سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۲

م ساقی. کند و کاوی در منظومه بر اقیانوس سرد باد. قسمت دوم. سفر دوم و سوم



سفر دوم



برفراز جهان توفان ميگذرد
با زبانه هاى نا پيدايش
در برگ و بار كهكشان،



سفر دوم، ادامه سفر اول است. در این سفر می بینیم که شعر و شاعر با یکدیگر همسفر شده اند و در کنار یکدیگر در حال عبور هستند. به نظر من عملیات فروغ جاویدان و حوادث آن اگرچه جرقه اولیه شعر را زده، ولی این عملیات برای شاعر یک بهانه برای شروع این سفر بوده است و بس. از فصل دوم به بعد پروازی را آغاز می کند که دیگر شعرش متوجه عملیات نظامی نیست.

عملیات فروغ جاویدان در روزهای پنج و شش هفت و هشت اَمرداد سال 1367 شروع و تمام شد. از نظر نظامی یک ارتش کوچکِ شش هفت هزار نفره به مقابله با تمام نیروی چند صد هزار نفره جمهوری اسلامی رفت تا ایران را به تکان آورد و مردم را به برخاستن دعوت کند و رژیم را ساقط کند و شرایطی نو را اعلام کند. در این عملیات حتی چکونگی تسخیر تهران و اینکه کدام لشکر با چه فرماندهی به کجا برود و کجا را تسخیر کند مشخص شده بود. اما نقش تقدیر چیز دیگری بود. این عملیات بطور واقعی قابل توجه است و می شود از نظر سیاسی و نظامی و فکری روی آن بحث کرد ولی در منظومه، از بخش دوم به بعد مساله دیگر یعنی یک مسئله تاریخی و فلسفی و عاشقانه  ... در مقابل ما قرار می گیرد. شاعر در اینجا نگاهش متوجه طوفانی کهکشانی می شود که زندگی او را چون غبار با خودش می برد.

برفراز جهان طوفانی عظیم و کهکشانی می گذرد. گویی کهکشان مانند درخت انگوری است، که در سراسر آسمان کشیده شده است و در درون آن، شعله های آتش و آذرخش، در حال درخشیدن هستند.



و من از عشق تهى شدم
و گريستم
درمزرعه كوچك خويش [غمگين]
بر حقارت دستهايم
و ناتوانى خيش
كه در خاك به انتظار ماند.



در همین جا، با توجه به گفته های پیشین، شکست خود را در نگاهداری عشق شخصی خود را می پذیرد. این شکست یک شکست معمولی نیست. ظاهرا همه چیز بر سر جای خود است ولی یک چیز در ذهن او تغییر کرده است یک چیز که بنظر می رسد برای خود او هم مبهم است. او از عشق و زندگی عاشقانه شاید در عالم ذهن مزرعۀ کوچکی بنا کرده است، که از آن چیزی برجای نمانده است. ترکیب دو مطلب با یکدیگر را می بینیم: یکی زندگی مبارزاتی و سادۀ او با زنی که دوست داشته و تنها دلبستگی فردی اوست و دیگری، آرزوی داشتن مزرعه ای کوچک در جوانی است. مزرعه ای که در آن استخر و گل و گیاه و جویبار و کشتزار و مرغ و گوسفند... وجود داشته باشد و بتواند به تنهایی در آنجا زندگی کند و زمین را شخم بزند و بذر افشانی کند.... من در این باره با یغمائی صحبتی داشتم و از آنجایی  که پدرش چنین مزرعه ای را بنام «مزرعه ترک»در سالهای کودکی او درپشت دهکدۀ محل سکونتش ایجاد کرده بود و این مزرعۀ کوچک با درختها و نیزارها و استخر آب و پرندگان و خانه کوچک قدیمی اش در ذهن یغمائی همیشه باقی مانده است و او حتی در عالم ذهن این مزرعه را با خودش به غربت آورده است، در شعر خود، زندگی و شرایط خانوادگی را به آن مزرعه کوچک تشبیه کرده است.

یغمائی  در رابطه با این مزرعه که در مقدمه دفتر شعر « این شنگ شهر آشوب» از آن یاد کرده برای من توضیح می دهد:

 بارها در ظهرهای تابستانها به آنجا میرفتم. هیچکس در آنجا نبود. ساعتها بصدای ریزش آب درون استخر و صدای باد میان نیزارها و پرواز کبکها و صدای پرندگان گوش می کردم. خانه نیمه ویرانه مقابل استخر که در پای تپه بنا شده بود و چشم انداز مقابل که مزرعه متروکِ خیال انگیزِ و مخروبۀ بی بی شهربانو نام داشت که چندین دهه خالی از سکنه به حال خود رها شده بود. آنجا عجیب خودم را با همه چیز آمیخته می دیدم. آنجا زمان و گذر آن را احساس می کردم و در آغاز نوجوانی احساس میکردم سایه ای گذرا بیش نیستم. آنجا خلوتگاه جادوئی من برای بال دادن به خیالهایم بود.

در دو سطر آخر این تکه از شعر،  احساس می کند شکست خورده است و دستهایش توان ادامه دادن ندارند، چنانکه با دورماندن از خانمان و دهکده نیز، آن مزرعه را گم کرده است. همان باد کهکشانی، همان زمان بی پایان می وزد و همه چیز را ویران می سازد، قدرت زوال پذیری و مرگ در این سطرها بسیار تکان دهنده است.



بنگر باد را!
بنگر باد را باد را باد را
وزان بر ديوارهاى ناپايدار
و شعلۀ سرد چراغ
كه بر دريچۀ كوچك مى پوسد،



از پنجرۀ آن اتاقک که در آن شعرش را می سراید، و در اینجا نقش مزرعه را بازی می کند، با آنکه دوستش دارد، به گفتگو می پردازد و آخرین تلاش خود را در راستای نگهداری و ماندگاری او بکار می بندد:

به باد نگاه کن، که در حال فرو ریختن دیوارها و جاروکردن همه چیز است. باد عظیمی که مانند غول، در و دیوارهای زندگی ما را در هم می کوبد و فرو می ریزد و به شعلۀ سرد چراغ، که خاموش شده است و انعکاس آن روی شیشۀ پنجره در حال پوسیدن است.  محبوب شاعر از عملیات فروغ جاویدان اگرچه زخمی از ترکش و تیر ولی زنده باز می گردد، اما برای سراینده منظومه، گویا همه چیز تمام شده است و زندگی و عشق ضربه ای شدید خورده است. گویا در این چنین زندگی دیگر هیچ چیز حتی عشق خواستنی نیست. او هم خود را ناتوان می بیند، و هم محبوبی را که لبهایش در سرمای استخوانسوزدنیا گرمایش را از دست داده است. یک نوع تلخی نیهلیستی در سطرها هرچند آمیخته با تاسف احساس می شود.

در یک تماس تلفنی در باره این بخش از شعر او برای من کمی  به سختی و با بیحوصلگی که نمیدام ناشی از سئوال من است یا بیماری قلبی که آزارش میدهد توضیح می دهد که:

هنوز سنگینی حوادث رنجم می داد و از آنچه که در گورستان بسیار غم انگیز و سوخته از آفتاب حوالی کربلا دیده بودم نفسم در نمی آمد، که در قرارگاه اشرف مهدی تقوائی از دوستان قدیمی ام و   رفیقی که در تهران در خانه ای مخفی هردو مدتها در انتظار حمله پاسداران و مرگ بودیم ، از قول دخترنوجوانش آمنه که درعملیات تیر خورده بود خبر داد که همسرم زخمی، ولی زنده است. .طاقتی نداشتم که شادی این را میان آن همه درد احساس کنم. چند ساعت بعد همسرم را در سالن نهار خوری دیدم با همان لبخند همیشگی و چهره ای که برای من زیباترین بود ولی دیگر دلم را نداشتم. احساس میکردم همه چیز تمام شده است. بعد از آن نیز ما دو سه سال زندگی کردیم ولی یک چیزی، که نه گناه من بود و نه او ویران شده بود. من نمی دانستم چیست ولی حس میکردم.



مرا به گرماى آغوش تو نياز نيست
و لبان ناتوانت
كه سرماى
جهان را تاب نخواهد آورد،
نه عشق ماند

 نه كين
ونه اندوه،
تنها، حقيقت
با بادبانهاى سكوتش
بر اقيانوس سرد باد.
تو رفته اى!
بر زمين بسيط بى پايان
تو رفته اى
و در انتهاى زمين
دو زورق
ما را انتظار ميكشند
و تا ستارگان گمشده راهى
نمانده است،
درعصر احتضار اعتقاد
اين چنين مرگ را تجربه ميكنم.


برخلاف میل درونی، می خواهد غرور زخم خورده خود را با ناتوانی کمک کند و در عالم ذهن، دست به یک شورش می زند: حال که همه چیز در حال ویران شدن و از دست رفتن است، پس برو! من هم نیازمند به تو و لبان خسته و غمگین ات نیستم.

در این تکه، شاید غرور مردانه نقش مهمی را بازی نکند و درصدد آسوده خاطر کردن یار و دادن اعتماد به نفس به اوست و می خواهد بنوعی کمک کند، تا او با وجدانی آسوده به راهی برود، که انتخاب کرده است. اما کار بدین سادگی نیست. تصویر جدائی بسیار دردناک است و یک نوعی تنهائی نفسگیر در این  احساس می شود. تصویر مردی را نشان می دهد که بر صحرائی بی پایان ایستاده و رد پاهائی را نگاه می کند که بر شنزارها تا دورها کشیده شده است. این رد پای دلبر است، که تا انتهای زمین از او دور شده است. گویا به دنبال او می رود . در انتهای زمین دریائی ساکت و بر امواج این دریا دو زورق منتظر اند تا آنها را جدا جدا در دو مسیر با خود ببرند. باز در اینجا سورئالیسم بطور قوی خود را نشان می دهد. گویا دو زورق به انتهای دریا می رسند. در دو راه متفاوت، که مثل دو بازوی حرف "هفت" از هم دور می شوند و در پایان، آنجا که زمین به آسمان وصل می شود، دو قایق در آسمان بالا و بالاتر می روند تا مقصدی در میان گمشدگی جهان در دو ستاره گمشده، که این تصویر بطور نفس بری معنای غربت و تنهائی و فراق را به انسان منتقل می کند. پس از ستارگان گمشده دو سطر بسیارمبهم است، معنای احتضار اعتقاد آیا یک احتضار و ناتوانی عمومی است، یا اینکه این مسائل به نگاه و جهان بینی اعتقادی او لطمه زده است تا حدی که تلخی مرگ را در این سرگردانی تجربه می کند.



تو رفته اى!
در بامداد بى پايان شب



تو رفته ای در طلوع بامدادی، که از شب بی پایان سرشار است یا شبی بی پایان که طلوع کرده است. وارونه کردن واقعیات گوشه ای از تکنیکهای بکار گرفته شده توسط شاعر است، که بارها در طول شعر می بینیم. معمولا صبح طلوع میکند ولی این بار بامدادی از شب طلوع کرده است. بامدادی، که تهی از نگاه و لبخندهای توست و انگیزاننده و دلپذیر نیست. در بامداد تاریک، که لبریز اشک و شکست و تنهایی است. در اینجا شاید بخشهائی نانوشته و ناگفته از فشار عاطفی و انسانی را که تمام مبارزان در این سالها داشتند و یغمائی توانسته آن را در باره خود تصویر کند کمی حس کنیم. این رنج، رنج عظیم تمام زنان و مردانی بوده است که در طی این سالها به دلایل مبارزاتی و کشاکشهای زندگی مجبور شدند با همدیگر وداع کنند و داستانشان در هیچ جائی ثبت نشد.



[لبالب كيسه هاي خرد شدۀ آينه و اشک]



آئینه ای که در گذشته بر دیوار اتاق آنها آویزان بوده است و آنها گاهگاه خود را در آن در کنار هم می نگریستند. آن آینه، در اینجا بصورت خرد شده آمده است. آینه اساسا  با سایر اشیاء تفاوت دارد و موجودیتی شاعرانه دارد و آینه برای او سمبلی فلسفی و شاعرانه است، که توانائی ذهنش را افزون می کند. یغمائی توضیح می دهد که یکبار در کشاکشی عصبی آن آینه را با ضربه مشت خرد کردم و این تصویر زادۀ واقعیت است.



به قلب وارونۀ خويش مي انديشم
و دقيقه اى كه شاخسار شعله ور را
به صاعقۀ يخ و سكوت بدل ساخت،



به قلب شکسته خود می اندیشم و لحظه ای که همۀ چیزهای زیبا را پایان گرفته و تمام شده تلقی کرد. در اینجا باز تکنیک وارونه سازی بکار گرفته شده است. شاخسارِ شعله ور، مثلا شاخسار صاعقه باید همه چیز را بسوزاند ولی در اینجا بر عکس همه چیز یخ زده است. این تکنیکهای غیر قابل کپی برداری بنظر نگارنده حاصل تجربه های بسیار و اندیشه فراوان و لحظات عجیب بی خویش شدن در شعر است و فقط شعر است که می تواند چنین فرمولی را برای نشان دادن حوادث بر اساس واقعیات بیافریند. هزاران آتش رنج و درد شعله کشیده و به دل شاعر زده است ولی حاصلش منجمد شدن دل او بوده که دیگر نمی تواند عشق را چون گذشته بپذیرد و در حقیقت در برابر حقایق تلخ قربانی شده است.

در ادامه شعر، ما با پدیده عجیبی روبرو می شویم، که درک آن در شعر بسیار مشکل است و آن پدیده این است که پس از این فشارها دیگر ما با تصویر و سیمای یک زن روبرو نیستیم. در حقیقت شعر اگر چه با بهانه فروغ جاویدان شروع شده ولی در آن متوقف نشده است در رابطه با محبوب هم متوقف نشده است و این بار ما با مفهوم زن و زنهای متفاوت واقعی و شاید خیالی روبرو هستیم.





ــ بيگانه!

بر اين دريا
به حبابى دل خوش داشته بودم
كه صداى
آشنا ى تو بود
و كتان دامانت
كه تمامى ابرهاى جهان بر آن ميگذشتند،


چرا کلمه بیگانه بکار گرفته شده است؟ آیا محبوب است که دیگر بیگانه است؟ وقتی در شعر دقیق می شویم با چند پدیده عجیب و متناقض که خیلی خوب با هم آمیخته اند روبرو هستیم. او با یک بیگانه صحبت می کند. به او میگوید: بر این دریا به یک حباب دلبسته بوده، که صدای آشنای او بوده است. انسان معمولی بر روی خاک زندگی می کند ولی شاعر خاک را دریا می بیند و متلاطم و صدای آن فرد مورد علاقه او حبابی است که فقط یک لحظه دوام می آورد و نیز شاعر به دامان مخاطبش که در آن گذر ابرهای جهان را می دیده دلبسته بوده است. آیا نمیشود گفت که نگاه شاعرانه در همه چیز زیبائی می بیند حتی در طرحهای سادۀ دامن زنی ناشناس، که از خیابانی می گذرد و لحظه ای توجه شاعر را جلب می کند و از این توجه، شاعر برای خود خاطره و تجربه ای ذهنی می اندوزد تا در شعرهایش استفاده کند.

نکتۀ مهمی در اینجا توضیح دادنی است و آن اینکه؛ در اینجا زن مورد علاقه او تبدیل به زنهای متعدد دیگری می شوند و حضور پیدا می کنند. آنها مانند حلقه های بهم پیوسته در شعر روی یکدیگر می لغزند بطوریکه هر لحظه یکی از آنها را می بیند و مفهوم این اندوه و این زن انتزاعی که هیچ زنی نیست و تمام زنهاست، عمومی و مشترک می شود و می تواند دیگران را نیز شامل شود.

این تصویرها ناشی از زندگی و همچنین نگاه طبیعی او به زن است، چرا که زن در زندگی هنرمندان نقش اساسی و مهم داشته و دارد. سراینده منظومه در شعر و نوشته ها و مصاحبه ای که با هم داشتیم پنهان نمی کند که در دوره های مختلف به زنان متعددی علاقه مند بوده است و این علاقه مندی، صرفا دلیل فیزیکی نداشته و عاطفی است و نمی توان آنرا بآسانی توضیح داد. تنها می توان به زیبایی چهره ولبخند و لطافت وطرز سخن گفتن آنها اشاره کرد، که توجه شاعر را به خود جلب کرده اند. برخی از این زنها در دل او جای وسیعی داشته اند، بدون اینکه نام آنها را بداند و حتی یک کلمه با آنها سخن گفته باشد، تنها دوستشان داشته است.

با توجه به این توضیح کوتاه، در می یابیم، که در اینجا، یک زن تبدیل به زنهای متعدد می شود و زنهای متعدد تبدیل می شوند به یک زن.  بد نیست در اینجا از لورکا نوشته یا گفته ای بیاورم تا موضوع بازتر شود. گفتگوی گارسیا لورکا با یکی از دوستان جوان خود، که بعدها در مجموعه ای به چاپ رسید. لورکا به دوست جوان می گوید: مردها همۀ زنها را دوست دارند و زنها نیز همۀ مردها را و آرزوی دسترسی به آنها را دارند ولی کوشش کن تمام زنان را در زنی که با آن زندگی می کنی و دوستش داری پیدا بکنی و او به تنهایی برای قلب تو مجموع آن زنها باشد. در هر صورت وقتی صحبت از بیگانه! / بر این دریا/ به حبابی دل خوش داشته بودم/ که صدای آشنای تو بود، به میان می آید، دیگر همسر و دلدار او نیست، بلکه دوست و بانوئی آشناست، که به او علاقه مند است دوستش می دارد و این دوست داشتن، تنها یک رابطه قلبی و عاطفی است.

یکبار در حال عبور از کنار او، صدای بهم سائیدن کتان دامن آبی رنگ و ساق پاهای نیرومندش، توجۀ شاعر را به خود جذب می کند و برای همیشه در ذهن او باقی می ماند.*

دريغا!
دريغا كه دريا خود حبابى بيش نبود
هنگام كه پرتوهاى
بينائى مرا نابينا ساخت
و حقيقت جامۀ حقارت پوشید
و خون
رؤياها
از قيچي هاى كور
و دستهاى بى عصب فروريخت،

شاعر در این ابیات به نظر من دوباره نگاه خودش را به دنیا و مرموز بودن و ناشناس بودن آن نشان می دهد و می گوید در این جهان که دریا در آن جز حباب ناچیزی بیش نیست، چگونه ما می توانیم مثلا به اندازۀ یک قطره جای قابل اعتمادی پیدا کنیم و عشق ورزی کنیم. در همین جا دوباره تکنیک وارونه سازی را بکار می گیرد. یعنی پرتوهای بینائی او را نابینا می کند یعنی شاید چنان چشم اندازهای عظیم و هولناکی را این پرتوهای بینائی در چشم انداز او قرار می دهد که او احساس میکند نهایت بینائی، به نوعی نابینائی و عاجز بودن از تماشا خواهد بود. به نظر نگارنده "و حقیقت جامه حقارت پوشید" تا سه سطر بعد، بی ارتباط منطقی با سطرهای بالائی است مگر اینکه در چنین تماشاگاهی  شاعر به نوعی ناراحتی خود را از دنیای سیاست نشان داده باشد. و حقیقت جامه حقارت میپوشد چیست؟ چرا خون رویاها از قیچی های بی عصب می ریزد؟  آیا قیچی های بی عصب همان تصمیمات سیاسی نیست؟ آیا او نمی خواهد بگوید که:

زمانیکه آنقدر توانستم ببینم، که همه چیزهای دیدنی محو گردیدند، حقیقت جامۀ حقارت پوشید و کم رنگ شد و رؤیاهای ما توسط قیچیهای کور و دستهای بدون احساس، جراحی شدند؟. این ابیات شباهت معنائی زیادی با سطرهائی دارد که شاعر در آنها از تفسیرهائی که سنگ می زایند قبل از این یاد کرده بود.



مرا توان بازگشت نيست
مرا وداع كن!
اگر چه تا فرجام هم سايه خواهيم ماند
گمشده
در خم و پيچ ستارگان حيران.

در چند سطر بالا او در مقابل واقعیت سر خم می کند و می گوید، ما نمی توانیم بازگردیم، به خاطراینکه به یک جبر پای بند و وصل شده ایم. با من خداحافظی کن، اگر چه تا پایان کار و زمانی که هستیم، سایه های ما و خاطرات ما  در کنار هم خواهند بود.


تاكستان پنهان زمان،
 

خوشه هاى خونين دقايق و شرابى تلخ،
كه در آن شعله ها تخمير ميشوند...






سفر سوم


اكاليپتوس ها تشنه اند
باد غريب غمناك
دريچه های گشاده
معابر تهى است



سفر سوم، باز پیش از آغاز عملیات فروغ سروده شده است و به حال هوای قبل از آن بازمی گردد. قرارگاه خلوت و خاموش است و درختهای اکالیپتوس باغچۀ کوچک جلوی ساختمانها، که بیشتر به  کمپهای ارتشی شباهت دارند، قرار دارد. این ساختمانهای دو و یا سه اتاقۀ خالی از سکنه را، که روزگاری دو- سه خانواده در آنها زندگی می کردند، خیابانها و عبورگاهی سیمانی به عرض دو متر، در برگرفته اند، که راههای باریکتر را به در ورودی ساختمانهای مجاور متصل می کند. در حقیقت بصورت چند ردیف موازی که هر دو ردیف رو در روی هم قرار دارند و خیابانی به عرض سه متر میان این دو ردیف فاصله می اندارد بنا شده اند. ساختمانهای یک طبقه و کوتاه تاریکند و کولرها خاموشند، بادِ غریب در حال وزیدن است و شب بر قامت آسمان، تنهایی و غربت را درشت تر کرده و او در حال قدم زدن و نگریستن اکالیپتوسها است، گهگاه پکی به سیگارش می زند و اندیشه کنان، به دریچۀ باز ساختمانهای خاموش و نگران می نگرد، چون همه رفته اند و سکوت همه جا را پوشانده است.

بر درگاه معابر نامسكون
خاطرات كودكان ميگريند.



در این مکان مسکونی، و بر معابری که حالا نامسکون است و بسیار خلوت، بچه های کوچکی زندگی می کردند، که هر صبح به کودکستان نزدیک محل زندگیشان می رفتند و او گهگاه با آنها صحبت می کرد، ولی در حال حاضر هیچ چیز و هیچکس  اینجا نیست. تنها خاطرات کودکانۀ آنها برجاست، که می گریند و شاعری، که تک و تنها در حال قدم زدن است. این کودکان بیشمار، که تعداد آنها صدها تن بودند پس از دو سال و بعد از اشغال کویت توسط صدام حسین و در حمله اول کشورهای متحد به عراق روانه کشورهای اروپائی و آمریکا شدند و زندگی دور از پدران و مادران خود را شروع کردندو هریک سرنوشت خاصی پیدا کردند که سرنوشت هر یک از آنها، خودش زمینه یک داستان می تواند باشد. بچه هائی که در میان میدان مبارزه زاده شدند و خیلی هایشان پدر یا مادرشان را در همان خردسالی از دست دادند.



شب
پنهان در سايه هاى سياه خويش
ويلن هاى باد
زمان، و موريانه هايى كه دقايق را مى جوند
ماه بى تفاوت
و ستارگان بى عصب در سرماى اقيانوس ها،
آسمان صبور است.

شب برقرار ودر درون خویش پنهان شده است. اینجا دوباره با یک تکنیک روبروئیم. شب در درون تاریکی خودش پنهان شده وبادها، ویلنهایِ شب تاریکند.  ، زمان بسان موریانه در حال جویدن لحظه هاست، باز هم این زمان است که خودش را می جود و نابود می کند. همانطور که اشاره کرده ام مساله زمان همیشه در دنیای شعر یغمائی بطور برجسته ای خودش را نشان می دهد . ماه بی تفاوت بالای سر ایستاده است و ستارگانی که بی عصب و احساس، بر سقف آسمان صبور، سوسو می زنند. بعد در این شب عجیب که همه چیز متروک است و درب خانه ها باز، شاعر وارد خانه ها می شود.



دوش ها چكه مي كنند
مسواك هاى خواب آلود
با باقيماندۀ طعم خمير دندان
ميزهاى پرغبار
نقاشى هاى نيمه تمام
عروسك تنها.



وارد خانه ها می شود؛ همه چیز را می بیند و ما را با زندگی بسیار ساده رزمندگانی که رفته اند و شاید هرگز باز نگردند آشنا می سازد. دوشها چکه می کنند، هنوز طعم خمیردندانهای گذشته روی مسواکها باقی است، میزها که چند روز است نظافت نشده اند، به دلیل وزش بادهای خاک آلودۀ منطقه و درها و پنجره های باز رها شده، پر از گرد و غبارند، نقاشی های نیمه تمام، در انتظار بچه ها بسر می برند و عروسک کوچکی ، در گوشۀ اتاق تنها مانده است.



تاكستان پنهان زمان
خوشه هاي خونين دقايق
وشرابى تلخ
كه در آن شعله ها تخمير ميشوند.



شعر، دوباره در اینجا خیز برمی دارد: زمان مانند انگورستانی است پنهان، پر از خوشه های دقایق آویزان بر آن. خوشه هائی بنظر شاعر خونین، که شرابی تلخ در آن است و دراین تلخ، شعله ها که شاید همان شعله های توپ و تانک و مسلسلها هستند در  حال تخمیرشدن است. در این بخشهای شعر می بینیم که چطور ذهن مانند بند بازی چالاک که بر ارتفاعی گیج کننده قرار دارد، وقایع را می بیند و از اتفاقی به اتفاقی خیز بر می دارد. یغمایی در این شب عجیب در میان این انگورستان خونین قدم می زند.



حباب ها
مارش ها
بيابان هاى بسيط آبى ابديت
كه بر آن يك نت با نواى زرد كشدار خود ميگذرد



سفری ذهنی است. زمان را دوباره می بیند که حبابهایش در حال ترکیدن و سپری شدنند. مارشها را می بیند. همان مارشهای نظامی ارتش کوچک را با این تفاوت که الان دیگر نه در راه کرمانشاه، بلکه در بیابانهای ابدیت دارند می نوازند و در این بیابانهای ابدیت مارشها تبدیل به یک نت کوچک می شوند، زیرا در بیابانهای ابدیت همه چیز کوچک و ناچیز است. وقتی از شاعر می پرسم چرا نوای نت زرد است پاسخی ندارد. فقط میگوید من رنگ زرد را خیلی دوست دارم و در اینجا صدای این نت را به رنگ زرد تصویر کرده ام.



باد
باد
باد
باد گرداگرد جهان ميگذرد
و جذر و مد بى پايان جهان
صدفهاى ستارگان را فراز و فرود مى آورد



این تکه نیز حس کردنی است و نفسگیر و غیرقابل توضیح زیاد:  باد و باد و باد، که دور تا دور جهان می چرخد و جهانِ بی نهایت، چون اقیانوسی بی پایان و زنده بالا و پائین می رود و ستارگان صدفهائی هستند در این دریا ی زنده. خبر از تحولات گسترده ای می دهد، که در حال انجام است و با خود دگرگونیهای بسیاری بوجود خواهد آورد. در این مجموعه سراینده در موارد بسیاری از جزء به کل سفر می کند. در یک لحظه او را در اتاقها و در حال نگاه کردن به اشیاء می بینیم و در لحظۀ دیگر بر لبه جهان و نظارۀ تمامیت جهانی که ما در آن یک ذره بیشتر نیستیم.



سفرى در نور و سكوت سخت
و آخرين ضربه ناقوسى مرده،
اقيانوس بى پايان جهان
صدف سرخ زمين
و ما، با رؤياهايمان بر آن.


در این حال و هوای دلگیرکننده و طوفانی، ذهن در تلاش است تا با سفر خود جهان را فهم کند: سفر در نور و سکوتی که به سختیِ سنگ است. شاعر از دیوارهای نور و سکوت برای شناختن دارد عبور می کند. در پایانِ عبور از این دیوارها، گویا بر لبه چشم اندازی می ایستد، صدای ضربه ناقوسی را که قرنها قبل وجود داشته می شنود و بر این چشم انداز در میان اقیانوس زمان، زمین را مثل یک صدف خونالود می بیند و انسانها را با رویاهای رنگارنگ بر آن. شاید این یک شناخت است و شاید این یک فرار از واقعیت که می خواهد با کوچک کردن زمین و حقارت آن در برابر جهان بخود بگوید؛ اندوهش ارزشی ندارد، چون در این لحظات می توان فکر کرد که بار سنگین اندوهی را با خود حمل می کند و از نظر روانشناسی نیز می تواند این یک گریز باشد.

 

چقدر فرصت اندك است
چقدر ديوارها را بالا برده ايم،
ديوارها را ويران كنيم!
ويران كنيم ديوارها را!
بگذاريم چشم هامان پرواز كنند
چون رودى از عقاب
و مست شكوه پرواز خود باشيم.


عصیانی برای شناخت است: چقدر وقت کم داریم و چرا دیوارها را بالا برده ایم، دیوارهای دگم اعتقادات و دیوارهای مکتب و مذهب و سیاست... را. بایستی مرزها و محدودیتهایی که در حال خفه و نابود کردن ما هستند درهم بکوبیم، به یکدیگر نزدیکتر شویم و بگذاریم دستهایمان با هم دوست شوند و زندگی را شرح دهند.

بگذاریم دیدگانمان مانند عقابها به پرواز درآیند و مست زیبایی پرواز خودمان باشیم. پیام  سیاسی این تکه؛ همبستگی و یکی شدن است که نوید پیروزی و بهروزی مشترک را به همراه دارد اما مهمتر از این یک نهیب به خویشتن و دیگران می باشد . دیوارها را ویران کنیم وبگذاریم چشمهای ما حقایق را دریابند. در اینجا یغمائی با یک رفت و برگشت، که ویژۀ تکنیکهای شعر سپید است، تصویر بسیار زیبائی از پرواز چشمها را بر فراز صحنۀ حقیقت تصویر می کند، که مانند رودی از عقاب در آسمان در حال پروازند. نکته ای در درون این سطرها هست که شاعر چون می داند عقاب هم بینائی نیرومندی دارد و هم سقف پروازش بسیار بالاست، چشمهای حقیقت بین را به رودی از عقاب تشبه کرده است که مست از دیدن حقیقت بر فرازها در حال پروازند.



سفرو درنگي در بيابان بهت
آن جا كه ترس از لباس درخشانش عريان ميشود

[با دنده هاى زرد نزارش]
و باد از سيم هاى چنگ شكسته ميگذرد
سرشار ارواح.



تصویرهای پراکندۀ ذهنی است. انسانی که در حال راه رفتن و تجزیه و تحلیل کردن و درک و فهم مسائل مختلف در ذهن است. این قطعه به نحو ظریفی با قبل از خود درارتباط است. بینائی حقیقت بین در حال پرواز است و دارد حقایق را می بیند ولی در همین حال از مراحل تاریک و تلخی می گذرد. از بیابان بهت و حیرت، که در آن تصویرهای عجیب و غریبی هست غیرقابل توضیح. ترس، از لباس پر شکوهش که رنگِ مثلا شجاعت دارد بیرون می آید و تو میتوانی واقعیت او را ببینی. باد از سیمهای چنگ شکسته می گذرد. بادی که از ارواح کشتگان پر است و این ارواح ساکت وخاموش از سیمهای چنگ می گذرند، تا شاید از دردهای خود  به زبان چنگ حرف بزنند.



به سختى تاب آوردن
و بيتابى نكردن،
قلب سنگ را مي جويم
و نبض صاعقه را،
در خم و پيچ ستارگان حيران
چه بيهوده مرگ هراسناك مى نمود
چه بيهوده
و طلسم مرگِ مرگ در خون زندگى
پنهان بود



پیش از انجام عملیات، ناآرام است و بیتابی می کند و دلهره ای بی شرم و گستاخ، سراسر وجودش را فرا گرفته است، چون فرجام روزی را که بسیاری از همرزمانش، سالها در انتظار آن بوده اند، ناروشن و ناخوانا می بیند. نمی خواهد بیتاب باشد! قلبی از سنگ جستجو می کند و تپش نبضِ ستارگان را تا از پا در نیاید. باز از زمین خود را می کند تا در خم و پیچ ستارگان  ببیند که مرگ چیز کوچکی است و در جهان عظیم جائی را به خود اختصاص نمی دهد. این قسمت، گویا به یکی دو روز نخست عملیات برمی گردد، که همرزمانش تا نزدیکی های کرمانشاه، به نبرد با دارو دستۀ خمینی پیش رفته بودند.(تنگۀ چهار زبر)



بنگر!
مرگ حقير گريان را
زانو زده بر اجساد كشتگان
هنگام كه پرده ها فروافتاده
و پرتوهاى بينائى چشم ها را به غارت مى برند
بنگر توفان را بر فراز جهان.
سکوت می کنم



پس از سه روز پایداری، عملیات فروغ به علتهای گوناگون، پیروزی مردم ایران را به همراه نیاورد، چونکه خیزش همگانی در سراسر کشور صورت نگرفت و هم میهنان ما به پشتیبانی این نیرو، که می رفت تا ماشین ستمکاری جمهوری اسلامی را برای همیشه از کار اندازد، برنخاست و آخوندهای فریبکار با بکار گرفتن تمام نیروی خود در این کارزار، بر عمر نکبتبار خود افزودند و بر جنایت و سرکوب و چپاول ...ادامه دادند.



سوداىِ غوغاى جهانم نيست



تصویری است کم کار(پاسیو) و اندوهگین، که شاعر حوصلۀ جار و جنجال دنیا را ندارد ولی نه نومید کننده.



نه با انسان
نه با ستارگان

نه با آدمها کاری دارم و نه با ستاره ها.



تنها مى انديشم

فقط فکر می کنم.



تنها سكوت ميكنم در سكوت

در دنیایی از سکوت، تنها سکوت می کنم(دو سکوت درهم)



و در پشت پلك هاى فروبسته اى

و در پشت پلکهای مردگان و شهیدانی که در راه رسیدن به آرمانشان به خاک و خون غلتیدند. سفری ذهنی است در راستای اینکه آنها در کجا آرمیده اند.

«مردگان در روی زمین، زمین در منظومۀ شمسی، منظومۀ شمسی در کهکشان، کهکشان در مجموعۀ کهکشانی، مجموعۀ کهکشانی در جهان و جهان در کنار جهانهای دیگر.... و بازگشت»



كه در اعماق كهكشان
در ژرفاب هاى كف آلود تاريك شدند،

که در ژرفای کهکشان در ژرفابهای حوادث تاریک شدند.


تنها جهان وجود دارد

ما در مقابل عظمت جهان مقداری نیستیم و تنها خود آن است که با قوانینش بر خودش حاکم است.



[رويا و كابوس]

تصویری از جهان: جهانی از رؤیا و کابوس


و تازيانه اى كه بر گردۀ اجرام عظيم فرود مى آيد.



تازیانه همان قانومندیهای اصلی جهان است: جاذبه و دافعه و تأثیر متقابل و قوانینی که ستارها را به سقف آسمان میخ کرده و سیاره ها را بگردش در می آورد. پیرامون ما قوانین عجیب و درشتی وجود دارد و در حال چرخش است، که ما از آن ناآگاهیم و بر روی زمین تحت تأثیر آنها هستیم.



برويد!
برويد!
پلك هاى من گشوده نخواهد شد
و جهان حقارت
بينايى مرا تاب نخواهد آورد
برويد! بى هيچ ستايش و لعنت
بي گناهى من از معصوميت من نيست
و خموشي من از تسليم
گناهي شايستۀ عصيان خويش نيافتم
و جمجمه اى در خور فرياد،
در آنسوى بكارت دريدۀ زمان
محرابى برجاى نماند و سرود نيايشى برنيامد
تنها نجواى اثيرى قهرمانانى طلوع كرد
كه زخم هاى خاك دريدۀ خود را
با پاره هاى گوشت تن خود وصله زدند
در زير بدر تمام ماه سرخ

 بر اقيانوس سرد باد.


در واقع این سفر، در دو زمان متفاوت سروده شده است یعنی بخشی از آن پیش و بخشی دیگر آن پس از عملیات فروغ جاویدان.(سوم تا هشتم اَمرداد)

در حول و حوش آغاز عملیات، بسیاری از همرزمان نزدیک او از جمله "علی زرکش" و "منصور بازرگان" و کسانی که در بخش رادیو و تبلیغات بکار مشغول بودند، درعملیات شرکت می کنند و حدود چهل نفر از آنان جان خویش را از دست می دهند.

"علی زرکش"، علیرغم خواست مسئولان، داوطلبانه در عملیات شرکت می جوید و با شرکت کردن وفا یغمایی در این عملیات به دلیل کمبود نیرو در بخش رادیو،(ساختن شعار و انگیزش دادن به رزم آوران....) مخالفت می شود. در هر حال ماندن را می پذیرد، ولی انگیزه و نظر خود را مستقیما در بارۀ فرجام عملیات، به مسئول بخش اعلام می کند. در روز دوم، که پیشروی نیروها  با توقف روبرو می شود، پیش بینی او به واقعیت تبدیل می شود و مطمئن می گردد که پیروزی نظامی در کار نخواهد بود.

هنوز در خاطر دارم، که آنزمان رادیو و نشریۀ تشکیلات*، تلفات جانی ارتش آزادیبخش را هزار و چهارصد تن و کشته های دستگاه خمینی را حدود سی و پنج هزار نفر اعلام کرد.* در هر صورت، به دلایلی که در بالا آوردم، متاسفانه این عملیات به آزادی میهن راه نبرد و خودکامگان، چهار نعل به ویران کردن ایران و ایرانیان ادامه دادند.

در پایان عملیات، که عقب نشینی نیروها را با خود داشت، به علت کمبود نیروی انسانی در خاکسپاری شهیدان در گورستانی در حوالی کربلا، وفا یغمایی نیز برای تدفین آنها راهی می شود و در بخاک سپردن بسیاری از افراد شرکت می جوید، که در مقدمه  کتاب "بر اقیانوس سرد باد" در این مورد اندکی توضیح داده است. او با "ابراهیم آل اسحاق" که در سال 1389 در هلند در گذشت و نیز دو سه تن دیگر در این تلاش دردناک شرکت داشت.

او در قسمت دوم سفرِ سوم، بدنبال دریافت پاسخ بسیاری از پرسشهاست*



چراغ ها را برافروزيم!
در زير ستارگان سياه



برخیزیم و چراغها را روشن کنیم حتی اگر همۀ ستارگان سیاه شده اند و مرده اند. اشاره به ستارگانی است که عمر آنها به پایان رسیده است ولی از قوۀ جاذبۀ هولناکی برخوردارند.



چراغ ها را برافروزيم!
براين اقيانوس



چراغها را بر اقیانوس زندگی، اقیانوس تاریکی، اقیانوس سرد باد روشن کنیم.



مرگ تنها شكوه ما را افزون خواهد كرد.

اگر سرودخوان برویم جای نگرانی نیست و چیزی را از دست نخواهیم داد و مرگ حتی بزرگی ما را بزرگتر خواهد کرد..... قسمت پایانی این بخش پر درد و پر حادثه با چند سطر پر شور و نیرومند تمام می شود 
ادامه دارد.

هیچ نظری موجود نیست: