یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶

گفتگوى على ناظر با اسماعيل وفا يغمائى
(بخش دوم)
تاريخ، زمينه ها و انگيزه ها
ناظر:
شما بخش اعظمى از زندگى سياسى خودتان را در كنار مجاهدين گذرانده ايد، سازمانى كه نگرش به مبارزه و سياست را بر مبناى درك و تفسير خاص خودش از ايدئولوژى اسلامى مى فهمد و از آن صحبت مى كند. من فكر مى كنم قاعدتا شما بايد در سالهاى گذشته تاريخ و حركت تاريخ و حوادث تاريخى را در قالب اعتقادات گذشته خود باور داشته ايد، حال آن كه در پژوهش اخيرتان كه تا كنون سيزده بخش از آن در ديدگاه منتشر شده و مى دانم كه متن كامل آن پس از اتمام كاربه صورت كتاب منتشر خواهد شد با مقوله مذهب و اسلام و تشيع برخوردى تازه و متفاوت با گذشته كرده ايد، در اين مورد چه توضيحى داريد؟
يغمائى:
در باره گذشته بايد بگويم كه بيشتر آنچه توجه مرا و امثال مرا در دنياى مبارزه جلب مى كرد فلسفه تاريخ بود و جهت گيرى آن، بيشتر مقصد آرمانى و شور انگيز آن توجه را جلب مي كرد،جامعه اى جهانى كه در آن عدالت و آزادى حكمفرماست البته گشتى هم در خيابانهاى اصلى تاريخ مىزديم و چيزهائى مى آموختيم كه چندان بد نبود و از بخش يا بخشهائى از واقعيت سخن مى گفت ولى كافى نبود و بيشتر نگاه ما به صدها سال بعد بود كه در افقى زيبا و رمانتيك شبح آن را مى ديديم. بعدها و در كشاكش حوادث و درسهاى روزگارخيلى از چيزها در ذهن من تغيير كرد، و نگاه من به مقوله تاريخ عوض شد و ازجمله دانستم تنها مقصد شور انگيز آرمانى كافى نيست. بلكه بايد راه را درست شناخت و باور كرد هر گام درست و با شناخت درست، يعنى به واقعيت پيوستن گوشه اى از آن مقصد و هر گام غلط اگر چه بانيت خيرنابود كردن گوشه اى از آن مقصد آرمانى است.
ناظر:
اين تغيير به چه صورت انجام شد؟
يغمائى:
از پروسه اين تغيير اگر بخواهم بگويم از خيلى چيزها بايد صحبت كرد كه مفصل خواهد شد. اين را بگذاريم براى بعد و يا در خلال صحبتها به آن خواهيم رسيد ولى اگر به طور كلى بخواهم اشاره كنم بايد بگويم از تغيير گريزى نيست. زندگى يعنى حركت و تغيير، البته تغيير نه به معنى آميخته با عوامانگى و نه به معنى حركت رو به گذشته به بهانه رسيدن به سرچشمه اى كه حالا ديگر آبهايش بو گرفته است، اگر اين درست بود مى بايد زمان يك جهته حركت نكند و اين امكان وجود داشته باشد كه به عقب برگردد، تغيير به معنى حقيقى و بويژه تغيير در فكر و انديشه، خيلى ها به حركت در زمان كه جبرى، و حركت در مكان كه آميخته اى از جبر و اختيار است كفايت مى كنند، حيوانات هم در ا اين نوع حركت و جابجائى تقريبا مثل ما عمل مى كنند، اما بجز اين حركت ها، اگر باور داشته باشيم و نترسيم حركت در انديشه و لاجرم تغييرو دگرگونى در انديشه هم پيش روى ماست، و اين خطير ترين و در عين حال شور انگيز ترين است. گاهى بايد بر سر آن همه چيز را باخت و پيه همه چيز را به تن ماليد . ياد محمد امينى اگر چه خود را در دريا غرق كرد و به زندگى خود پايان داد بخير باد، نخستين بار تعريف و تشريح دقيق حركت در فكر را در زندان مشهد از زبان او كه روشنفكرى مبارز و شاعرى پر احساس بود و در شعر م ـ راما تخلص مى كرد شنيدم. او مى گفت:
از انواع حركتها، حركت در انديشه پيچيده ترين و دشوار ترين و گاه دردناك ترين حركتهاست، ولى اين حركت است كه در زمينه هاى مختلف انسان را به جلو مى برد و اساسا به انسان بودن او معنى و مفهوم مى دهد. مولانا در مثنوى خوب و دقيق گفته است:
اى برادر تو همه انديشه اى
مابقى خود استخوان و ريشه اى
گر بود انديشه ات گل گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى
طبعا روشن است كه وقتى مى گوئيم انديشه نمى شود انديشه اى بدون حركت و تغييررا در نظر آورد. در هر حال اين تغيير انجام شد و نگاه مرا عوض كرد. بگذاريد بگويم كه بعضى اوقات در برابر آن مقاومت كردم ولى فايده اى نداشت.
ناظر:
چرا مى گوئيد باور داشته باشيم و نترسيم؟ چرا روى باورر داشتن و نترسيدن تاكيد مى كنيد؟ چه چيزى را بايد باور داشت و از چه چيزى نبايد ترسيد؟
يغمائى:
روشن است و ساده، خود مقوله تغيير فكر را اول بايد بايد باور داشت، با خودمان مى توانيم صميمى و صريح باشيم، ما قرنهاست كه تخته بند افكار و عقايد منجمد و فيكس و مقدسى هستيم كه از آبا و اجدادمان به ما ارث رسيده است،همان پوستين كهنه اى كه اخوان در شعر معروفش« پوستينى كهنه دارم من» خوب آن را تصوير كرده است و ما و از جمله خود اخوان در خيلى از موارد، حاضر نيستيم آن را دور بياندازيم و گاهى هم كه دور مى اندازيم مى رويم و كهنه ترش را بر مى داريم ورفو مى كنيم و در خم رنگرزى رنگش مىكنيم و مثلا ادعا مى كنيم كه بقيه از اين پوستين بد استفاده كرده اند و ما بايد خوب استفاده كنيم! و اين را مى شود گفت رفورم در پوستين . اخوان اگر چه اديبى نامدارو شاعرى توانا بود، در فرار از پوستين باورهاى اسلامى، مى رود به سراغ مزدشتى و تركيب مزدك و زرتشت كه البته مى تواند برود، ولى به عنوان يك شاعر مطرح، فرار از زندانى به زندان ديگراو، نمى دانم چه كمكى مى تواند به ديگران بكند. نمونه ديگرجلال آل احمد است. جلال رجلى شجاع و قصه نويس برجسته اى بود و به قول اخوان: جلال آل قلم بود، اما در گريز از حزب توده و كمونيسم، با اينكه مسلمانى پراتيك نبود و تا پايان عمر به قول علما شرب خمر مى كرد پوستين اسلام را بر دوش مى اندازد و در خطاى سياسى خود تا آنجا پيّش مى رود كه از شيخ فضل الله به نيكى ياد مى كند. مثال را روى دوتنى زدم كه به هر دو علاقمندم و عليرغم انتقاد به آنها احترام مى گذارم. اولى معتقد بود شاعر و هنرمند بايد در فكر يك سر و گردن از مردم بلند تر باشد و دومى دمساز با سارتر و كامو و روشنفكران برجسته غرب و يكى از قصه نويسْان و منتقدان برجسته ما بود و به تبع آثارش هنوز هم هست، بعضى هاى ديگر را هم مى شود مثال زد، حال وقتى به مدارهاى پائينتر برسيم مى بينيم در خيلى از اوقات در اساس باور و جرئت اين را از دست داده ايم كه بايد در انديشه نيز تغيير ايجاد كرد. در باره عوام الناس يا خواص الناسى كه به جاى تغيير در انديشه اساسا به تقليد در انديشه معتقدند ونام ترقى معكوس را تحول مى گذارند و چشمهاىشان قاعدتا مى بايست در پشت سرشان تعبيه مىشد صحبتى ندارم. اينها در حقيقت نخست بايد خودشان را ازنقطه جهل مركب يعنى زير صفر به نقطه صفر برسانند تا بشود اساسا با آنها وارد صحبت شد . در هر حال بايد از مدارهاى تقدس تاريخى عبور كرد وخيلى چيزها را كنار گذاشت. بايد قبل ازتغيير انديشه ضرورت تغيير انديشه را باور داشت و به همين دليل هم هست كه من اين جمله معروف« جرئت دانستن داشته باشيم» را در پيشانى پژوهش خود در باره تاريخ مقدس تشيع قرار داده ام.
ناظر:
و در باره ترس؟
يغمائى:
ترس از خودمان و ترس از دانستن. و البته ترس از خلق الله و حضرت حقتعالى، مى گويند آدم ابوالبشرآنچه را خورد ميوه درخت معرفت بود و چون خورد چشم و گوشش باز شد و نامها را دانست و به همين جرم هم از بهشت اخراج شد و بيمرگى را از دست داد. گويا جد بزرگوار ما قبل از ولتر و اصحاب روشنگرى و رنسانس اين درس را داد كه جرئت دانستن بايد داشت ورفت و ميوه را خورد. با اين همه هنوز اين ترس وجود دارد اگر نه از خدا از بندگان خدا و اين كه بقيه چه مى گويند و در باره ما چه اظهار نظرى مى كنند. اين ترس در جائى مثل ايران كه گردن مذهب هنوز قطر قابل توجهى دارد، ريشه هاى تاريخى خودش را هم دارد، كه خون امثال حلاج و عين القضات و سهروردى و مشتاق و خيلى هاى ديگر بر سر اين سودا ريخته است و مى توان انديشيد كه در جريان قتلهاى زنجيره اى امثال مختارى و پوينده و مير علائى و زال زاده و... بهاى اين قضيه را هم با جانشان پرداختند. اينها كسانى بودند كه در روزگار خودشان كم يا زياد پايشّان را در زمينه انديشيدن و اعلام محتواى انديشه هاى خود از گليمى كه شرع و عرف، و در قسمت خطرناكش جمهورى اسلامى برايشان پهن كرده بودند فراتر گذاشته بودند و لاجرم بر سرشان آن آمد كه آمد. در روزگار ما اگر چه وضع مثل روزگار گذشتگان دور نيست، حد اقل وضع در ميان مردم مثل دوران ابن مقفع و عين القضات و امثالهم نيست ونور شعور و شناخت بخشهايى از تاريكى ها را زايل كرده ولى هنوز مسئله كاملا حل و فصل نشده است، هنوز خيلى ها كه شعار تغيير در فكر را مى دهند آن را در عالم عمل بر نمى تابند، و يا آن نوع تغيير فكرى را كه مورد نظر خودشان است مد نظر دارند. يعنى پر و بال و دمب و نوك پرنده ي مسافر و مهاجر تغيير را آنچنان كه مورد نظرشان است كوتاه كرده و بعد آن را تائيد كرده اند. در هر حال اين توضيح كلى من است اما به طور خاص من اين نوع نگاه را تقريبا از حدود سال 1366 يعنى سالهائى كه درحال و هوا و شرايط ديگرى بوده ام داشته ام و از همان موقع هم كار روى تاريخ را به صورت جدى شروع كردم ولى در سالهاى اخير وقت زيادى روى جستجوهايم گذاشته ام و حالا دارم فشرده اى از دريافت هايم را مى نويسم.
ناظر:
چرا از سال 1366 كار را شروع كرديد؟ آيا دليل خاصى داشت؟
يغمائى:
بگذاريد براى روشن شدن ماجرا از قبل از سال 66شروع كنم . زمينه هاى كار براى من از گذشته ها وجود داشت. از دوران كودكى به مقولات تاريخى علاقمند و با كتابهائى كه موضوع آن تاريخ بود دمساز بوده ام. نوعى كنجكاوى گنگ و مبهم و خام، ولى لذت بخش مرا در اين پهنه به دنبال خود مى كشاند. در آغاز كار با قصه ها و افسانه هاى تاريخى يا شبه تاريخى شروع كردم و اولين جستجوها به مدد كتابخانه پدرى بود. در ان ايام بيشتر رمانهاى تاريخى آميخته با رمانتيزم موجود در اين كتابخانه مرا با گوشه هائى از تاريخ آشنا كرد.
يادم نمىرود با كتاب قطور« شبهاى بغداد» كه نام نويسنده اش فراموشم شده با حكومت هارون الرشيد و كشتار برمكيان، و با پاورقى هاى حمزه سردادور بنام « خونخواه مرو»، با ماجراى مغولها و مقاومتهاى دو زوج پارتيزان به نامهاى باشنگ و آذرخش ومسرور و يوقا درآميختم. با رمان« طاهر و طاهره» در خلال يك ماجراى عاشقانه و تاريخى با حكومت طاهريان و با كتاب« فاتح»و قهرمان اصلى آن ارسلان ابن جاذب سپهسالار سلطان محمود غزنوى با دوران غزنويان آشنا شدم.
با اينها كه تعدادشان هم كم نبود و تاثير نيرومندى هم بر ذهن من در سالهاى ده دوازده سالگى گذاشتند ذهنيت ابتدائى من از تاريخ شكل گرفت. خنده دار است ولى هنوز هم يكى از پرسوناژهاى كتاب شبهاى بغداد زنى بنام نجمه الصباح يا ستاره صبح چون محبوبى اثيرى در ذهن من زنده است و تبديل به عنصرى شاعرانه شده است. انگار او در زندگى من وجود داشته است. اين دريافتها اگر چه تهى از واقعيات تاريخى نبود ولى همين قدر به من كمك مى كرد كه رنگ آميزى هاى ذهنى خود را تكميل كنم و نيز تا اندازه اى تبديل به يك ناسيوناليست كوچك و معصوم و از علاقمندان مثلا سلطان محمود غزنوى و جنگاوران و پارتيزانهاى خيالى شهر مرو باشم و يا در رمان طاهر و طاهره نگران سرنوشت پولاد، راهزنى باشم كه شخصيتى سمپاتيك داشت.
ناظر:
اين گرايش به ناسيوناليسم تا چه هنگامى ادامه داشت و به چه صورت بود؟
يغمائى:
در دورانى كوتاه، همان دوران ده تا چهارده سالگى با خواندن چنين پاورقى هائى تصوير مبارزان ضد دشمن خارجى با شاهان براى من در هم آميخته بود و مثلا پاورقى خونخواه مرو به يك اندازه سمپاتى مرا نسبت به آذرخش، قهرمان اين ماجرا وسلطان جلال الدين خوارزمشاه بر مى انگيخت. طبعا چون سلطان جلال الدين در دسترس نبود اين محبت عاطفى و كودكانه نثار جانشين او يعنى حكومت وقت مى شدكه البته با وجود پدرى كه به دكتر مصدق احترام زيادى مى گذاشت و دولت حاكم را دولتى مى دانست كه اموال مردم را حيف و ميل مى كند اندك اندك و با شناخت واقعى سلطان جلال الدين و نيز شاه معاصر، تغيير كرد و تبديل به ناسيوناليسمى مردم گرا و ميهن پرستانه شد.
ناظر:
اين گرايش آيا انعكاساتى هم داشت؟ از اين نظر مى پرسم كه نكات جالبى در شروع كار وجود دارد يعنى يك راهى در نظرگاه قرار مى گيرد كه از نقاط مختلفى به طور طبيعى گذشته است.
يغمائى:
انعكاساتش چندان زياد نبود. مثلا يادم مى آيد كه يك بار به تشويق و در خواست يكى از دبيران خود، دبير تاريخ كه شخصا مردى خوب ولى اولترا ناسيونالْست و از مسئولين حزب پان ايرانيست بود و مى دانست كه من شعر مى گويم شعرى در رابطه با بزرگداشت شهرياران سرودم.
ناظر:
چند سال داشتيد؟
يغمائى:
فكر مى كنم چهارده سال، قرار بود شعر در روزنامه مربوط به اين حزب درج شود و بعد هم توسط چاپخانه فرماندارى به صورت جزوه چاپ و منشر شود.
اين شعر را نوشته بودم ولى قبل از آنكه آن را به دست دبير مربوطه برسانم و او هم آن را به روزنامه بدهد و به دست آقاى هاشمى فرماندار يزد برساند ابوى از ماجرا با خبر شد ومرا صدا زد و گفت:
مثل اين كه شعرى مرتكب شده اى. شعرت را بخوان ببينم.
شعر را خواندم و منتظر تشويق او بودم ولى او با اندكى تلخى گفت:
جدا كه تو با اين شعرت دست وهاب را از پشت بسته اى.
وهاب كشاورزبا هوش و باذوق ولى بيسوادى از مردم خور بود كه نوشتن نمى دانست ولى شعر مى سرود و يكبار شعرى در وصف محمد رضاشاه سروده و در مراسم چهار آبان و در حضور مردم و بخشدار و رئيس فرهنگ و فرمانده پاسگاه ژاندارمرى و رئيس درمانگاه و شمارى ازبزرگان و ريش سفيدان وجمعيت كثيرى از اهالى خور خوانده بود كه به دليل بيت پايانى آن به صورت ضرب المثل در آمده بود. او در بيت آخر به دليل اينكه مى خواست هم اسم خود را بياورد و هم اسم محمد رضا شاه را، دچار تنگى قافيه شده بود و سرانجام شعر را اين طور ختم كرده بود كه:
چه خوش گفت وهاب روى دوپا
كه لاشاه الا محمد رضا!
صحنه تصويرى اين بيت كه گويا وهاب چهار پا داشته و هنگام خواندن اين شعر روى دو پا ايستاده بوده او را معروف همگان كرده بود. خلاصه بعد از اينكه ابوى مرا در مرتبت وهاب قرار داد گفت:
آدم نمىآيد براى كسانى كه كارشان سوارى گرفتن از خلق الله و آزار و ستم بوده شعر بگويد . مى خواهى براى بزرگان اين مملكت شعر بگوئى برو سراغ شير على بشير كه بيل و پاهاى برهنه هفت هشت نسل او باعث آبادى گرمه و رسيدن گندم و خرما و انگور و انار آن شده اند و هيچكس هم در هيچ جا يادى از اينها نكرده. حوصله اين را ندارى برو براى چشم و ابروى دختر حاج ميرزا احمد اوراقچى غزلى بنويس.
شير على كشاورز سياهپوست ما در دهكده گرمه بود وحاج ميرزا احمد اوراقچى مردى شريف و زحمتكش در همسايگى ما و از رفقاى پدرم بود كه در آن روزگاردر يزد و در خيابان كرمان چندين مغازه داشت و زيبائى دخترك ظريف نوجوانش نجمه فضاى كوچه ما را عطر آگين مى كرد. در هر حال درشتى ابوى، دماغ ناسيوناليستى مرا سوزاند ويا در حقيقت موجب شد اندك اندك به ناسيوناليسمى طبيعت گرا و مردم گرا و ميهن پرستانه رو بياورم حال و هواى اين ناسيوناليسم مردمى و ميهنى را كه در آن مردم بالمجموع بر تخت سلطنت نشسته اند تا سالهاى هفتاد در كارهاى من و بخصوص شعرها و ترانه ها و سرودهائى كه نوشته ام پيداست.
ناظر:
مثلا؟
يغمائى:
مثلا در ترانه سرود
اى وطن آزاد مىخواهم ترا
اى وطن آباد مى خواهم ترا
پرچم سرخ و سپيد و سبز من
سر بلند و شاد مى خواهم ترا..
يا سرود ايرانزمين:
آيد از ملك ايران زمين
غرش خلق ايران به گوش
بر تن و جان اهريمنان
لرزه افتاده از اين خروش
يا سرود اتحاد خلقها با مطلعى كه از كريم پور شيرازى به وام گرفته شده است:
هله اى ملت ايران كوشش
هله اى ملت ايران جوشش
يا ترانه:
شهر من باز به گل بشكفى و روح بهار
چنگ خواهد زد سر مست پس از اين شب تار
يا :
سر ميزند دوباره خورشيد مهربانى
اينها و شايد نزديك به سى سرود و ترانه ديگراز مجموعه سرودها و ترانه ها در حقيقت نشانگر علائق و نگاه من به تاريخ ايران است كه در قالب شعر و ترانه و سرود خود را نشان مى دهند. اين ماجرا از سال 61 كه من مجبور به ترك ايران شدم تا سال هفتاد به طور قوى ادامه داشت. تبعيد موجب شد كه من ريشه هايم را بر شانه هاى خودم بگذارم و از اين كشور به ان كشور بروم ودهها شعر و ترانه نوستا لوژيك ميهنى حاصل اين روزگار است. در اين سالها شعرهاى غمالود ميهنى من به ياد سرزمينى سروده شده كه هرگز نمى خواستم آن را ترك كنم ولى بناچار آن را ترك كرده ام و در پشت سر به جاى نهاده ام ونيز بْسيارىازشعرهاى ميهنى و رزمى من براى زاد بومى نوشته شده كه هميشه در پيش روى من قرار داشته و تلاش كرده ام و مى كنم به سوى او حركت كنم و او را دمساز با صلح و آزادى باز يابم.
ناظر:
قبل از اين كه صحبت را در باره ناسيوناليسم ادامه بدهم مى خواهم بپرسم درست است كه سرود ايران زمين سرودى مربوط به جشنهاى دو هزار و پانصد ساله بوده است كه توسط شما تغيير پيدا كرده. يادم مىآيد رژيم جمهورى اسلامى در سالهاى 61 و 62 در اين باره در روزنامه هايش چيزهائى نوشته بود.
يغمائى:
درست است. دو سرود از سرودهاى رژيم شاه توسط نيروهاى انقلابى به قول معروف مصادره شد و در خدمت مردم قرار گرفت. سرود معروف حزب رستاخيز توسط سازمان چريكهاى فدائى كه معروف است و با اين سطر شروع مى شود:
راه تازه اى پيش پاى خلق
مشت محكمى بر دهان شاه
سرود ديگر سرود جشنهاى دو هزار و پانصد ساله بود كه آهنگ آن توسط استاد بزرگ موسيقى مرتضى حنانه كه ساير موسيقيدانان او رابه احترام مرتضى خان حنانه خطاب مى كردند ساخته شده بود. اين سرود را من در زندان مشهد تغيير دادم و تبديل كردم به سرود ايرانزمين. بخشهائى هم به آن اضافه كردم و آهنگى هم روى آن گذاشتم كه از سال 54 تا پنجاه و هفت در زندانها و در كوه توسط دانشجويان خوانده مى شد .اصل اين سرود اين طور شروع مى شد:
آيد از كاخ شاهنشهان
نغمه صلح عالم بگوش
من آن را تبديل كردم به:
آيد از ملك ايرانزمين
غرش خلق ايران به گوش
در شعر اصلى خوانده مى شد:
وقتى از ستمگران تيره هر كرانه بود
روشن از شهنشهان چهره زمانه بود:
من آن را تبديل كردم به:
وقتى از ستمگران تيره هر كرانه شد
روشن از مجاهدين چهره زمانه شد...
در هر حال من اين را تغيير دادم و اشكالى هم ندارد. شايد بتوان به فتواى حافظ جواز اين كار را داشت و حتما مى دانيد اولين مصرع اولين غزل ديوان حافظ يعنى « الا يا ايها الساقى ادر كاسا و ناولها» مصرعى از يزيد ابن معاويه است و وقتى كه گويا آخوندها يقه حافظ را گرفتند كه چرا شعر يزيد را استفاده كرده اى حافظ با رندى خاص خودش جواب داد بنا به روايت از پيامبر و نص قرآن مال و منال كافر و مرتد بر مسلمان حلال است و من هم از اموال يزيد اين را مصادره كرده ام!. اين سرود در اوايل سال پنجاه و هشت توسط فريدون شهبازيان تنظيم شد و همراه با سه سرود ديگر توسط اركستر و گروه كر راديو و تلويزيون كه هنوز ملى بود اجرا شد و بارها از راديو و تلويزيون پخش شد تا وقتى كه رژيم آن را ممنوع اعلام كرد.
ناظر:
گفته اند كه كلام كلام مى آورد الكلام و يجر الكلام . مى خواستم بپرسم چرا مردى مثل حنانه سرود جشنهاى دو هزار و پانصد ساله را مى سازد. مردى كه به او مى گويند نيماى موسيقى ايران، آيا حنانه يك سلطنت طلب بود؟
يغمائى:
سئوال خوبى است. و توضيح آن خيلى چيزها را روشن مى كند. بحث مهم تر از اين است كه بر سر استاد ارجمندى چون حنانه باشد ودر اين زمينه بايد از لوچى درفكر و سطحى گرى دورى كرد. من با حنانه آشنا بودم و مدت كوتاهى هم بخاطر يك سرود با او كار كرده ام. آهنگ سرود ميهن شهيدان ساخته اين استاد بزرگ است و فى الواقع زيباست. حنانه ساليان دراز در ايران و خارج، به نظرم ايتاليا، موسيقى خوانده بود. در سال پنجاه و هشت رژيم آخوندها امكاناتى را كه در رژيم قبلى داشت از او سلب كرده بود و استاد در دو اتاق و تحت فشار فراوان با همسر مهربان و دلسوزش زندگى مى كرد. هنوز نگاه عميق و موهاى سپيد و خطوط چهره اش كه به او هيئت يك فيلسوف را مى داد به ياد دارم . يادم نمىرود استا د يكبار در گلايه از روزگارى كه آخوندها برايش فراهم كرده بودند مى گفت:
من دو كار در زندگى بلدم، موسيقى و تا حدى باغبانى. اينها تمام امكانات مرا سلب كرده اند. اينها مى گويند تو با شاه و رژيم شاه كار كرده اى. من مى دانستم كه استاد آهنگ سرود جشنهاى دو هزار و پانصد ساله را ساخته است. استاد علائق زيادى به گذشته باستانى ايران داشت. به دورانى كه ايران مستقل بود و يكى از بزرگترين امپراطورى ها و گاهى نيرومند ترين امپراطورى دوران بود و از اين فكر خود دفاع مى كرد.
ناظر:
منظور دوران قبل از اسلام است؟
يغمائى:
همين طور است. بحث بر سر حنانه است والبته مى توان كار حنانه را كه قلمروى ارزشمند از موسيقى را براى دنياى موسيقى ايران و نسلهاى آينده بر جاى نهاد، در ساختن سرود براى جشنهاى دو هزار و پانصد ساله نقد كرد ولى براى دانستن مشكل حنانه و امثال او بايد توجه داشت كه حنانه را نمى شود در ظرفى گذاشت كه فرضا بازجويان ساواك كه براى بقاى سلطنت مى كوشيدند قرار دارند. حنانه نگاهش به گذشته اى بود كه براى او غير قابل دسترس بود و در مهى رمانتيك خودش را نشان مى داد . خيلى هاى ديگر هم اين طور بودند . هدايت چهره بزرگ قصه نويسى ما عليرغم نفرت ازسلطنت معاصر خودش نگاهش، نگاه تاريخى اش به گذشته باستانى بود.
ناظر:
چرا؟
يغمائى:
براى جواب درست بايد پيش زمينه هاى ذهنى را از تاريخ قبل از اسلام و بعد از اسلام دارا بود تا بتوان ماجرا را درست درك كرد.اما اگر اشاره اى بخواهم بكنم بايد بگويم كه در آن دوران ايران يكپارچه و نيز مستقل بود. من و شما به عنوان انسانهائى در قرن بيست و يكم البته به آزادى مى انديشيم و ملاك و محور براى ما دموكراسى و استقلالى همراه با آزادى است، ولى اين يك واقعيت است كه در گذشته، يعنى دوران باستانى عليرغم وجود ديكتاتورى هاى قدرتمند شاهنشاهى، ايران هم بزرگ بود و هم مستقل، بعد از اسلام اين ايران بزرگ يكپارچه مدتها در اساس حذف شده بود و منضم شده بود به امپراطورى اسلامىو...
ناظر:
يعنى ايران وجود نداشت؟
يغمائى:
وجود داشت ولى در بطن و در شكم پروار و بلعنده امپراطورى اسلامى ، يعنى بعد از حمله سپاهيان عرب به دستور عمر ابن خطاب بخشهاى بزرگى از ايران بتدريج بلعيده شد و ايران در روزگار عثمان ابن عفان وعلى ابن ابيطالب و تمام دوران امويان و روزگار عباسيان تا عهد خلفاى نهم و دهم كه مصادف بود با جنبش بابك و يعقوب ليث، نه استقلال داشت و نه آزادى. بعد هم كه مستقل شد سلطه صورى بغداد را تا مدتها با خود داشت، و در خيلى از دورانها نه به صورت يك كشور با دولتى يكپارچه بلكه به صورت مجموعه اى از حكومتهاى فئودالى خود را نشان مى داد.
ناظر:
آيا تبديل شدن يك غول بزرگ با نظام فئودالى به حكومتهاى كوچكتر اشكالى دارد؟آيا اين موجب نمى شود مردم نفسى بكشند؟
يغمائى:
وجود يك غول بزرگ و مستقل و متمركز و اگر چه با نظام فئودالى، كمتر در روند تاريخى معقول يك كشور گسست ايجاد مى كند. حكومتهاى كوچكى كه پديد آمده بودند تمام معايب آن حكومت بزرگ را داشتند ولى محاسن آن را نداشتند. بجز اين دولتهائى هم كه حكومت مى كردند در اكثر موارد رگ و ريشه ايرانى نداشتند و همانطور كه قبل از اين هم در جاهاى مختلف اشاره كرده ام تاريخ ايران در بسيارى از موارد تاريخ حكومت اقوام بيابانگرد جنگجو بر توده هاى شهرى و روستائى صلح طلب و غير جنگجوست. اين ماجرا با تمام محاسن و معايب اش تا دوران آقا محمد خان قاجار كه تقريبا مى شود گفت آخرين شاه ديكتاتور ولى مستقل ايران بود ادامه يافت. بعد از آن دوباره با ورود دولتهاى استعمارى روس و فرانسه و انگليس و سرانجام امريكا عنصر استقلال نيز از بين رفت و ايران تبديل به كشورى شد كه نه آزادى در آن وجود داشت و نه استقلال.
ناظر:
و همين حتى نقطه ضعف سلطنت شاه هم بود؟
يغمائى:
همينطور است.آزادى كما بيش در هيچكدام از رژيمهاى سلطنتى و در روزگار ما جمهوريهاى سلطنتى!! وجود نداشته است ولى رژيمهاى سلطنتى مستقل در گذشته ها عليرغم تمام مصيبتهائى كه از جانب آنها نازل مى شد كمتر پوك بودند و بيشتر مى توانستند دوام بياورند. نبودن عنصر استقلال در حكومتى چون حكومت شاه آنهم در قرن حساس بيستم موجب پوكى بيش از حد ديكتاتورى او شده بود و ما كمتر مثلا با يك سلطنت طلب ميهن پرست در رده هاى بالا روبرو بوديم. كسى كه مى داند رژيمش وابسته است نمى تواند احساس غرور داشته باشد وبه ناسيوناليسم خود افتخار حتى سلطنت طلبانه بكند. در هر حال حنانه را بر روى اين تضاد مجسم كنيد. گذشته گرائى باستانى و لاجرم كار در رژيمى كه علىرغم وابسته بودن و تمام ضعفهايش ميراث بر همان گذشته باستانى است. اوطبعا يك هنرمند انقلابى نبود ولى يك موسيقيدان بزرگ بود. كسى بود كه چشم انداز گذشته را در افقى از مه پر شكوه و طلائى افتخار مى ديد. خيلى هاى ديگر هم اينطور مى ديدند بخصوص گذشتگان و حتى كسانى كه نامشان با مبارزه و شورشگرى آميخته است.حنانه مذهبى نبود و مثل اكثريت قريب به اتفاق هنرمندان ايرانى حامل اين تناقض تاريخى بود كه اسلام را با مليت خود در تناقض مى ديد . بجز اين در مملكتى مى زيست كه ابزار تبليغ هنرى مثل موسيقى اساسا در دست دولت بود واو يا بايد كارش را كنار بگذارد و يا آنچنان كه زندگى كرد زندگى كند. البته او پس از سقوط رژيم شاه تلاشهاى هنرى خود را داشت و در پايان هم در فقر و فشار در گذشت.
ناظر:
مى گوئيد خيلى هاى ديگر هم كه حتى نامشان با مبارزه آميخته گرايشاتى مثل حنانه داشتند مثلا چه كسانى؟
يغمائى:
نگاه بكنيد به چند تا از برجسته ترين چهره هاى حول و حوش دوره مشروطيت. كارهاى اديب الممالك را نگاه بكنيد. شمارى از شعرهاى ميرزاده عشقى و تابلوى ايده آل مريم او را كه تمام شاهان رادر سوگ ايران مجسم ساخته و از آنها چهره اى مثبت ساخته ،عنصر احترام به گذشته قبل از اسلام، در كارهاى شاعر ملى ما عارف كم نْيست. حتى در شعرهاى فرخى يزدى كه شاعر زخمتكشان است و سرود خوان آزادى رد پاى اين نوع تفكر را مى توانيم پيدا كنيم. كسى مثل ملك الشعراى بهار كه از سرئد خوانان آزادى بود هم چهار خطابه معروفش را در وصف رضاشاه دارد كه با اين مطلع شروع مى شود:
شاه جهان پهلوى نامدار
اى تو ز شاهان جهان يادگار
و هم وقتى رضاشاه به تبعيد مى رود شعر:
اى پهلوى آخر فرار كردى
را مى نويسد. حال به گذشته كه برويد وضع اساسا فرق مى كند. غول فنا ناپذيرى چون حافظ را دمساز شاه شجاع و شيخ بزرگوار سعدى رااشكريزان براى مرگ آخرين خليفه عباسى مى بينيم و ابن يمين را كه در پايان شاعر سر بداران بود در آغاز در سمت منشى گروهى از ايلخانان مغول مى يابيم. من فكر مى كنم تنها شمارى از عارفان هستند كه خود را كاملا از اين مقوله دور نگاهداشته اند ، كسانى مثل سيف الدين فرغانى كه سروده است:
خاك اين خطه نمازى نبود در نظرم
كه نجس گشته پرويز و قباد و كسرى ست
كه اين نوع نگاه هم به نظر من چندان واقعى نيست و بايد ديد سيف نظر به طلم و ستم پرويز و قباد داشته يا نامسلمانى آنان. در هر حال فكر مى كنم بايد مقدارى سعه صدر داشت، و حرف يكى از بلشويكهاى سالهاى انقلاب اكتبر را كه نامش از خطرم رفته است را مد نظر قرار داد. اين مبارز كمونيست وقتى تند روى هاى برخى از همرزمان خود را در باره هنرمندان دوره تزار ديده بود گفته بود ما با فئوداليزم مخالفيم ولى حق نداريم پس از سقوط رژيم حامى فئوداليزم درختهاى بار آور باغهاى فئودالها را اره كنيم وساختمانهائى را كه شاهكارهاى معمارى هستند به آتش بكشيم و يقه امثال گوگول و داستايوسكى را بچسبيم و آنها را طرد و انكار كنيم. اينها متعلق به جامعه و مردمند. به نظر من اين حرف درستى است.
ناظر:
با تمام اينها نظر شما در باره ناسيوناليسم چيست؟
يغمائى:
به مفهوم رايج، به آن علاقه اى ندارم كه از آن بوى برتر بودن اين ملت بر آن ملت و اين قوم بر آن قوم و سرانجام بوى خون بر مى خيزد. ميهن دوستى حكايت ديگرى است و طبيعى است كه تعهدات نخست من نسبت به سرزمينى است كه آنجا متولد شده ام و زبان باز كرده ام و بعد از بيست و يكى دوسال هفته اى يكى دوبار روياهايم را پر مى كند ولى فكر مى كنم بايد به اين نزديك شد كه خانه ما زمين است و همه انسانيم و ملاك آزادى و عدالت است . حرف شيخنا سعدى درست است كه:
بنى آدم اعضاى يك پيكرند
و حرف شگفت مولانا كه:
نه شرقى ام نه غربى ام نه بحرى ام نه برى ام
نه هندويم نه ترسايم نه گبرم نه مسلمانم
دوئى از خود به در كردم يكى ديدم همه عالم
يكىجويم يكى گويم يكى خوانم يكى دانم...
ناظر:
برويم سر خط اصلى صحبت. داشتيد از شروع مطالعات خودتان مى گفتيد و اينكه از دوران نوجوانى شروع كرديد.
يغمائى:
ماجرا همانطور كه گفتم از دوران كودكى و نوجوانى شروع شد، با كتابخانه پدر و ادامه يافت، بعدها دربْسيارى از كتابخانه هاى ديگر بخصوص در يزد و خوركار را ادامه دادم. در يزد تقريبا در فاصله سالهاى چهل و سه تا چهل و هشت هر روز عصر را در كتابخانه بزرگ وزيرى يا شرف الدين على مى گذراندم. و در خور در دشت كوير و در شهرى كوچك كه در آن ايام جمعيت اش پنجهزار نفر بود استاد حبيب يغمائى پدر بانوى فاضل پيرايه يغمائى كه كار استاد را دنبال مى كند كتابخانه اى داير كرده بود كه من بيشتر اوقات فراغتم را در آن مى گذراندم . آن موقع استاد زنده بود و حالا در آرامگاهى كه در همان دوران ساخته بود درهمسايگى كتابخانه اش بر فراز تپه سلام آباد آرميده است، بعدها دوران دانشكده و زندان فرصتى ديگربراى ادامه كار بود و پس از آن هم در ميان مجاهدين كار من نوشتن بود وبيشتر در تحريريه اجتماعى نشريه و يا راديوو اواخردرتلويزيون فعاليت مى كردم و فرصت كافى براى استفاده از كتابخانه بزرگى كه وجود داشت مهيا بود. طى اين سالها اين تجربه هاى نظرى همراه با دورانى شانزده هفده ساله و پر كشاكش كم كم ذهن مرا از خواندن تاريخ متوجه پژوهشى ديگر در آن كرد. سال 66 احساس كردم خوانده ها ديگر مجابم نمى كنند. احساس مى كردم چيزهائى هست كه خيلى از پژوهشگران آز آن صحبت نكرده اند و يا با اعمال نظر از آن صحبت كرده اند. اين مساله مخصوصا وقتى به تاريخ اسلام مى رسيد و بخصوص تاريخ تشيع بيشتر خودش را نشان مى داد. سر انجام تصميم گرفتم براى پاسخ دادن به سئوالات ذهنى، خودم شخصا كار را شروع كنم.
ناظر:
مى توانيد با چند مثال بگوئيد كه چه چيزهائى حساسيت شما را بر مى انگيخت. اين را از اين نظر مى گويم كه مى دانم در ايران برجستگان و بزرگانى مثلا چون زرين كوب وراوندى و آرين پور و پاريزى و ندوشن وشهيدى و يوسفى و خيلى هاى ديگر روى تاريخ ايران و اسلام كار كرده اند وتاريخ ايران را از ابعاد مختلف در روشنائى قرار داده اند. ايا امثال اين افراد براى سئوالات شما پاسخى نداشتند كه مى بايست خودتان دست به كار شويد.
يغمائى:
همانطور كه مى گوئيد اينها از برجستگان هستند. خيلى هاى ديگر هم هستند و من از حاصل زحمات آنان بسيار بهره برده ام ولى مجبورم كه براى فهم موضوع تاكيد كنم كه آنچه آنها گفته اند كافى نيست و مرا راضى نمى كرد و نمى كند. من نمى توانستم و نمى توانم تنها خواننده تاريخ يا تواريخى باشم كه اين بزرگان نوشته اند.يك احساس نياز بسيار قوى در مقطعى از زندگى من، در ذهن و ضمير من خودش را نشان مى داد كه مرا بر اين داشت كه بدانم به طور خاص در پشت پرده آن بخش يا بخشهائى از تاريخ كه زندگى من و امثال مرا بيرحمانه در خودش فرو كشيد و به عنوان مصالح در بناى خودش به كار گرفت چگونه بوده است و چگونه گذشته است. در نقطه اى از زندگى احساس كردم كه از اين بناى غول آسا و خونين تاريخ كه بر پيكرهاى اجداد من قد كشيده و دارد همين طوربر پيكرهاى ما قد مى كشد راضى نيستم. احساس كردم حالت كسانى را دارم كه در حكومتهاى قبلى آنها را لاى جرز ديوار مى گذاشتند و دورشان را گچ مى گرفتند. خوب، كارى براى خودم نمى توانستم بكنم، ولى ديدم همه در من و ما خلاصه نشده اند مى توان نسبت به آيندگان متعهد بود و مى توان نسبت به نسلى كه هنوز دوران جوانى را مى گذراند احساس مسئوليت كرد به همين دليل خودم كار را شروع كردم.
ناظر:
مى توانيد كمى بيشتر توضيح بدهيد
يغمائى:
و من از زمره نسلى هستم كه خوشبختانه يا متاسفانه مجبور شد تاريخ مملكتش را به طور عملى تجربه كند و بهاى آن را با هست و نيست اش بپردازد. نه تنها با هست و نيست خودش بلكه با هست و نيست تقريبا سه نسل خودش پدرانش و خودش و فرزندانش. اين يك واقعيت است و تاريخ اين مملكت با تمام سنگينى اش از حيات و هستى ما گذشته و هنوز هم دارد مى گذرد. نسلى كه من هم در زمره آن هستم، انتهاى دوران شاهنشاهى را تجربه كرد و بهاى آن را پرداخت. بعد ازسلطنت شاهنشاهى نوبت به امامت و ولايت اسلامى و عبور ارابه هاى اسلام پناهان رسيد و ارابه هاى لبريز از اجساد پدران و مادران و برادران و خواهران و فرزندان و رفقاى ما بر ما گذشت و ما صداى خرد شدن استخوانها و له شدن قلبها و گسيخته شدن اعصاب و عواطفمان را در زيز چرخهاى اين ارابه هاى مقدس شنيديم. زمان به درازا كشيد پدران ما مردند و رفقا و برادران ما كشته شدند و آواره شدند و به زندان و زنجير كشيده شدند. زندان مشهد در دوران شاه حدود صد و سى تن زندانى از گروههاى مختلف داشت. فدائيان و مجاهدين و اعضاى حزب توده و شمارى از اعضاى پيكار و ستاره سرخ و والعصر و منفردين و چند طلبه و آخوند. بيش از هشتاد تن از زندانيان اين زندان در دوران خمينى كشته شدند. اين يعنى قتل عام يك زندان. در دوران شاه من مثل ديگران شاهد و ناظرتجسم و عبور تاريخ در خيابانها بودم. وقتى تانكهاى شاه جلوى آستاندارى مشهد تعدادى زن را زير چرخهايشان له كردند و دقايقى بعد مردم به تانكها حمله ور شدند و رانندگان تانكها را كشتند من مشغول تهيه اسلايد بودم و مات و مبهوت خشكم زده بود. در بيمارستان شاهرضاى مشهد وقتى مردم خشمگين افسرى را ــ فكر مى كنم سروان جاويد فرــ كه گويا قهرمان تكواندو بود و با مردم متحصن درشتى كرده بود لينچ و له و تكه پاره كردند و روده هايش را بر شاخه هاى درخت آويختند من در كنار جواد هاشمى كه بعدها گويا خودش را با نارنجك منفجر كرد شاهد اين صحنه فجيع بودم. كشتار مردم در چهارشنبه سياه در مشهد به دار كشيدن ساواكى ها از پا به ستون مجسمه شاه در مشهد و جريان كشتار مردم در روز هفده شهريور در تهران از صحنه هائى بود كه شاهد آن بودم. روز هفده شهريور من و قاسم مهريزى زاده وبرادران منتظر قائم (حسن و محمد) در جائى بوديم كه اجساد بر زمين ريختند. شب را در خانه محمد منتظر قائم نيمه بيدار و نيمه خواب مانده بوديم تا فردا خود را به ميعادگاه برسانيم و رسانديم وشاهد كشتار بوديم. هنوز چهره قاسم رادر غروب آن روز به ياد دارم كه در پشت فرمان ژيان كوچكش اشكريزان در جاده شمال به سوى مشهد رانندگى مى كرد. و هرجا توقف مى كرد به سراغ مردم مى رفت تا ماجراى كشتار را باز گويد. بعدها قاسم مهريزى زاده كه مسلمانى مجاهد بود همراه با همسرش ثريا شكرانه به دستور خامنه اى و طبسى كه هر دو از زندانيان دوره شاه بودند تير باران شد و برادران منتظر قائم كه هر دو تن مسلمانانى مومن بودند راهشان را جدا كردند و اسلام را در خمينى يافتند و هر دو از فرماندهان سپاه شدند. محمد بعد در جريان فرود هلى كوپترهاى آمريكا در كوير در يك انفجار و حسن در يك تصادف كشته شدند. با طبسى من در زندان هم بند بودم، دنيائى از اين حوادث و ماجراها بر ذهن من سنگينى مى كند و اينها پاره هائى است كه تاريخ را مى سازد، خلاصه مى خواهم بگويم ماجرا از اين قرار است و در ابعاد مختلف ادامه دارد . من در زندگى خود شاهد عبور تاريخى زنده بوده ام با اين توضيح مى توانيد بدانيد كه در خيلى از اوقات نمى توان به آنچه نوشته شده بسنده كرد. يعنى من نتوانستم و شك كردم و به دنبال فهم بيشتر حقيقت راه افتادم واز سال 66 تا حالا بجز مقاطعى كه گرفتارى ها مجال نداده اند بيشترين توانم را صرف اين كار كرده ام. از سال هفتاد هم در كشاكش كار طرح يك رمان فلسفى تاريخى به نام« قصه رنجهاى بيدارى خوابگرد قلعه المعتصم بالله» به ذهنم زد كه حدود هفتصد صفحه آن را نوشته ام ولى هنوز تمام نشده است.اين هم نوعى نوشتن تاريخ يعنى لايه هائى از تاريخ است كه تنها با زبان رمان مى شود از آنها حرف زد
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: