دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

در باره مبارزه فرهنگی قسمت سوم


مبا رزه فرهنگي آري
ولي،كدام مبارزه فرهنگي؟
اسماعيل وفا يغمائي

قسمت سوم(فرهنگ چيست؟)
تا اينجا اشاره اي بود به مبارزه سياسي و نظامي، مبارزه اي در عرصة سياست آنگونه كه مثلا دكتر محمد مصدق و جبهه ملي آن را دنبال كرد و مبارزه اي با سلاح ، در قديم الايام با شمشير و تير و كمان،آنگونه كه پارتها شورش عليه سلوكي ها را در قوچان كنوني و خبوشان سابق آغاز كردند و يا سربداران عليه مغولهاي خراسان‌، و يا با سلاح آتشين همانگونه كه ستارخان و باقر خان و مجاهدان و مبارزان مشروطه خواه، و ميرزا كوچك خان و بعدها مجاهدين و فدائي ها ادامه دادند، مبارزه فرهنگي اما مبارزه اي است با فرهنگ، يعني با سلاح فرهنگ.
ما كما بيش سلاح سياست و نيز سلاح براي مبارزه نظامي را مي شناسيم. اما سلاح فرهنگ چيست؟ براي شناخت سلاح فرهنگ و لاجرم مبارزه فرهنگي نخست بايد فرهنگ را بشناسيم.
نخست بايد تاكيد بكنم كه فرهنگ در كليت خود، و به طور معمول، به عنوان يك سلاح و براي جنگيدن به كار گرفته نمي شود و اين ضرورتهاست كه در موارد خاص فرهنگ را تبديل به اسلحه در مقابل دشمنان مي كند. براي روشن شدن موضوع كمي فرهنگ را توضيح مي دهم.

فرهنگ چيست؟
به كتاب لغت اگر مراجعه كنيم مي بينيم در ايران ازفرهنگ به معناي ادب و علم و اخلاق ياد شده است. اين تعريف و تفسير بيشتر در روزگار گذشته مورد نظر بود و در روزگار ما اگر چه منتفي نيست ولي امروزه فرهنگ معادل واژه «كولتور» در زبانهاي اروپائي به كار مي رود واين برداشت برداشت دقيق تر و عميق تري از واژه فرهنگ است.
ريشه واژه فرهنگ از زبان پهلوي مي آيد و تركيب شده است از پيشوند «فر» به معني پيش وپسوند «ثنگ» به معني كشيدن . در شعر و نثر پارسي از قديم الايام اين واژه بسيار به كار برده شده است و مقصود از آن همان ادب و علم و اخلاق بوده است.
و اما واژه فرهنگ معادل «كولتور» در زبانهاي كلاسيك لاتين به معناي كشت و كار و پرورش است و پس از مدتها ي مديد از نيمه دوم قرن بيستم معناي خاص خود را به معنائي كه امروز ما آن را مي فهميم به دست آورد. تعريف فرهنگ در روزگار ما دقيق و ظريف است و شامل تعريفهاي تشريحي، تعريفهاي تاريخي، تعريفهاي هنجاري، تعريفهاي روانشناختي،تعريفهاي ساختي و تعريفهاي تكويني است كه براي آشنائي با اين تعاريف مي توانيد به كتاب كوچك و ارزشمند «تعريفها و مفهوم فرهنگ» تاليف و ترجمه آقاي داريوش آشوري مراجعه كنيد و با اين تعاريف آشنا بشويد و امابه زبان ساده و همه كس فهم كه مورد نظر من در اين بحث و فحص است، فرهنگ عبارتست از:
حاصل و مجموع فرآورده هاي فكري يك جامعه در طي روزگاري تاريخي وطولاني . اين مجموع فرآورده هاي فكري در طول زمان از جامعه زائيده شده ، با آن مجددا در آميخته و به آن شكل و هويت مخصوص خودش را دادهاست.
فرهنگ حاصل تجربه هاي تلخ و شيرين نسلها از تمام پديده هائي است كه در جامعه وجود داشته است، اين پديده ها از مذهب، هنر، معماري و فلسفه گرفته، تا آداب خوردن ونوشيدن و لباس پوشيدن، تا مراسم عروسي و عزا و تا صدها و هزاران پديده ريز و درشت ديگر فرهنگ را مي سازد.
فرهنگ هر ملت مثل هوا در همه جا و در پيرامون زندگي افراد جامعه جريان دارد، عام و رنگارنگ است و مثل ميليونها رشته مرئي و نامرئي همه چيز را در همه چيز مي بافد.فرهنگ طبيعت ثانويه ماست. دومين طبيعتي است كه ما در آن زندگي مي كنيم .
طبيعت اوليه و ثانويه و طبيعت سوم
ما در گام اول در طبيعت اوليه، طبيعتي كه ما در ساختن آن نقشي نداشته ايم چشم به دنيا باز مي كنيم. طبيعت مادي جهان، مثلا در گوشه اي از دنيا و در قاره اي و سرزميني و شهري يا روستائي در حاشيه دشتي يا دامنه كوهي يا ساحل دريائي متولد مي شويم، در شهر «پر كرشمه» شيراز كه به قول حافظ « خوبان ز شش جهت» مي گذرند، يا قم لبريز از ملا و مذهب، يا در اصفهان ودركنار زاينده رود ش و كاشي هايش متولد مي شويم، و وجود مادي ما، تن ما ازطبيعتي كه در آن متولد شده ايم تاثير مي پذيرد.
اگردر سرزميني گرم به دنيا بيائيم، پوستمان تيره مي شود و بدنمان با تحمل درجه حرارت بالا تطبيق پيدا مي كند. در نواحي سرد سير كه متولد بشويم در برابر سرما مقاومت بيشتر خواهيم داشت و پوستمان معمولا روشن تر خواهد بود. وضعيت غذائي و پوشش و امثال اين چيزها تا حد قابل توجهي بستگي به طبيعت پيرامون ما دارد.
طبيعت اوليه طبيعتي ساكن و غير قابل انتقال است و ما وقتي آن را ترك كنيم از آن دور خواهيم شد ، ولي حال و هواي اين طبيعت اوليه، اي بسا كه نهان در طبيعتي ديگر، يعني طبيعت فرهنگي و ثانويه، با ما به سفر بيايد.
طبيعت ثانويه يا فرهنگي همان طبيعتي است كه حاصل كار نسلها و قرنهاست و مثلا به ما هويت شمالي يا جنوبي و ايراني ميدهد، به شكل و شمايل دروني ما فرم ميدهد. ذوق و طبع و خلقيات ما را نمايندگي مي كند و چون هوائي پيرامون انديشه و جان و دل ما در جريان است.
طبيعت اوليه را بنا بر اعتقاد مومنين خدا و بنا بر اعتقاد غير مومنين دست تصادف و روزگار و راز و رمزهاي جهان ماده آنرا ساخته است و پيش از ما و وجود داشته است ولي طبيعت ثانويه وجود نداشته و اين انسان است كه خدا و خالق اين طبيعت است، اين طبيعت زائيده وجود انسان و خلاقيتهاي شگفت و متنوع انسان و در ابعاد برجسته و خاص خود زائيده كار و تلاش برجسته ترين نمايندگان فكري و فرهنگي جامعه است.
اين طبيعت ثانويه با ما سفر مي كند ، و قتي از سرزميني به سر زمين ديگر برويم اوهم بدون آنكه در محل اصلي خود خلائي ايجاد كند با ما به سر زميني ديگر خواهد آمد و مارا به ياد راهها و سرزمين يا سرزمينهائي كه از آنها گذشته يا در آنها زيسته ايم خواهد انداخت.
در ادبيات و شعر فارسي بسياري از شعرهائي كه در اندوه غربت سروده شده است حاصل تضاد اين طبيعت مسافر با طبيعت نويني است كه از زواياي مختلف در تضاد با طبيعت ثانويه ماست.
ناصر خسرو حكيم تبعيدي و شاعر فيلسوف اسماعيلي مرام نمونه هاي جالبي در اين زمينه دارد. هجراني هاي بسياري از شاعراني كه در دوران صفوي بر اثر سفت و سخت شدن قيود مذهبي و جولان دربار آخوند زده صفوي روانه هند شدند و بسياري از آنها هم در تبعيد مردند در اين زمينه خواندني است. پس از برپائي جمهوري اسلامي خميني و روانه شدن بسياري از شاعران به تبعيد، ما كمتر كتاب شعري را پيدا مي كنيم كه در آنها از هجراني ها اثري نباشد. كمي از تجربه شخصي خودم بگويم.
در طول سالهاي گذشته كمتر اتفاق افتاده كه من خلوتي و فرصتي به دست بياورم وبا نيروي اين فرهنگ با من به سفر آمده به ياد ايران نيفتم و زمزمه اي سر نكنم . يكي دو تا از اين نمونه ها را برايتان مي خوانم.
مرا اي باد شبگيران، ببر تا سرزمين من
كه تا يك لحظه برخيزد، غم از قلب غمين من
گذشت ايام و آمد شام و با يادش سرآمد عمر
به سر شد در فراقش داستان كفر و دين من
چو تيري از كمان جستم، ز انگشت قضا اما
ندانستم كز اين خيزش چه باشد در كمين من
مرا زآبادي غربت، چه حاصل، اي خوش آن ويران
كه در اقليم آن باشد جهان زير نگين من
در اين عالم كه هر طرحش جهاني سر به سر موجست
خدايا چون كند چشم و نگاه خرده بين من
فلك مي پرورد در موج خون تقدير را گوهر
من اما در خيالي خوش كه او گردد قرين من
«وفا» در تيرگي طي شد جواني تا مگر تقدير
برافروزد چراغي را به شام واپسين من

يا اين غزل:
دوآتش است مرا بر جگر در اين آفاق
يكي شرار فراق‌و دگر لهيب عراق
يكي ز دامن افلاك خشك و تر سوزد
يكي ز سينه كشد شعله تا همه آفاق
كجاست شعلة پر مهر مهر «گرمه»و«خور»
كجاست «يزد»و در او سايه روشن اسواق
كجاست نخل و شب و ماه و آن نسيم خنك
كجاست سبزه‌ي چالاك شوخ سيمين ساق
كجاست در پس درهاي بسته شعلة شمع
چو وهم روشن ، لرزنده در ميان اتاق
كجاست دشت و در آن شرم آسمان به غروب
كجاست ماه و حريرش به روي تاق و رواق
كجاست راه «عروسان»و«رام شوكت»و«خنج»
به زير پاي ستوران به موسم ييلاق
گذشت و رفت و مرا خاطرات آن مانده‌ست
در اين كرانه كه هر ساحلش علي‌الاطلاق
ز تازيانة خورشيد تفته ميسوزد
وخاك داده درآن هر گياه را سه طلاق
«وفا» به ميهن و مردم ترا چو پيمانهاست
بمان به دوزخ تبعيد هم برآن ميثاق
مي بينيد كه فرهنگ ثانويه فرهنگي كه حاصل كار نسلها و فصلهاست و با ما به سفر آمده و ما آن را پاس داشته ايم پيوند ما را با ميهن دور دست ما اگر چه در آن زندگي ساده اي داشته اينم حفظ مي كند.
فرهنگ، انديشه و جان ما را با همه چيز ميهنمان در پيوند نگاه مي دارد،جان ونديشه نسلي را كه من هم از آن نسل برخاسته ام و الان سالهاي ميانه چهل و پنجاه عمر خود را مي گذرانند، با نواي ني كسائي ، تار لطفالله مجد ، كمانجه بهاري، با آسمان كرمان ، كاشيكاري هاي اصفهان ، بادگيرهاي يزد، نقش قالي ها و زيلوها ، معماري ايران ، با لهجه ها و زبانها ، طعم شيريني ها و غذاها، با شادي مجالس سرور و اندوه مجالس سوگواري و همه چيز و همه چيز مي آميزد و مفهوم ميهن و مردم را در ذهن ما با هزاران رنگ و آهنگ پر رنگ و پر طنين مي كند.
چند سطري از شعر قصيده شهرهارا از مجموعه شعر «چهار فصل در طبيعت سوم» برايتان مي خوانم تا بر آنچه كه گفتم روشنائي بيشتري بتابد.
……...
و بدينگونه و بر اين راه
پيش از انكه از شمال يا جنوب
ياشرق و غرب و مركز اين ميهن آواز بخوانم
ايراني ام
شهر من است
روستاي من است
مزرعه من است
خانه من
درختي كه بر آن خانه دارم چون كبوتري
يا كوهي كه بر آن مي زيم چون پلنگي يا خرگوشي
جويباريست كه در آن روانم چون قطره اي آب
و بدينسان
پارسم، تركم ،تركمانم، عربم ،گيلكم ،طبري و بلوچم
تهراني و يزدي و سپاهاني و خراساني ام
و يا از آن روستا كه نام سگي يا مردي يا زني گمنام را بر خود دارد
و بدينگونه هيچ چيز را فراموش نكرده ام
نه شهرها را نه روستاها را و نه حتي مزارع متروك را
يا كلبه اي ويران يا تكدرختي بي بر و يا حتي قناتي خشك را
نه باد را بر پوست چهره ام
نه غبار را بر پلكهايم
نه آواز شنهارا
و نه هيچ چيز ديگر را
مي خواهم براي تمامي آنها بسرايم
در لحظات قير و زهر
و از تمامي آنها سخن بگويم با مردمانش و كوهها و رودهايش
به هنگامه اسارت و باران خون
تا هنگامي كه بهار فرو ببارد
مي خواهم از دريا سخن بگويم در قطره اي واحد
و از پولاد در زنجيره اي متوالي
مي خواهم نام ترا بخوانم
مي خواهم از تو بگويم تهران
با خيمه هاي دودت
و با خيابانهاي عصبي ات….

از نمونه هاي ادبي صرف بگذرم و به نمونه هاي اجتماعي بپردازم شكل گيري و تداوم گروههاي بزرگ مثلا تركها، عربها، چيني ها، آفريقائي ها، در محلات مشخص و درتشكلهاي مختلف در كشورهاي اروپائي و آمريكائي، به غير از منافع جمعي سياسي و اجتماعي به دليل وجود يك فرهنگ مشترك يعني همان طبيعت ثانويه اي است كه فرهنگ كشورهاي عربي و چيني و امثالهم را بر دوشهاي خود به سرزمينهاي ديگر حمل كرده است.
اين طبيعت ثانويه بسيار نيرومند است . نيرومند تر و سرسخت تر از صخره هاي كوههاي طبيعت اوليه ما، مثلا البرز و سهند و سبلان و شير كوه و تفتان.
اين طبيعت ثانويه بسيار وسيع و مرتفع و بسيار پر راز و رمز است، من تعبيري از آقاي ثمين باغچه بان را در يكي ازترانه هايي كه براي كودكان ساخته است مي پسندم، ايشان ترانه اي دارند با مطلع:
باغ ما پرچين داره
ميوه شيرين داره»
و در ادامه اين ترانه بيتي هست كه مي گويد:
باغ ما شمشير داره
شمشيرش تن آهن
دل ابريشم داره
مراد ايشان از باغ سرزمين ما ايران است ومن از شمشير برداشت فرهنگ را دارم شمشيري پولادين با دلي نرم از ابريشم. شمشيري كه در مقابله حمله اسكندر و فتح ايران به دست سپاهيان خليفه دوم و ذوب آن در امپراطوري اموي و عباسي از نيام بر كشيده شد،شمشيري كه در مقابل فرهنگ آخوندهاي حاكم بر ايران استوار و محكم ايستاده است و چنانكه توضيح خواهم دا د با آنان در مبارزه اي دائم است و در عين حال همين فرهنگ ظريف ترين و زيبا ترين نغمه هاي انساني و عاشقانه و عارفانه وطبيعت گرايانه را در خود پرورده است و نه در تضاد با فرهنگ جهاني بلكه بخشي ارجمند از خانواده فرهنگ جهاني است.
ناتمام








و اما زادگاه و خاستگاه اصلي يا اصلي تر اين فرهنگ كجاست.


فكر مي كنم قضيه روششن باشد و نياز بيشتري به توضيح و تفسير نداشته باشد وحالا بايد كمي هم به نوع ديگر مبارزه يعني مبارزه فرهنگي پرداخت. من باز هم تلاشم اين است كه فارغ از تعاريف فني و پيچيده، كه در جاي خودش لازم است ، نخست به طور ساده در اين باره توضيحاتي بدهم.
مردم ايران بجز مبارزه سياسي و نظامي، مبارزه با سلاح و شورشها و قيامها با سلاح فرهنگ نيز از قديم الايام تا همين روزگار ما بخاطر دفاع از هستي و حيات خودشان مبارزه كرده اند. روي اين مقوله هستي و حيات هم تاكيد مي كنم و همين جا ميگويم، كه فرهنگ و مبارزه فرهنگي هم در نقطه مركزي خودش در خدمت دفاع از حيات و هستي مردم و اعتلا بخشيدن به آن است، وگر نه بايد پرسيد كار فرهنگ چيست وچه هدفي را دنبال مي كند؟ اين كه اين روزها هم بحث مباترزه فرهنگي داغ است و اينكه بايد مبارزه فرهنگي كرد، حرف كاملا درستي است، بايد مبارزه فرهنگي كرد، اما بايد گفت اين مبارزه فرهنگي را نبايد در تقابل با مبارزه سياسي و اهداف اين مبارزه سياسي كه محو رژيم ولايت فقيه و حكومتي است كه خفقان واستبداد و سركوب را در سراسر ايران پراكنده است قراد داد. روشن است كه مبارزه نظامي يعني م مبارزه با سلاح
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: