دريد
تا معناى
غرور تاريك مرا تفسير كند
و با اسفنج
شعله و شهد لبانش
ريشه هاى
زمين را در قلب خاكسترهاى من
آبيار شود.
به ماجرای در دوران جوانی و قبل از ازدواج
اشاره می کند، درروزگاری دور محبوبی شورشی برای در هم شکستن اندوه او لباسهای خود را می درد و عریان روبروی آینه می
ایستد، تا به او آرامش ببخشد. این ماجرا ماجرایی است، که هرگز از مخیلۀ شاعر پاک
نمی شود و او همیشه حیرت زده به آن خاطرۀ
می اندیشد.
درتمام شب
ماه در پس
پنجرۀ كوچك
در بوى تند
نعناى خشكيده و گناه ايستاد
باد وزيد
قطارها
گذشتند
و شهر با
هواهاى چرخانش ورق خورد
آغشتۀ
شوكران و اندوه،
من از
تفسير خود درمانده ام.
این ماجرا، در خانه ای اتفاق افتاده، که ریل قطار از کنارش می گذشته است، از پنجره آن می شد ماه را نظاره کرد و بوی نعنای خشکیدۀ آویزان بر دیوار اتاق را استشمام کرد، در تاریکی گهگاه باد می وزد، قطاری سکوت را بیدار می کند و او حیرت زده در تاریکی آن اتاق در فکر غرقه است. .
هميشه جائى هست كه حقيقت در آينه ها ميگريد،
پس از
اندکی تنفس، در خاطرات باغ و چمنزارهای سرسبز کودکی و نوجوانی، دوباره به خاطرات
جنگ برمی گردد.
هميشه بن بستي هست،
آنجا كه
دانش درنگ ميكند
منطق جامۀ
ذلت مى پوشد
خدا گرداب
هاى ناشناس را مى چرخاند
اشاره به
جبر و بن بستی است، که آنها را به میدان عملیات فروغ کشید، جایی که در آنزمان،
منطق و دانش هم پاسخگوی پیچیدگی آن نبود و سرنوشت پیش روی دو طرف جبهۀ نبرد ناپیدا
و ناروشن بود، و اینکه چه گرداب و طوفانی را خالق هستی در حال آفریدن و چرخاندن
است.
زنبق ها
خشك مي شوند
كولاك آهك
بيداد ميكند
و تو احساس
ميكنى كه
بى قلب زنده اى
در زير
آسمانى كه خورشيد خود را بلعيده است.
تصویرهایی هستند، که در بن بست نمودار می شوند: گلهایی که رنگ می بازند و می میرند، کولاک باد و باران و آهک و تو احساس می کنی بدون قلب زنده ای در زیر آسمانی، که خورشید خود را بلعیده است.
تصاویری
شبیه صحنه های وحشتاک در برخی فیلمهاست و یا داستانهای ترسناکی، که گاهی در کتابها
می خوانیم.
در كوچه هاى سياست
همواره
جائى خونين هست
جايى با
دهان هاى فراخ خيس لزج،
آنجا كه
برقهرمانان دشنام مى بارند
آزردگی از
حملاتی است، که از سوی مخالفان و منتقدان به عملیات فروغ در آنزمان شد.
موضعگیریهای متفاوتی، که از سوی افرادی مانند مرحوم بختیار، دکترقاسملو
و مرحوم سنجابی ....، تبدیل به
طوفان
عظیمی گشت و با پاسخهای گوناگونی از سوی مسؤلین و اعضای شورا ملی مقاومت، از جمله سرایندۀ این منظومه روبرو شد.
در این فصل از تاریخ، دچار تناقض است یعنی،
هم از اینکه بر قهرمانان دشنام می بارد دلش خون است و هم اینکه با تناقض بسر می
برد. او در آنزمان سرودی در حمایت از این عملیات سرود (ای فروغ جاودانه/ آتش تو زد
جوانه/ در زمانه جاودانه....) و یاد جانباختگان را گرامی داشت.
ويلن هاى خائن مستانه مى غرند
در هر واژه
قاتلى مى خندد
و بلاهت با
بيضه هاى بنفش پرافتخارش مي رقصد،
اشاره به
واژه هایی است، که مرگ و ناپایداری از آنان چکه می کند، ویلونهایی که ناراستی می
نوازند و بلاهت که رقص مضحکی را آغاز کرده است.
تصاویری است، که بایستی آنها را حس کرد و وظیفۀ شاعر
تنها نوشتن آنهاست. تصاویری که شعر به ما می دهد و ما آنها را بنا به شناخت و
آگاهی خود حس و بررسی می کنیم.
دراين جاست
كه مي ايستم در تمامت فريادم
با معرفتى
چون ستاره اى دنباله دار
روياروى
اقيانوس سرد باد
و در
ژرفناى شب پرشهوت،
حاصل این
کشاکش شورشی است که آشکار می شود: با شناختی ژرف برمی خیزد و مانند ستارۀ عظیمی که
دُمی چند هزار
کیلومتری
دارد، روشنایی و نور می پراکند و می ایستد، روبروی شرایط مرگزای غیر قابل تحمل، که
مانند شبحی سایه بر اندام همه چیز انداخته است.
در اينجاست كه تمام سكه هاى اندوه را
در ميان
ستارگان فرو ميريزم
تا از هر
واژه عقابى بال بگشايد
از هر كلام
غرش ببرى برخيزد،
در اينجاست
كه نطفه هاى خونين شعر من مايه مي بندد
با ستارگان
پريده رنگ طغيان
چرخان در
ظلمات زمين
اینجاست،
که شعر بایستی جسارت به خرج دهد و برخیزد. اینجاست که شعر بایستی زندگی را تعریف
کند و یأس و نومیدی را منفی و نامشروع اعلام کند. در اینجاست که
شعر و شعور من قیام می کند و مانند ستارگان پران و نورانی، که فضا را روشنائی می
بخشند، وارد عمل می شود تا انجام مسؤلیت کند.
و شادى طاغي از نيام تلخ درد بركشيده مي شود
در كلام
شاعران وفادار تسخير ناپذير حرام زادۀ مغرور.
و شادی
وحشیانه ای که مانند اسبهای بی افسار و مهار در دشتی سرسبز و یا رعدی و برقی که
برفراز کوهساری وحشی شعله کشان می خروشد و صخره ها را تکه تکه می کند.
در میان
این تلخی و درد به اوج رسیده است، که ما می توانیم با نیرو و توانمندی درونی خود و
همچنین نیروئی که از درون شعر فوران می کند، بشکفیم و شادی را کسب نمائیم.
نه تنها
شعر، بلکه بسیاری چیزهای دیگر نیز می توانند همین نقش را بازی کنند مانند: تندرستی
کامل جسمی و روحی، داشتن دوستان و رفیقان خوب، محبوب
زیبا و خوش خو، میل کردن غذاهای لذیذ و سالم و راهپیمائی در دشت و کوهسار سرسبز
....
پس از عبور
از این گذرگاهها در عرصۀ شناخت است، که شعر شکل می گیرد و قد می افرازد.
در پایان،
شعر خود را به شعر تمامی شاعران و یا شاعران همانند خود در این چهار واژه که در
ظاهر متناقض با یکدیگر هستند پیوند می زند.
«وفادار
بودن به آرمان و تسخیر ناپذیر بودن شاعری که توسط پول و مقام و قدرت....به فروش
نمی رود، دستخوش اندیشه های دیگران نمی شود، بر خِردِ خود پای می فشرد و مانند کوه
و دریا استوار و پابرجا می ماند، حرامزاده در اینجا ارزشِ خوب در خود دارد. اگر
دقت کنیم، حرامزادگان در سراسر دنیا، آنچنانکه بر سر زبانها افتاده، انسانهای بدی
هم نیستند و در حرامزاده شدنِ خود نیز هیچ دخالتی و گناهی هم نداشته اند. از قُدما
هم تکه کلامی بیادگار مانده است که اگر شخصی کار نمونه ای انجام می دهد، می گویند:
فلانی عجب حرامزاده ای است و مغرور نیز در اینجا کوهوار و دریاوار بودن را در بر
می گیرد.
پس در
اینجاست، که شعر من و شاعران وفادار به مردم و ارزشهای انسانی، نور، روشنی و زیبائی... زبانه می کشد.
روياروى
اقيانوس سرد باد
تا لحظه
هاى تاريك را روشنا بخشم
تمام آتش
هايم را برافروخته ام
عصیان در مقابل وضعیتی است، که تاریکی و پلیدی حاکم بر آن، جان را می سوزاند و
روح را لگدمال می کند.
آتش چشمانم را
آتش دست
هايم را
آتش زبانم
را
آتش آبى
رنگ رگهايم را
هست و نیست
خودم را به میدان می آورم و به آتش می کشم، تا شب قیرگون را درهم بشکنم و روشنایی
برافروزم. شبی که در حال به ابتذال کشیدن جان و نَفس ِ زندگی است.
آتش مقدس
گناهانم را
شاعر،
علیرغم اعتقادی که به اخلاق و معنویت دارد، گناه را به
رسمیت نمی
شناسد (می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری مکن) همچنین معتقد است؛ که اگر
موجبات آزار و سلب آسایش و گذران زندگی همنوعان را فراهم نکنیم و حقوق انسانی آنها
را پایمال خشم و خواسته های ناانسانی خود ننمائیم، می توانیم با وجدانی آرام، بدون
دغدغه روزگار بگذرانیم.
مفهوم گناه
در ادبیات و فرهنگهای مذهبی، که حول و حوش مسائل جنسی چرخ می زند، سخن گزاف می
پندارد، چون در جهت منافع قلدرمأبانه فردی و گروهی بکار گرفته می شود در صورتیکه
خود او، گناه را نوعی عصیان و شورش در مفهوم کلی و واقعی می داند....
آتش پر خشم خاكستر نوميدى هايم را
و تمام طبل
هاى دريده
و چنگ هاى
شكستۀ نياكانم را به غرش در ميآورم
روياروى
اقيانوس سرد باد،
مردم و
تاریخ پر افتخار نیاکان را، از دوران مادها تا امروز، به یاری می جوید و با نواختن
چنگها و کوبیدن بر طبلهای گذشتۀ آنان، از جوانمردی و دلاوری آنها یاد می کند تا
صدای آنها را بشنود و نومیدی را پس براند.
مادرجهان!
با تو سخن
ميگويم مادر جهان!
مادر بودن
جهان هستی را مقصود است، مفهومی شاعرانه و
فیلسوفانه
از خدا و تجسمی از مادران مهربان، که فرزندان به آغوش آنها پناه می برند و از
گرمای آغوش آنها امنیت و آرامش می جویند.
مرا تنها مجال پاى فشردن بر قلب دريدۀ خود باقى ست
در مرز ماه
و خوف
و هواى
لرزان متناقص معلق فناپذير و زمينى
هنگام كه
ارواح پريده رنگ
با تورهاى
لبريز ابر
از ژرفاب
هاى آسمانى باز مي گردند.
به آغوش صبور "مادرجهان" پناه می برد و با او، از شرایط بغرنج و فضای مسمومی که در آن قرار گرفته است، گفتگو می کند.
مادر جهان!
با تو سخن
ميگويم مادر جهان!
در اين
درياى سرد
مرواريد
سرخ حقيقت
در دهان
نهنگان خون آشام نهان بود
و هنگام كه
از آب هاى تلخ بر آمدم
تنها
سنگريزه اى در مشت خود يافتم
در این
کشاکش، به دنبال صید حقیقت رفتم، ولی، زمانی که از پیچ و خمهای راه رفته بازگشتم،
تنها دستاوردم .....، بقول شاملوی بزرگوار؛ نانپارۀ بی قاتق سفرۀ بی برکت ما بود.
و با اين
همه خنديدم
با این
همه، مهم نیست که پاسخ این چنین بود.....
و چون جام
من بر صخره های سياه خرد شود
و وقتی
دستاورد زندگی من از بین برود و جام من بر صخره های واقعیتهای سخت زمینی کوبیده
شود.
شراب سرخ
زمين بر خاك خواهد ريخت
و هياهايى
كه تنها توفان شنيدن آنرا تاب خواهد آورد،
من، سراسر
هستی زمینی خویش هستم. روحم خون سرخی است، که بر این صخرها و تخته سنگها خواهد
ریخت و از ریختن این شراب، غرش و بانگ و غوغایی برپا می شود که تنها طوفان
توانایی
شنیدن آنرا دارد. تصویرهای زیبایی هستند، که تنها با تجسم کردن در ذهن، برجسته می
شوند.
مادر جهان!
با تو سخن
ميگويم مادر جهان
از ژرفنای
شب
و
خارا.
خارا.
با تو سخن
می گویم مادر جهان از تاریکی ناب و رنج و شکنج.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر