گوشه ای از شرح احوالات
در مقدمه منظومه بر اقیانوس سرد باد
پيش از سفر
...جذر و مد بى پايان جهان
و صدفهاى ستارگان...
... در هواى آتش گرفته عصرــ حدود پنجاه و پنج درجه ــ اواخر تيرماه 1367، درقرارگاهى نظامى، در كنار گورستانى خاموش و در حاشيه راهى ميان بغداد و اردن در حال دويدن بوديم. سه نفر بوديم.از زندگى يكى از همراهان من، ــ مردى لاغر اندام با سر طاس و بينى عقابى وايما نى مستحكم و نگاهى مهربان و غمگين در پشت شيشه هاى كلفت عينكش ــ تنها پنج روز ديگر باقى مانده بود. پنج روز ديگر قرار بود دربيابانى و در چشم انداز كوهى دوردست درغرب ايران زخمى بشود و بعد پس از خداحافظى وسپردن گردن آويز طلايش به يك نفر از همراهانش، خودش نارنجكى راروى صورتش منفجر كند ودر بيابانهاى آنجا به عناصر طبيعى بپيوندد. دومى مرد تنومندى بود با چشمانى آرام و سيمائى بودا وار كه در گردابى از مشكلات ايدئولوژيك وسياسى گرفتار بود و در آن ايام در گوشه اى از قرارگاه خانه اى، و فرصتى براى انديشيدن به او داده بودند و مرد لاغر اندام با سر طاس و بينى عقابى وايمانى مستحكم ونگاه مهربان وغمگين، هر روز، گارى كوچكى از غذا و لوازم مورد احتياج مرد تنومند را به او مى رساند تا او بتواند در آرامش بيند يشد و به مقصدى مناسب برسد، اما تقدير اين بود كه مرد تنومند راه به جائى نبرد و چند ماهى بعد سياست را رها كند و در چند هزار كيلومترى نقطه اى كه مى دويديم، پس از سالها زندان و تبعيد و مبارزه به دنبال زندگى خود برود. در اين حال و هوا كسى از فاصله اى نه چندان دور و از پشت درختان اكاليپتوس فرياد زد و خبر داد كه قطعنامه آتش بس ميان ايران و عراق امضا شده است. ديگر ندويديم. مرد لاغر اندام( با سر طاس وبينى عقابى و ايمانى مستحكم و نگاهى مهربان وغمگين در پشت شيشه هاى كلفت عينكش) درحاليكه قطرات عرق از نوك بينى عقابى اش مى چكيد گفت:
ــــ ديگر بايد برويم!
خنده كمرنگ ومه آلودى روى صورت مرد تنومند پيدا شده بود كه از آن چيزى نمىشد فهميد. از هم جدا شديم. چند دقيقه بعد در اتاقك سوزان كوچك
فلزى و چوبى ام ( بنگال) بودم. فارغ از غلغله ها و تعبير و تفسيرهاى معمول كه از شدت كاربرد سائيده شده بودند، يكى دو روز سپرى شد.
بامداد سى تير كرباس زرد آفتاب بر سراسر آن سرزمين گسترده شد.[:چند سال بود كه نور خشك خورشيد را بر آسمان آن سرزمين چون كرباسى كه از افق تا افقى ديگر گسترده شده احساس مى كردم. كرباسى زرد و خشك و مناسب براى كفن دهها هزار جسدى كه بر مرزهاى ايران و عراق فرو ريخته بود وتنها خورشيد، با نور زرد خود آنها را كفن پيچ كرده بود.] باد داغى مى وزيد وكركره فلزى فرسوده اى را كه در آنسوى پنجره بنگا ل مانع ديدن رختهاى شسته شده مى شد به صدا در آورده بود. صداى بى حوصله ى فلز دوباره برخاسته بود. صدائى كه دو سال بود تقريبا هر روزآن را مى شنيدم و براى من نوعى حال و هواى فلسفى ايجاد مى كرد. احساس مى كردم فلز غمگين مثل هميشه دارد از چيزى صحبت مى كند، مىنالد و مى گريد و از اينكه او را در زير آفتاب سوزان ميخكوب كرده اند ناراحت است. باد تند تر شده بود و شنهاى نرم را به پنجره مى كوبيد. در اين حال و هوا روز به پايان رسيد و شب شروع شد. نمى توانستم بخوابم ، نيمه شب از اتاقكم بيرون آمدم ودرسياهى و گرماى شب خاموش و وسيع ايستادم و سرم را بلند كردم و به آسمان سنگين از ستاره و كهكشا نهاى گمشده اش نگاه كردم. احساس عظمت سرگيجه آور جهان، و من كه در آن حتى غبارى هم به حساب نمى امدم، وبا اين همه در آن هنگام با اعتقادى مذهبى خود را با تماميت عظيم و ناشناس وروان هوشيار آن در ارتباط وتحت حمايت او مى ديدم! كمى آرامم كرد. هميشه ودرطول سالهاديدن كهكشان و انديشيدن به بيكرانگى و عظمت جهان، در هنگامه اندوه و مشكلات زمينى آرامم مى كرد .با ديدن و انديشيدن به كهكشان و جهان بى نهايت احساس مى كردم جزئى از اين بى نهايتم و با دورترين ستاره اى كه در كهكشانى گمشده درحال سوختن است خويشاوندم . احساس مىكردم همه چيز زنده و بيدار است وذراتى كه تن مرا ساخته است با عناصرى كه در تن دورترين كهكشان وجود دارد همخانواده است و هيچ چيز در جهان نمى ميرد بلكه دگرگون مى شود. اين چنين شب در بيدارى و با قد م زدن دركنار ودرسايه هاى تاريك اكاليپتوسهاى صبور( خويشاوندان زمينى من) مىگذشت. احساس مى كردم بر روى قطعه اى از شگفت انگيز ترين قطعات زمين در حال تنفس هستم. تاريخ اسطوره اى و حقيقى اين خاك را به خوبى مى شناختم و احساس مى كردم در پيرامونم تركيب شگفتى از خدايان اساطيرى ، پادشاهان نيمه افسانه اى، رسولان كهن، و شمار زيادى از شخصيتهاى مثبت و منفى تاريخ شيعه در حال عبورند. اينچنين صبح تكرارى هميشگى برآمد و مردوك خداى قهار و نيرومند بابليان در هيئت خورشيدى شرزه و خروشان بر آسمان ذوب شده از گرماى سرزمين بابل برآمد. طى اينمد ت در فشار جويبار گسسته عنانى از احساسات و ادراكاتى
كه در درونم سر بر سنگ و صخره مى كوبيد و مى خواست جارى شود كلمات و جملاتى نه چندان مفهوم در دفترچه ياداشتم نوشته بودم. نمى دانستم كه اينها مقدمه يك شعر است. بعد ازجلسات و حوادثى كه به سرعت برق و باد گذشت و در هنگامى كه صفوفى از ماشينهاى نظامى لبريز ازمردان و زنان به سوى مرز ايران وتنگه چهار زبر مى شتافتند وقرارگاهها تهى مى شد به سراغ رفيقى كه مسئوليت تبليغات را[ وطبعا مسئوليت مرا به عنوان يكى از اعضاى تحريريه آن بخش] بر عهده داشت رفتم و از او درخواست كردم كه مى خواهم بروم . دليل رفتن من هم ساده بود، به او گفتم، مرگ چندان وحشتى ندارد ولى اگر ا ينا ن بر نگردند تحمل زندگى را نخواهم داشت، اما موافقت نشد و تخته بند صدايم شدم كه مى بايست در مركز راديو مسئوليتى را به عهده بگيرد و در روزهاى آتش و خون تنها فرياد بزند.
در باره باقى ماجرا دوست و دشمن فراوان نوشته اند وچندان چيزى پنهان نيست.هزاران تن از دو سو به خاك افتادند، هزار و چند صد رزمنده از اين سو و چندين هزار نفر از طرف مقابل، از شكست و پيروزى فراوان گفته شد و هنوز هم مى شود وموضعگيرى ها و تفسير و تحليل ها تا مدتها چندان زياد بود كه دانستن تمام آنها امكان پذير نبود. يكى دو روز بعد به دليل نبودن نيرو واينكه تقريبا همه به ميدان جنگ شتا فته بودند من و تنى چند از باقى ماندگان در گورستانى در حوالى كربلا به دفن شمارى از هزار و چند صد تن از ياران به خاك افتاده كمك مى كرديم . بعدازظهر و در گرما ى طاقت فرسا و در گورستانى غم انگيز كه امواج جوشان هوا چون پرده هائى لرزان از زمين تا آسمان آويخته بود و در حاليكه در برابرم كاميونهاى حامل اجساد خونين و در برخى موارد سوخته و متلاشى شده رفيقان آشنا و ناشناس ايستاده بودند و بوى گوشت و خون اجساد كه به زودى در حال تجزيه شدن بودند در هوا پيچيده بود. در سايه گورى وتكيه زده بر سنگ گور زنى عراقى[ كه در روزگار حياتش نامش قصه بود] نشستم و چشمانم را بر هم نهادم. براى چند لحظه احساس كردم كه هيچ چيز حقيقى نيست و من در اعماق خوابهاى خويش در حال سفرم. سالها بود كه خوابهاى من لبالب تصويرهائى اين چنين بود. چشمهايم را باز كردم. همه چيز واقعيت داشت و شعر بر اقيانوس سرد باد بر اين چنين زمينه اى پر و بال دردناك و خونين اما نيرومند و پولاد آساى خود را گشود اما در اين زمينه متوقف نشد.اعتقاد من اين است كه جرقه شعر مى تواند ازمعنائى سياسى برخيزد اما نمى تواند در اين معنا درنگ كند زيرا خواهد مرد و زيرا پروازگاه شعر بسيار وسيع تر از دنيائى است كه سياست با معيارهاى روزمره و در حال تغييرش در آن قدم مى زند. اندكى پس از پرواز، من
در جستجوى معناى خود ومعناى زندگى بر آمدم و اختيار بالها يم را به دست بادها سپردم. مى دانستم كه بايد سفر كنم و گرنه خواهم مرد. سفر بيش از يكسال به طول انجاميد و پس از يكسال چراغ قوه و قلم و دفترى را كه شبها با خود به رختخواب مى بردم و باعث بيخوابى و قرولند پسرك كوچك پنجساله ام مى شدم ــ كه نمى دانست چرا من در نيمه شب به كمك نور چراغ قوه مشغول نوشتن مى شوم و خواب او را آشفته مى كنم ـــ به كنارى گذاشتم وشعر تمام شد. در ايامى كه مشغول سرودن بودم گاه در فواصل سرودن و هنگام درماندگى موقت در ادامه شعر، طرحهائى در رابطه با اين شعر مى كشيدم يا مونتاژ مى كردم تا ذهن خود را فعال نگهدارم. عليرغم ناپختگى اين طرحها و با اينكه من نقاش خوبى نيستم از آنجا كه به نظر من همزمان با شعر و در رابطه با شعر پديد آمده اند و جزء اين منظومه اند آنها را ضميمه مى كنم.
در باره هر سطراين شعر مى توانم چندين صفحه توضيح بدهم ولى توضيحات را به خود شعر واگذار مى كنم و تنها مى گويم كه در اين مجموعه همه چيز از درون همه چيز بال و پر مى گشايد، همه چيز تبديل به همه چيز مى شود وهمه چيز از همه چيز سخن مى گويد.دربر اقيانوس سرد باد مردگان وزندگان وجودى واحد را تشكيل مى دهند وچون كتابى كه در باد ورق مى خورد خاموشوار سخن مى گويند. اين شعر تا كنون به صورت كامل منتشر نشده بود ولى از سال 1368 تا بحال، در شبهاى شعر قسمتهاى زيادى از آن را باز خوانى كرده ام وشاهد نظرات مثبت و منفى وداوريهاى مختلف شنوندگان بوده ام، و حالا اين مجموعه در دستهاى شماست. همراه با اين، براقيانوس سرد باد را به بادها مى سپارم تا اگر ارزش ماندگارى داشته باشد به دستهاى آيندگان برسد و توسط آنان ما و روزگار ما مورد داورى قرار گيرد. براى درست خواندن اين مجموعه بالهايتان را باز كرده ودر ان پرواز و با آن سفر كنيد. ابهامات آن محو خواهند شد وآن را حس خواهيد كرد و در اوجى مناسب خودتان را مسافر و سراينده اين منظومه خواهيد يافت. اين مجموعه قراربود ــ وهست ــ كه با ترجمه و تلاش دكتر زرى اصفهانى، خانم مارگارت بازول ويك تن ديگر از دوستان فاضلم به صورت مجموعه اى دو زبانه( فارسى وانگليسى) منتشر شود اما از آنجا كه كار به درازا كشيد ونيز از آنجا كه به قول حافظ بر لب بحر فنا منتظرانيم و بايد وقت را غنيمت شمرد ترجيح داده شد كه اين مجموعه سريع تر و به صورت مستقل انتشار يابد.
پائيز1384خورشيدى(2005ميلادى)
اسماعيل وفا يغمائى
...جذر و مد بى پايان جهان
و صدفهاى ستارگان...
... در هواى آتش گرفته عصرــ حدود پنجاه و پنج درجه ــ اواخر تيرماه 1367، درقرارگاهى نظامى، در كنار گورستانى خاموش و در حاشيه راهى ميان بغداد و اردن در حال دويدن بوديم. سه نفر بوديم.از زندگى يكى از همراهان من، ــ مردى لاغر اندام با سر طاس و بينى عقابى وايما نى مستحكم و نگاهى مهربان و غمگين در پشت شيشه هاى كلفت عينكش ــ تنها پنج روز ديگر باقى مانده بود. پنج روز ديگر قرار بود دربيابانى و در چشم انداز كوهى دوردست درغرب ايران زخمى بشود و بعد پس از خداحافظى وسپردن گردن آويز طلايش به يك نفر از همراهانش، خودش نارنجكى راروى صورتش منفجر كند ودر بيابانهاى آنجا به عناصر طبيعى بپيوندد. دومى مرد تنومندى بود با چشمانى آرام و سيمائى بودا وار كه در گردابى از مشكلات ايدئولوژيك وسياسى گرفتار بود و در آن ايام در گوشه اى از قرارگاه خانه اى، و فرصتى براى انديشيدن به او داده بودند و مرد لاغر اندام با سر طاس و بينى عقابى وايمانى مستحكم ونگاه مهربان وغمگين، هر روز، گارى كوچكى از غذا و لوازم مورد احتياج مرد تنومند را به او مى رساند تا او بتواند در آرامش بيند يشد و به مقصدى مناسب برسد، اما تقدير اين بود كه مرد تنومند راه به جائى نبرد و چند ماهى بعد سياست را رها كند و در چند هزار كيلومترى نقطه اى كه مى دويديم، پس از سالها زندان و تبعيد و مبارزه به دنبال زندگى خود برود. در اين حال و هوا كسى از فاصله اى نه چندان دور و از پشت درختان اكاليپتوس فرياد زد و خبر داد كه قطعنامه آتش بس ميان ايران و عراق امضا شده است. ديگر ندويديم. مرد لاغر اندام( با سر طاس وبينى عقابى و ايمانى مستحكم و نگاهى مهربان وغمگين در پشت شيشه هاى كلفت عينكش) درحاليكه قطرات عرق از نوك بينى عقابى اش مى چكيد گفت:
ــــ ديگر بايد برويم!
خنده كمرنگ ومه آلودى روى صورت مرد تنومند پيدا شده بود كه از آن چيزى نمىشد فهميد. از هم جدا شديم. چند دقيقه بعد در اتاقك سوزان كوچك
فلزى و چوبى ام ( بنگال) بودم. فارغ از غلغله ها و تعبير و تفسيرهاى معمول كه از شدت كاربرد سائيده شده بودند، يكى دو روز سپرى شد.
بامداد سى تير كرباس زرد آفتاب بر سراسر آن سرزمين گسترده شد.[:چند سال بود كه نور خشك خورشيد را بر آسمان آن سرزمين چون كرباسى كه از افق تا افقى ديگر گسترده شده احساس مى كردم. كرباسى زرد و خشك و مناسب براى كفن دهها هزار جسدى كه بر مرزهاى ايران و عراق فرو ريخته بود وتنها خورشيد، با نور زرد خود آنها را كفن پيچ كرده بود.] باد داغى مى وزيد وكركره فلزى فرسوده اى را كه در آنسوى پنجره بنگا ل مانع ديدن رختهاى شسته شده مى شد به صدا در آورده بود. صداى بى حوصله ى فلز دوباره برخاسته بود. صدائى كه دو سال بود تقريبا هر روزآن را مى شنيدم و براى من نوعى حال و هواى فلسفى ايجاد مى كرد. احساس مى كردم فلز غمگين مثل هميشه دارد از چيزى صحبت مى كند، مىنالد و مى گريد و از اينكه او را در زير آفتاب سوزان ميخكوب كرده اند ناراحت است. باد تند تر شده بود و شنهاى نرم را به پنجره مى كوبيد. در اين حال و هوا روز به پايان رسيد و شب شروع شد. نمى توانستم بخوابم ، نيمه شب از اتاقكم بيرون آمدم ودرسياهى و گرماى شب خاموش و وسيع ايستادم و سرم را بلند كردم و به آسمان سنگين از ستاره و كهكشا نهاى گمشده اش نگاه كردم. احساس عظمت سرگيجه آور جهان، و من كه در آن حتى غبارى هم به حساب نمى امدم، وبا اين همه در آن هنگام با اعتقادى مذهبى خود را با تماميت عظيم و ناشناس وروان هوشيار آن در ارتباط وتحت حمايت او مى ديدم! كمى آرامم كرد. هميشه ودرطول سالهاديدن كهكشان و انديشيدن به بيكرانگى و عظمت جهان، در هنگامه اندوه و مشكلات زمينى آرامم مى كرد .با ديدن و انديشيدن به كهكشان و جهان بى نهايت احساس مى كردم جزئى از اين بى نهايتم و با دورترين ستاره اى كه در كهكشانى گمشده درحال سوختن است خويشاوندم . احساس مىكردم همه چيز زنده و بيدار است وذراتى كه تن مرا ساخته است با عناصرى كه در تن دورترين كهكشان وجود دارد همخانواده است و هيچ چيز در جهان نمى ميرد بلكه دگرگون مى شود. اين چنين شب در بيدارى و با قد م زدن دركنار ودرسايه هاى تاريك اكاليپتوسهاى صبور( خويشاوندان زمينى من) مىگذشت. احساس مى كردم بر روى قطعه اى از شگفت انگيز ترين قطعات زمين در حال تنفس هستم. تاريخ اسطوره اى و حقيقى اين خاك را به خوبى مى شناختم و احساس مى كردم در پيرامونم تركيب شگفتى از خدايان اساطيرى ، پادشاهان نيمه افسانه اى، رسولان كهن، و شمار زيادى از شخصيتهاى مثبت و منفى تاريخ شيعه در حال عبورند. اينچنين صبح تكرارى هميشگى برآمد و مردوك خداى قهار و نيرومند بابليان در هيئت خورشيدى شرزه و خروشان بر آسمان ذوب شده از گرماى سرزمين بابل برآمد. طى اينمد ت در فشار جويبار گسسته عنانى از احساسات و ادراكاتى
كه در درونم سر بر سنگ و صخره مى كوبيد و مى خواست جارى شود كلمات و جملاتى نه چندان مفهوم در دفترچه ياداشتم نوشته بودم. نمى دانستم كه اينها مقدمه يك شعر است. بعد ازجلسات و حوادثى كه به سرعت برق و باد گذشت و در هنگامى كه صفوفى از ماشينهاى نظامى لبريز ازمردان و زنان به سوى مرز ايران وتنگه چهار زبر مى شتافتند وقرارگاهها تهى مى شد به سراغ رفيقى كه مسئوليت تبليغات را[ وطبعا مسئوليت مرا به عنوان يكى از اعضاى تحريريه آن بخش] بر عهده داشت رفتم و از او درخواست كردم كه مى خواهم بروم . دليل رفتن من هم ساده بود، به او گفتم، مرگ چندان وحشتى ندارد ولى اگر ا ينا ن بر نگردند تحمل زندگى را نخواهم داشت، اما موافقت نشد و تخته بند صدايم شدم كه مى بايست در مركز راديو مسئوليتى را به عهده بگيرد و در روزهاى آتش و خون تنها فرياد بزند.
در باره باقى ماجرا دوست و دشمن فراوان نوشته اند وچندان چيزى پنهان نيست.هزاران تن از دو سو به خاك افتادند، هزار و چند صد رزمنده از اين سو و چندين هزار نفر از طرف مقابل، از شكست و پيروزى فراوان گفته شد و هنوز هم مى شود وموضعگيرى ها و تفسير و تحليل ها تا مدتها چندان زياد بود كه دانستن تمام آنها امكان پذير نبود. يكى دو روز بعد به دليل نبودن نيرو واينكه تقريبا همه به ميدان جنگ شتا فته بودند من و تنى چند از باقى ماندگان در گورستانى در حوالى كربلا به دفن شمارى از هزار و چند صد تن از ياران به خاك افتاده كمك مى كرديم . بعدازظهر و در گرما ى طاقت فرسا و در گورستانى غم انگيز كه امواج جوشان هوا چون پرده هائى لرزان از زمين تا آسمان آويخته بود و در حاليكه در برابرم كاميونهاى حامل اجساد خونين و در برخى موارد سوخته و متلاشى شده رفيقان آشنا و ناشناس ايستاده بودند و بوى گوشت و خون اجساد كه به زودى در حال تجزيه شدن بودند در هوا پيچيده بود. در سايه گورى وتكيه زده بر سنگ گور زنى عراقى[ كه در روزگار حياتش نامش قصه بود] نشستم و چشمانم را بر هم نهادم. براى چند لحظه احساس كردم كه هيچ چيز حقيقى نيست و من در اعماق خوابهاى خويش در حال سفرم. سالها بود كه خوابهاى من لبالب تصويرهائى اين چنين بود. چشمهايم را باز كردم. همه چيز واقعيت داشت و شعر بر اقيانوس سرد باد بر اين چنين زمينه اى پر و بال دردناك و خونين اما نيرومند و پولاد آساى خود را گشود اما در اين زمينه متوقف نشد.اعتقاد من اين است كه جرقه شعر مى تواند ازمعنائى سياسى برخيزد اما نمى تواند در اين معنا درنگ كند زيرا خواهد مرد و زيرا پروازگاه شعر بسيار وسيع تر از دنيائى است كه سياست با معيارهاى روزمره و در حال تغييرش در آن قدم مى زند. اندكى پس از پرواز، من
در جستجوى معناى خود ومعناى زندگى بر آمدم و اختيار بالها يم را به دست بادها سپردم. مى دانستم كه بايد سفر كنم و گرنه خواهم مرد. سفر بيش از يكسال به طول انجاميد و پس از يكسال چراغ قوه و قلم و دفترى را كه شبها با خود به رختخواب مى بردم و باعث بيخوابى و قرولند پسرك كوچك پنجساله ام مى شدم ــ كه نمى دانست چرا من در نيمه شب به كمك نور چراغ قوه مشغول نوشتن مى شوم و خواب او را آشفته مى كنم ـــ به كنارى گذاشتم وشعر تمام شد. در ايامى كه مشغول سرودن بودم گاه در فواصل سرودن و هنگام درماندگى موقت در ادامه شعر، طرحهائى در رابطه با اين شعر مى كشيدم يا مونتاژ مى كردم تا ذهن خود را فعال نگهدارم. عليرغم ناپختگى اين طرحها و با اينكه من نقاش خوبى نيستم از آنجا كه به نظر من همزمان با شعر و در رابطه با شعر پديد آمده اند و جزء اين منظومه اند آنها را ضميمه مى كنم.
در باره هر سطراين شعر مى توانم چندين صفحه توضيح بدهم ولى توضيحات را به خود شعر واگذار مى كنم و تنها مى گويم كه در اين مجموعه همه چيز از درون همه چيز بال و پر مى گشايد، همه چيز تبديل به همه چيز مى شود وهمه چيز از همه چيز سخن مى گويد.دربر اقيانوس سرد باد مردگان وزندگان وجودى واحد را تشكيل مى دهند وچون كتابى كه در باد ورق مى خورد خاموشوار سخن مى گويند. اين شعر تا كنون به صورت كامل منتشر نشده بود ولى از سال 1368 تا بحال، در شبهاى شعر قسمتهاى زيادى از آن را باز خوانى كرده ام وشاهد نظرات مثبت و منفى وداوريهاى مختلف شنوندگان بوده ام، و حالا اين مجموعه در دستهاى شماست. همراه با اين، براقيانوس سرد باد را به بادها مى سپارم تا اگر ارزش ماندگارى داشته باشد به دستهاى آيندگان برسد و توسط آنان ما و روزگار ما مورد داورى قرار گيرد. براى درست خواندن اين مجموعه بالهايتان را باز كرده ودر ان پرواز و با آن سفر كنيد. ابهامات آن محو خواهند شد وآن را حس خواهيد كرد و در اوجى مناسب خودتان را مسافر و سراينده اين منظومه خواهيد يافت. اين مجموعه قراربود ــ وهست ــ كه با ترجمه و تلاش دكتر زرى اصفهانى، خانم مارگارت بازول ويك تن ديگر از دوستان فاضلم به صورت مجموعه اى دو زبانه( فارسى وانگليسى) منتشر شود اما از آنجا كه كار به درازا كشيد ونيز از آنجا كه به قول حافظ بر لب بحر فنا منتظرانيم و بايد وقت را غنيمت شمرد ترجيح داده شد كه اين مجموعه سريع تر و به صورت مستقل انتشار يابد.
پائيز1384خورشيدى(2005ميلادى)
اسماعيل وفا يغمائى
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر